حسن نسیمی : چشمان پرفروغت همیشه روشن باد که دیدگان بسته و تاریک مرا به سوی روشنایی خواندن و نوشتن هدایت کرد. نگاهت، مکتب عشق است و من مکتب نشین معرفتت. اگر کسی چروک های پیشانی ات را دنبال کند، به رنج باغبانی می رسد که سال هاست گل هایش را از بیم خزان، به بهارهای در راه سپرده است، باغبانی که هر صبح، با لبخندی بی پایان، بهار را به باغش دعوت می کند. همه جاده هایی که تو نشان می دهی، به «خرد و روشنی» می رسند. صدای گام هایت، زمزمه محبتی است که پیام آور دنیایی از مهربانی است. صدایت، قاصدک هایی اند که خبر از آینده ای روشن، از روزهای نیامده برایمان می آورند. همیشه خستگی هایت را پشت لبخندهای ما گم می کنی؛ لبخندهایی که بوی افتخار و غرور و سربلندی می دهند، لبخندهایی که بوی امید می دهند، لبخندهایی که بوی بالندگی می دهند. من درس چگونه زندگی کردن را از تو آ
آموخته م و تمام دار و ندارم، کوله باری ست از آموخته های تو که سال ها در دست هایم نهادی تا سربلند به مقصد برسم و شرمنده ام اگر در اين راه شاگرد خوبي برايت نبودم.
استاد بخند، زیبا بخند! كه با نگاه مهربانت ، تار و پود جانم لبخند می زند.
دوستت دارم. می ستایمت و خاطر خستگی ناپذیرت را به واحه های خرم ایمان و عشق می سپاریم.