شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۶۰۴
تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۸

 

خاطرات دوران جوانی را کنج اتاق جمع کرده؛ خاطراتی پر از صدای تیر و ترکش. پوکه های خمپاره 106 را مثل گلدان تزئینی گوشه ای از اتاق گذاشته و می گوید: "اینها را از شلمچه با خودم آوردم." باتری زنگ زده بیسیم؛ تکه های فانوس قرارگاه امام علی(ع)؛ کوله پشتی روزهای خیبر و لباس های مخصوص شیمیایی؛ همان لباس هایی که وقتی هواپیماهای بعثی می آمدند و خردل روی سرشان می ریختند، این لباس ها را می پوشیدند؛ همان لباس هایی که آن روز عملیات خیبر نتوانست آنها را بپوشد و بوی تند گاز خردل تا عمق وجودش رفت و حالا خس خس و سوزش سینه و تاول هایی قرمز، برای "سعید ثعلبی" از آن روز یادگار مانده است.

همان روزهای ابتدای جنگ، همان روزهایی که عراقی ها آمدند و می خواستند بمانند، "سعید ثعلبی" 14 ساله و خانواده اش در بستان زندگی می کردند؛ شهری در نزدیکی سوسنگرد که مرکز یورش عراقی ها بود و خمپاره های بعثی های نامرد خانه و زندگی آنها را نشانه رفت. بستان محاصره شد و سعید و خانواده اش به حمیدیه آمدند؛ مثل همه نوجوان های آن دوره، می خواست به جبهه برود، ولی کم سن و سال و نحیف بود و نمی گذاشتند برود؛ با اصرار زیاد در بسیج حمیدیه ثبت نام کرد و عازم جبهه شد.

دستگاه اکسیژن ساز کنار اتاق قل قل می کند و اکسیژن را درون ریه های سعید می فرستد. می گوید: "از زمان جنگ تا حالا این دستگاه کنار من بوده و نمی توانم یک لحظه از آن دور شوم؛ سینه ام می سوزد؛ خس خس می کند و به سرفه می افتم. همیشه باید ماسک اکسیژن روی دهان و بینی ام باشد. یک اکسیژن ساز آمریکایی هم دارم که قابل حمل است و وقتی می خواهم بیرون بروم بند آن را روی شانه ام می اندازم و ماسک اکسیژن را روی دهانم می گذارم."

در عملیات "بیت المقدس"، همان عملیاتی که می خواستند خرمشهر را از چنگ عراقی ها درآورند، سعید از ناحیه مچ دست چپ زخمی می شود و یک ترکش در دستش فرو می رود. همان روزها هم در "کرخه نور" موج انفجار او را می گیرد، ولی سعید دوباره به جبهه برمی گردد. خاطره ای از آن روزها دارد که خودش می گوید همه جا آن را تعرف می کند؛ "سال 61 عراقی ها کرخه نور را مین گذاری کرده بودند؛ یک گردان از رزمنده های خوزستان و یک گردان هم از رزمنده های اعزامی از شمال داوطلب شدند که از میدان مین عبور کنند. بالاخره قرعه کشی کردیم و قرار شد خوزستانی ها راه را باز کنند؛ ولی شمالی ها اعتراض کردند و می گفتند ما مهمانیم و اجازه بدهید راه را باز کنیم؛ سرانجام شمالی ها رفتند و راه باز شد؛ آن روز خیلی از بچه ها شهید شدند و هر گامی که برداشته می شد، به قیمت شهید شدن یکی از نزدیک ترین دوستانم اندگی به کرخه نور نزدیک تر می شدیم."

بلند می شود و یادگاری هایش را یکی یکی به ما نشان می دهد؛ کوله پشتی اش که از آن زمان برایش مانده و حالا سعید برای ما تعریف می کند که با آن کجاها رفته و در جیب هایش چه چیزهایی می گذاشته؛ تکه هایی زنگ زده از یک فانوس را هم نگه داشته و می گوید در قرارگاه امام علی(ع) در شلمچه از آن استفاده می کرده و حالا وقتی به این تکه فلزهای زنگ زده نگاه می کند یاد همرزمانش می افتد. کلاه آهنی اش را هم از آن زمان نگه داشته و جای ترکش ها را روی آن به ما نشان می دهد. چهاربند نظامی و پیشانی بندش را هم می آورد و بعد عکسی را نشانمان می دهد؛ عکسی معروف که سعید را نشان می دهد که اسلحه اش را روی شانه اش انداخته و پیشانی بندش را هم به سر بسته و دارد به سمتی نگاه می کند. می گوید: "سال 61 فرمانده گروهان امام حسن (ع) بودم؛ روزی که برای عملیات آماده می شدیم، یک خبرنگار آمد و این عکس را گرفت. جالب است که تا چند سال بعد از جنگ خیلی ها فکر می کردند صاحب این عکس شهید شده؛ آن خبرنگاری که این عکس را از من گرفت را همان موقع می شناختم، ولی حالا دیگر اسم او را فراموش کرده ام.

سال 62 در عملیات خیبر راننده قایق بودم؛ محدوده جزیره مجنون را خوب می شناختم و به همین دلیل با قایق مجروح ها را به عقب می آوردم؛ یکی از روزها که بچه ها جاده بصره را قطع کرده بودند و خیلی از رزمنده ها مجروح شده بودند، با قایق آنها را به عقب می آوردم که عراقی ها شط را بمباران کردند؛ ساعت حدود 10 صبح بود؛ شیمیایی زدند و بوی خردل توی شط پیچید.

