شوشان/ روزنامه اعتماد در گزارشي از شهر اهواز نوشت: كز
كردهام گوشه تاكسي قراضه و به دستگيره سقفي چنگ انداختهام، در تاكسي بسته
نميشود. به راننده گفته بودم: «نيفتم، ناكام تلف شوم تو سرزمين غريب؟»
تشر زده بود كه: «درو ببند. روزي هزار نفر سوار ميشن و ناكام نميميرن،
توكل كن به خدا.» «توكل به خدا»، اين روزها در زبان اهوازيها، بيشتر از هر
زمان ديگري ميچرخد، هر وقت از خانه بيرون ميآيند، هر زمان كه غبار سرخ
كپ شده روي شهر را ميبينند و هر بار كه قطرههاي باران اسيدي، كاكل پسرها و
زلف دخترهايشان را خيس ميكند، ميگويند: «توكل به خدا. باز شروع شد.»
زني
با بچهيي به بغل، دست بلند ميكند. تاكسي كه ميايستد، زن روي صندلي جلو
جا خوش ميكند. ماسك پارچهيي به صورت دارد، از همان لحظه ورودش، دست و پاي
بچه را سفت ميگيرد تا چنگ نيندازد به آينه و داشبورد و دنده. از مسير
تاكسي ميپرسد و بهاي كرايه. صحبت كه گل مياندازد، نكو نال ميكند: «بچه
فينفين ميكنه، ميبرمش دكتر، ميگه بيرون نيارش، مگه ميشه خودمونو حبس
كنيم تو خونه؟»
راننده، دنده را چاق ميكند و با دستمالي كه روي دوش
انداخته، عرق از پيشاني ميگيرد: «تو خونه ما هم همه مريضن، يكي مريض بشه،
همه دنبالش ميرن. همهاش از اين هواس، لامصب درست بشو نيس.» ويرم ميگيرد
وسط بحث بپرم، ولي جلوي خودم را ميگيرم. زن، پشت دست بچه ميزند تا ديگر
به عروسكي كه از آينه ماشين آويزان شده، دست درازي نكند. ونگ ونگ بچه كه
بلند ميشود، ميگويد: «ساكت شو حوصله تو يكي رو ندارم.»
بعد رو
ميكند به راننده: «همهاش ميگن بيرون نياييد، پس كار و زندگي مونو چه
كنيم؟»نگاه راننده، مانده روي آرم بنز چروكي مدل i 036 نمره تهران كه پسر
جواني، سقفش را برداشته و كله را باد ميدهد. راننده با پرايد قراضه، ويراژ
ميدهد تا به قوزك پاي بنز برسد، حواسش به غرغر زن مسافر نيست كه بچه را
دو دستي چسبيده تا در كش و قوس گاز و ترمز راننده، مخش پريشان شيشه جلوي
ماشين نشود. بنز به چراغ قرمز ميرسد و ميايستد، تاكسي ما كه كنارش ترمز
ميكند، راننده، شيشه را پايين ميدهد: «حيفه كوكا، خالي نرو، مسافر بزن.»
راننده
بنز رو برميگرداند و دكمه سقف را ميزند. چراغ كه سبز ميشود، بنز
نقطهيي ميشود در دوردست خيابان و موتور پرايد قراضه، باز هم زور ميزند.
راننده غرغر ميكند: «دودشو فرو كرد به حلق ما، خودش خيابونو شخم زد و
رفت.»زن مسافر كه حالا از ويراژ دادن تاكسي خيالش تخت شده، ميگويد: «مث
اين دود و غبار كه معلوم نيس از كجا ميياد، فقط گلوي مارو ميسوزونه و
مريضمون ميكنه. چيش به ما ميرسه؟»ديگر نميتوانم جلوي خودم را بگيرم. تا
راننده جوابي را كه در آستين آماده كرده، تحويل زن بدهد، سوالم را پرت
ميكنم در فضاي غبار گرفته تاكسي: «هميشه هوا اينطوره؟»
راننده، از
توي آينه، چشم غره ميرود: «پيداس تازه اومدي اهواز. نميبيني اين همه
روزنومهها مينويسن هوا خرابه؟» مي گويم: «تازه رسيدم، ولي مث اينكه نبايد
مياومدم.»راننده، انگار با خودش حرف ميزند: « نمون كوكا، تو اين هوايي
كه ما داريم نفس ميكشيم، دايناسور هم باشه، از پا ميافته، بيكار بودي
اومدي تو اين غبار و دود؟ برگرد به شهر خودت كوكا.»زن، همدلانه سر تكان
ميدهد.