شوشان ـ حامد ملحانی :
و روزگار گذشت و گذشت تا رسیدم به آیه ۱۵ سوره احقاف که "... حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلَىٰ وَالِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي ۖ إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ"
و حالا نشسته ام و روزهای تلخ و شیرین این ۴۰ سال را مرور می کنم. تصاویر مثل برق و باد می گذرند و در این طوفان خاطرات، حیرانم! بعضی ها خیلی تلخند این قدر که ابرو در هم می کنم، بعضی شیرینند، بی اختیار لبخند به گوشه لبم می آورند!
خاطرات، بی رحمند! به شمع کیک تولد، به هدیه های پیچیده شده در کاغذ کادو، به تبریک های مکرر اطرافیان، توجهی نمی کنند. هجوم می آورند و مثل قوم فاتحی که نیمه شب به خیمه های دشمن، شبیخون زده اند، روحت را، فکرت را، نظم زندگیت را به هم می ریزند و تو گاهی وقت ها، وسط کلاج و ترمز رانندگی، وسط ریختن نمک و فلفل روی غذا، وسط حرف زدن با رئیست در اداره، وسط احوالپرسی روزانه، ناگهان پرت می شوی به جایی، به کسی، به اتفاقی که خودت هم تعجب می کنی!
خاطرات علاوه بر بی رحمی، بی نظم هم هستند، نه دسته بندی زمانی می شناسند، نه مکانی و این یعنی حیرانی مضاعف.
و حالا، حال من، در این تولد چهل سالگی، مدام حال این لشکر شبیخون خورده هاج و واج و حیران است:
قمقمه آب کلاس اول دبستان و آن لیوان تاشو سبزرنگ و صدای گچ روی تخته که گاهی جیغ می زد و مور مورم میکرد.
مسیر برگشت از مدرسه و خانه ای که خانم صاحبخانه اش از باغچه، گل محمدی می کند و به ما می فروخت.
سکه های پنج تومنی مسی رنگ پول تو جیبی
خاموشی جنگ و شکستن دیوار صوتی و رد شدن هواپیماهای جنگی که می رفتند پالایشگاه بیدبلند را با خاک یکسان کنند.
طعم تلخ اولین ماء الشعیر
خبر فوت پدربزرگ و تصویر مادری که عجیب شده بود از اندوه این غم.
شب تلخ و غریبانه اثاث کشی از یک شهر به شهر دیگر، اولین تجربه غربت!
پنجشنبه ای که باران، نم نم می زد و توی کوچه فوتبال بازی می کردیم. تک به تک شدم و توپ رفت توی گل حریف.
آخ توپ! توپ چهل تکه مشکی با شش ضلعی های زرد و نارنجی رنگ که هر بار میخورد روی زمین سیمانی و آسفالتی و تکه کوچکی از پوستش زخمی می شد، آه می کشیدیم.
صدای کولر گازی و بعد از ظهر تابستان و خنکی آبلیموی یخزده توی لیوان استیل و فوتبال ۹۶ سگا!
روزهای دبیرستان نمونه دولتی دکتر حسابی، گروه ۸ نفره ای که الان نمی دانم هر کدامشان کجای این دنیا هستند. مجله چلچراغ، کتاب های رمان علمی تخیلی آرتور سی کلارک و آسیموف، عشق به نوشتن.
طعم تلخ شکست در کنکور با رتبه ۳۹۰۰ منطقه ۲! پتویی که کشیدم روی سرم و گریه کردم!
یکسال پشت کنکور ماندن و صبحی که نتیجه را دادند! و آخيش بعدش!
و طوفان تجربه های جدید و عجیب در دانشگاه، آبادان و اهواز، بوارده، بریم و کوت! انجمن اسلامی!
حج عمره دانشجویی، لبیک اللهم لبیک! لباس احرام، اولین بار بودن در بقیع، نگاه اول به کعبه، طواف!
اولین روز آموزشی سربازی و باز حس غربت و تنهایی در پاییز برگ ریز تهران!
اولین روز کاری وقتی برگشتم منزل! و لبخند رضایت پدر و مادر! اولین حقوقی که گرفتم!
کار فرهنگی توی مسجد برای بچه ها.
جلسات خواستگاری! انکار! اصرار! موفقیت!
پله هایی که فکر میکردم فقط همان شب خواستگاری ازشان تا طبقه سوم بالا می روم و الان ۱۲ سال است به خیال خام من می خندند!
پشت در اتاق عمل! یک فرشته سه کیلویی با چشمان باز که به من نگاه می کرد! و عجیب ترین حس زندگیم! پدر شده بودم!
اولین پیاده روی اربعین! درست در سالی که داعش آمده بود تا نزدیکی های کربلا!
آن عصری که عصبانی بودم، داد زدم، بچه سه ساله ام هول کرد از داد من! با زانو زمین خورد! (آخ که چقدر تلخ است این خاطره!)
داستان هایی که شب ها برای بچه ها از خودم در می آوردم! و بسیار دوستش داشتند (و دارند)!
تکرار آن راهروی پر استرس اتاق عمل! و شیرینی تجربه مجدد پدر شدن! که از من، من دیگری ساخت!
شب تلخ شهادت حاج قاسم!
روزهای غصه فتنه ۱۴۰۱!
خبر تلخ بیماری عزیزی و بغضی که یک هفته قورتش داده بودم و ناگهان مثل یک کوه آتشفشان، پشت فرمان ماشین فوران کرد.
لذت شیرین خریدن لوازم التحریر رنگارنگ برای اول مهر بچه ها
دیدن همان فرشته کوچک سه کیلویی که حالا قد کشیده بود در چادر صورتی جشن تکلیف!
قهرمان زندگی پسرم بودن! در حالی که به انبوه ضعف هایم آگاهم! و ترس از روزی که می فهمد قهرمانش، پوشالی است!
و ...
و امروز که نشسته ام و درچهل سالگی، بی دفاع در این هجوم خاطرات، به گذشته نگاه میکنم!
دوباره قرآن را بر می دارم و این بار ترجمه آیه ۱۵ احقاف را می خوانم:
"... وقتی که طفل به حد رشد رسید و آدمی چهل ساله گشت (و عقل و کمال یافت آن گاه سزد که) عرض کند: بار خدایا، مرا بر نعمتی که به من و پدر و مادر من عطا فرمودی شکر بیاموز و به کار شایستهای که رضا و خشنودی تو در آن است موفق دار و فرزندان مرا صالح گردان، من به درگاه تو باز آمدم و از تسلیمان فرمان تو شدم"
حامد ملحانی چهل ساله