فرصت نکردیم ماسک و لباس مخصوص شیمیایی را بپوشیم و گاز خردل را تنفس کردیم. وقتی به ساحل رسیدیم ما را به اهواز آوردند و به استادیوم ورزشی شهر بردند؛ آن موقع مجروحان شیمیایی را به این استادیوم می بردند و آنجا مجروحان را شست و شو می دادند. بعد هم به بیمارستان نجمیه تهران منتقل شدم و سه ماه آنجا بستری بودم. بعد که وضعیتم کمی بهتر شد، از بیمارستان مرخص شدم و دوباره به جبهه برگشتم. سال 65 هم دوباره شیمیایی شدم؛ این بار در شلمچه؛ باز هم هواپیماها آمدند و بمب های شیمیایی را روی سر ما خالی کردند. غافلگیر شدیم؛ تا آمدیم به خودمان بجنبیم، گازها را تنفس کردیم. این شد که حالا اسم ما را گذاشته اند 70 درصد.

لباس های مخصوص شیمیایی را می آورد؛ با خنده می گوید: "آن موقع که شیمیایی زدند که وقت نکردیم اینها را بپوشیم؛ لااقل حالا بپوشیم شاید حالمان بهتر شد!" لباس ها را از توی کمد درمی آورد و می پوشد. زیپ کنار یقه آن را محکم می بندد و برای ما توضیح می دهد که وقنی شیمیایی می زنند چطور باید از این لباس استفاده کرد. چفیه اش را که آن هم یادگار همان روزهاست دور گردنش می اندازد و می گوید: "شب ها اگر این چفیه روی صورتم نباشد نمی توانم بخوابم؛ عادت کرده ام؛ این که روی صورتم باشد بهتر نفس می کشم." شاید آن روز را به یاد می آورد که عراق شیمیایی زده بود و سعید چفیه را خیس کرده بود و دور صورتش پیچیده بود. "شب ها موقع خواب سینه ام سنگین می شود؛ می سوزد؛ خیلی شب ها از خواب می پرم؛ ماسک اکسیژن هم باید تا صبح روی صورتم باشد."

سعید یک عکس دیگر را نشانمان می دهد که در آن عکس همراه یکی از دوستانش کنار یک بالگرد ایستاده؛ می گوید: "محافظ "صیاد" بودم؛ آن روز او را به قرارگاه رساندیم و هلی کوپتر را توی یک رودخانه خشکیده نشاندیم و کنار آن عکس گرفتیم.

یک عکس دیگر هم دارد مربوط به سال های بعد از جنگ؛ توی عکس موهایش هنوز مشکی است و روی تخت بیمارستان خوابیده و ماسک اکسیژن روی صورتش است. می گوید: "آن روز حالم خیلی بد بود و تمام بدنم تاول زده بود. چند روزی بستری شدم."

توی وسایلش حمایل هم هست که روی آن نوشته شده: "سفیر صلح 2010"؛ می گوید: "دو سال پیش بود که همایشی در تهران برگزار شد و همه جانبازهای شیمیایی 70 درصد از همه دنیا حضور داشتند. من هم به عنوان نماینده جانبازان خوزستانی اعزام شدم و این نشان را به من دادند."

سعید ثعلبی پنج دختر و پسر دارد و بیکار است؛ شرایط جسمی اش نمی گذارد او کار کند. می گوید: "وقتی گرد و خاک می شود به اتاق انتهایی خانه می روم و در را می بندم؛ ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی ام می گذارم و آنجا می مانم تا گرد و خاک کمتر شود." همسر سعید هم اگرچه فارسی زیاد نمی داند، ولی به ما می فهماند که اندک پولی که بنیاد می دهد، به جایی نمی رسد و توی خرج خانه مانده اند؛ می فهماند که سعید باید ماهی یکبار برای شست و شوی ریه به تهران برود و هزینه دارو و درمان زیاد است؛ می فهماند که یک میلیون و 300 هزار تومان داده اند تا این دستگاه را بخرند و اکسیژن تنفس کنند؛ می فهماند که دو میلیون و 800 هزار تومان پول درمان را فاکتور کرده اند، ولی بعد از یک سال هنوز چیزی از آن نقد نشده. تعریف می کند که شب ها خواب ندارد و باید مدام مراقب سعید باشد؛ تعریف می کند که تا همین پنج سال پیش 15 هزار تومان به راننده تاکسی می دادند تا کپسول های اکسیژن را به خرمشهر ببرد و آنها را پر کند.

تعریف می کنند که سال 61 ازدواج کرده اند و یک هفته بعد سعید به جبهه می رود و تا چهار ماه بعد از او خبری نمی شود. چند ماه بعد هم شیمیایی می شود و از آن موقع تا حالا، واژه شیمیایی و سرفه های خشک سعید همیشه همراه زندگی مشترک آنها بوده؛ سعید داروهایش را نشانمان می دهد و می گوید که پوست تنش گاهی چقدر می سوزد؛ بعضی روزها چهار بار در روز باید دوش بگیرد و تنش را با آب سرد بشوید و بعد پماد مخصوص را روی پوستش بمالد. اگر این کارها را نکند، تمام تنش تاول می زند؛ وقتی هم به حمام می رود، نفسش می گیرد.

سعید ثعلبی این روزها با خاطرات و یادگاری های جامانده از دوران جنگ زندگی می کند؛ کنج خانه کنار این دستگاه پر سروصدای اکسیژن ساز نشسته و از روزهای خیبر و فاو و شلمچه می گوید. چند سال است منتظر پیوند ریه مانده و هنوز هم امید دارد. همین روزها هم باید به تهران برود و عفونت های توی ریه اش را خارج کند. سعید دردهای زیادی دارد، ولی وقتی صحبت از چرا و چگونه به میان می آید، عکس امام را محکم بغل می کند و می گوید: "باید به همه بگویم چرا رفتم؛ بچه هایم باید بدانند چرا این همه درد را تحمل می کنم."

محمدامین صالحی نژاد

 


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار