امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
غفور قلی پور: يادش بخير! چه شب هايي بود، شب هاي محرم و عزاداري امام حسين(ع). قديمي ترين خاطره ام به سال هاي پيش از مدرسه برمي گردد. هر شب چند خانواده با هم به عزاداري مي رفتند. زن ها و بچه ها يك طرف و مردها طرف ديگر و هيئت محل وسط خيابان براه مي افتادند تا مركز شهر،ميعادگاه همه ي دستجات عزاداري. در آنجا شلوغي و سر و صدا آنقدر زياد بود كه متوجه نمي شديم چه مي گويند. والبته رقابتي شديدي بين هيئت ها و مداحانشان بود. پسربچه هاي كوچك به ترتيب قد زنجير زنان پشت سر بزرگترها مي رفتند و گذر زمان هر سال كمي آنها به جلو مي برد...
آن روزها هر بچه اي دلش مي خواست وقتي بزرگ شد طبال يا نوحه خوان شود. بعضي هم دلشان مي خواست طفلان مسلم باشند و با لباس سبز،سوار بر دست ها يا درون گهواره ميان جمعيت بروند.
سال ها به صداي بغض آلود عزاداران و مداحان بغض مي كرديم و به نامردي شمر لعنت مي فرستاديم. يادم مي آيد بعدها معلم مان در باره ظلم يزيد به امام حسين (ع) حرف مي زد و يكي از بچه ها با گريه و عصبانيت به يزيد فحش ... داد. بزرگتر كه شديم دهه ي اول محرم هر شب در خيابان ها مي گشتيم و گاهي بچه ها از سر غفلت شيشه ي مغازه هاي سر راه را مي شكستند. اعتراف مي كنم با آگاهي كامل به زشت بودن اينكار، يكبار آنرا تجربه كردم ،اميدوارم حلال كند.
چه لحظه هايي بود... شب هاي سرد زمستاني ساعت ها راه مي رفتيم،باقالي مي خورديم و سينه مي زديم.
در ايذه رسم است همه ي مردم و هيئت ها روز عاشورا به قبرستان اكبرآباد مي روند. امسال نخستين عاشورايي است كه از سرزمين پدري دورم. همه اش تقصير دلتنگي هايم است. مي دانم دنياي كوچكي دارم اما عاشوراي سرزمين من و قبرستان اكبرآباد،عظمتي دارد كه در هيچ كجاي جهان آنرا نخواهم يافت. بقول ماركز درصدسال تنهايي " آدم متعلق به جايي است كه در آن مرده اي دارد" و آن هايي را كه دوست دارم در آنجا خفته اند. آدم هايي كه بخشي از خاطرات سالهاي رفته را با خود برده اند. آدمهايي كه عاشورا را در كنار آنها شروع كردم. اگرچه مدتي است باخاطره ي شان به ديدار خاكشان مي روم و زندگي همچنان ادامه دارد ؛ هرچند پر از دلتنگي!
دسته هاي عزادار سينه زنان و زنجير زنان مي رفتند و ما كم كم به اول صف نزديك مي شديم...
صبح عاشورا وقتي هوا گرم بود مردم با ليوان شربتي به ياد تشنگي امام حسين(ع) تشنه اي را سيراب مي كردند. مابچه ها از همه شربت ها مي خورديم تا به بهترين آن ها امتياز بدهيم. زمستان ها هم كه بساط آش و اين اواخر نسكافه و شير قهوه هم مهيا بود.
فاصله اندك تا قبرستان به دليل ازدهام جمعيت ساعتي طول مي كشد و در اكبرآباد محشري برپاست. صداي طبل و سنج و حسين! حسين ! مو بر بدن آدم سيخ مي كند. و علم هاي رنگارنگ با چرخش خود رنگين كمان زيبا و با شكوهي در آسمان مي ساختند. وارد قبرستان مي شوم، سلامي و فاتحه اي و تجديد ديداري !
