شوشان - مهران بقايي : جواهر بود یا هاجر ؟ یادم نیست . تُندوهایش را کنار دیوار می گذاشت و با لباس های مندرس رنگی ، سایه نشین دیوار بازارچه ی نزدیک پل می نشست. روسری چرک مرده اش را هیچگاه از سرش باز نکرد یا من ندیدم که باز کند . همیشه در انبوهی از پارچه های رنگی کثیف پوشیده شده بود و با خودش حرف می زد . کسی نزدیکش نمی شد بوی بدی میداد و مدام با خودش حرف می زد. می گفتند سر به سرش بگذاری عصبانی می شود فحش می دهد. دیگر در چهره ی زنانه اش نشانی از لطافت نبود . مردانه می زد و زیر چانه ی زمخت و بلندش مو رویده بود . یادم نیست رهگذاران را نگاه کرده باشد هر بار دیده بودمش در میان خرده ریزهای جلویش خِت خِت می کرد و دنبال چیزی می گشت که نمی یافتش و زیر لب چیز های نامفهومی می گفت انگار که از زنانگی اش تنها غرولندی باقی مانده بود به کسانی که نبودند اما او می دیدشان ومی خواست به آنها شکوه کند. زیرپایش خیس بود همیشه و کاسه ای رویی میان غراز، پِرازهایش داشت که با آن ور می رفت. کاسه را چنان دست به دست می چرخاند که گویی مقابل پریموس نشسته است و مشغول پختن غذاست. نمی دانم شاید من چنین می پنداشتم.
می گفتند روزگاری کلفت پسر خان بوده . می گفتند بر و رویی داشته برای خودش . می گفتند پسر خان بی سیرتش کرده بوده . می گفتند از پسر خان شکمش بالا آمده و بعد از آن بیرونش کرده اند و بچه را انداخته. می گفتند بچه را می خواسته و پسر خان را هم . بچه را که انداخته دیوانه شده می گفتند کولی بوده می گفتند شهری نبوده می گفتند ....
چند سالی است که دیگر نمی بینمش . به دیدنش عادت کرده بودم . هیچ گاه نپذیرفتم که دیوانه باشد برایم تجسم زنی بود که در بی کسی هم خودش را «حفظ» می کرد . با همان روسری که گره تندی داشت زیر گلویش با همان کاسه ی رویی با همان پارچه های رنگی انبوهی که دور خودش می پیچاند حتی . بازارچه را شهرداری خراب کرد و دیگر دیواری که سایه نشینی برای او داشته باشد نبود. می گفتند مرده است . می گفتند از شهر رفته . می گفتند شهرداری تحویل بهزیستی داده اما من گمان می کنم که رفته از شهر . رفته که دنبال بچه اش بگردد تا دریک زمان گمشده ای با پسر خان زندگی دوباره ای را شروع کند