در گوشه اي از قبرستان جوانان زيادي درحال بلند كردن علم سنگيني هستند. هربار كه علم به هوا بلند مي شود صداي صلوات ناظرين هم به آسمان مي رود. چند نفر هم تلاش مي كنند علم را با فك پاييني خود نگه دارند.وقتي علم از تعادل خارج مي شود و احتمال سقوط مي رود يك نفر باطناب تعادلي كه به آن وصل است،از سقوطش جلوگيري مي كند و مردم مي خوانند:علمدار حسينم، علمدار حسينم....
اكبر آباد درشمال شهر ايذه واقع شده و بوسيله چهار خيابان به سه قطعه تقسيم مي شود.سمت جنوب آن به محدوده شهر،از شمال و شرق و غرب هم به زمين هاي زراعي متصل است. اكبر آباد علاوه بر قبرستان،زمين فوتبال،محل درس خواندن و تفريح جوانان هم مي باشد. درخت هاي اوكاليپتوس پر از گنجشك آن نيز شكارگاهي براي بعد از ظهرهاي تابستاني است.
هرساله در سمت راست ورودي قبرستان، تعزيه اي به گويش بختياري برگزار مي شود،اما جذبه ي قبرستان وجود آنرا كمرنگ مي كند.بازماندگان قبرها را شسته و گلاب پاشيده اند و با گل و شيريني و ميوه و شربت آراسته اند. هرجاآشنايي مي بينم كه كنار قبري ايستاده به احترامش توقف مي كنم و فاتحه اي مي خوانم. نمي دانم براي مرده اي كه نميشناسم يا براي زنده اي كه تنها چهره اش را مي شناسم.
نزديكي هاي ظهر دسته هاي عزادار مثل ارتشي در برابر مردم رژه مي روند و پسرهاي جوان با پيراهن سياهي كه روي شانه هايش را گل ماليده اند زنجيرزنان از مقابل ما مي گذرند.
يادش بخير ! زمستان ها كه هوا باراني بود و براي عزاداري به مسجد جامع مي رفتيم مثل بقيه كفشهاي مان را در نايلون گذاشته و با خود به داخل مسجد مي برديم. از همان موقع فهميدم بعضي ها هيچ وقت خوب نمي شوند،حتي شبهاي محرم و عزاداري امام حسين(ع). يادش آبخیر آن روزها،يادش بخير آن زمستاني را كه گذشت و يادش بخير مادر بزرگ را كه هميشه سياه مي پوشيد و مهربان بود.
نماز ظهر عاشورا در اكبر آباد برگزار مي شود و ساعتي بعد جمعيت متفرق ميشوند. قبرستان خلوت ميشود و جز ظرف هاي يكبار مصرف غذا و ليوان هاي خالي و بطري هاي گلاب و تكه هاي زنجير،چيزي باقي نمي ماند.اكبرآباد دلگير مي شود،خلوت و دلگير،مثل عصرهاي جمعه ! و مردگان هزار ساله تنها!
قدم به قدم، صداى «يا حسين» در كربلا كاشته شده است؛ مراقب باشيم روىِ حُرمت لالهها پا نگذاريم........
اخي...يادش بخير
كلي خاطرات كودكي ام رو با خط به خط اين دل نوشته ها مرور كردم.وكلي دلگير شدم....
چقدر زود دير ميشه..........
پشت ماشینی نوشته بود :
یزید اگه مردی بیا فلان آباد...
و یه ماشین دیگه ، پشت شیشه اش نوشته بود :
یزید مگه نیای فلان شهر
با خودم فکر کردم کوفیا هم اینو می گفتند و چقدر هم از خودشون مطمئن بودند . ولی وقتی طلاها ، تهدیدها و تزویر های ابن زیاد رو دیدند همون ادمها به جنگ شریفترین انسان روی زمین رفتند و چه ناجوانمردانه و روباه صفت ، فرزند رسول خدا و بهترین یاران اون رو کشتند و حرمت خاندان رسول خدا رو زیر پا گذاشتند ...
این دلنوشته رومن بعدارچندسال بصورت اتفاقی دیدم وخوندمش
ادم روباخودش به خاطرات گذشته میبره که احساس میکنم من خودم صاحب این خاطرات هستم وتجربه اشون کردمه
البته این دلنوشته اونقدر زیبا هستش که نیاز به تعریف وتمجیدمن نداره
موفق وپیروز باشید