امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
از اولش جاي يك چيزي توي دل هر زن خالي است، مثل يك عمق، گاهي شوق ازش ميزند بالا، گاهي ترس، گاهي دلشوره، گاهي ليز ميخورد خودش هم ميافتد توي اين عمق، فرقي ندارد هيچوقت كودكي به دنيا بياورد يا نه، هميشه عمقي توي دل يك زن مادرانگي ميكند...
مادر 6 دختر است؛ فارسي نميداند ولي به زباني آشنا ميخندد. "حميده" خيلي بيشتر از 37 سالي كه دارد ميزند، ولي با عددهاي درهم فارسي و عربي تاكيد ميكند كه 37 سال دارد. از كيسه پلاستيكي تاشده توي كمد شناسنامهها و كارتهاي ملي خانواده را درميآورد و ميچيند روي زمين، كارت ملياش را با شوق ميگيرد روبهرویش و ميخندد؛ دخترها دور و ورش باهاش ميخندند، اين زن فقط 37 سال دارد، 6 دختر بزرگ كرده و با كارگري روي زمينهاي كشاورزي خرج دخترها و بيمارستان شوهر مريضاحوالش را يكتنه درميآورد.
گوشه حياط، كتانيهاي پسرانهاش را ميپوشد، گرهها را سفت ميبندد و تعريف ميكند: "من فقط دختر دارم، عجله هم ندارم شوهرشان بدهم، شوهرها يا همه معتادند يا بيكار، فقط يك شوهر خوب پيدا كرديم! كشاورز است و شوهر دختر بزرگم است."
نيش كتانيهاي پارهپوره توي حاشيه پيراهن بلند زنانه باز است؛ ميگويد: "با اينها نميروم فوتبال، ها! اينها كفش كارم است، با بقيه زنهاي همسايه ميرويم سر باغهاي خيار و گوجه كار ميكنيم، اين كفشها را ميپوشم كه پايم سر زمين زخم نشود، دستكش هم ميپوشم." كت و كولش را با دست ميفشارد و باز ميگويد: "چه زمستان باشد و چه تابستان كار ميكنم، شوهرم هميشه توي بيمارستان است، هميشه مريض است، بيماري قلبي دارد.
به خاطر دخترها هر كشاورزي كه براي زمينش كارگر بخواهد من ميروم و كار ميكنم، پنج خواهر ديگرم هم با كشاورزي زندگي ميكنند، آنها هم همين جوري مثل من."
شناسنامههاي "بسنه" و "سميه" و "كفايه" و "هاجر" را كنار شناسنامه خودش ميچيند؛ ميگويد: "بايد مواظب دخترهام باشم، دختر مثل گل است." با دستهاي زمخت، شناسنامه دخترها را آرام و با احتياط دوباره ميگذارد توي كيسه پلاستيكي و ميگويد: "من هميشه مواظبشان هستم، كار ميكنم كه دخترها مجبور نباشند بروند كار كنند."
كفايت، خمير نان را توي هوا تاب ميدهد، ميگويد: "خوب ديگر، قسمت بوده است...." خمير را به تنور ميچسباند و دستهاي آردياش را ميتكاند. ميگويد: "شوهرم فوت شد، پدرشوهرم فوت شد، خودم تنهايي سه تا دختر شوهر دادم، كه حالا بچه دارند."
بلاتكليف تكه خمير ديگري بر ميدارد و پهن ميكند و توي هوا تاب ميدهد: "شوهر سميه معتاد از آب درآمده، سميه فقط 18 سالش است. ميخواهم طلاقش را بگيرم، الان پيش خودم است، هي ميروم دادگاه و هی ميآيم."
توي تاريكي پستوي كوچك، نور نارنجي تنور روي صورتش ميلرزد، آرد ميپاشد روي خمير، ميگويد: "از پس خرج خانه، درست و حسابي بر نميآيم، همسايهها كمكم ميكنند، برايمان آرد ميآورند..."
بعد بيمقدمه ميرود سر يك حرف ديگر: "پسر معصومه يك سالش است، مريض شده، بيمارستان بستري است..."
توي سكوت خانه دو اتاقه، مشغلههاي ذهن زن همهمه ميكنند: "سميه هم يك دختر دارد كه از وقتي آوردهامش پيش خودم، بچه را ازش گرفتهاند و بهش ندادهاند، بچهاش الان پيش مادربزرگش است، سميه هم مادر است، دلش پيش بچهاش مانده... توي دوري از دخترش علاقه كرده به بچههاي خواهرهاش، خواهرهاش دلش را شاد ميكنند بچههايشان را ميآورند اين جا كه سميه فكر دخترش را نكند."
ميرود توي اتاق؛ اتاق خالي و سرد است. قاب عكس شوهرش را روي ديوار بالاي اتاق زده، ميرود قاب را صاف ميكند، زير قاب عكس چيزي روي شانههاي زن سنگيني ميكند به اندازه تا آخر عمر تنهايي.
فاطمه اين جور كه خودش ميگويد 40 ساله است؛ با انگشتهايش نشان ميدهد كه 40 ساله است. فارسي اصلا نميداند. پستوي كوچكي گوشه حياط دارد بدون فرش، بدون يخچال، بدون هيچي، فقط يك كمد درب و داغان گوشه اتاق دارد. كنار اتاق جلوي يك كپر را ديوار كشيده و درش را قفل كرده و كليدش را انداخته گردنش. كليد را از بند توي گردنش در ميآورد و ميگويد: "بيا يك چيزي نشانت بدهم."
در چوبی كپر را باز ميكند و يك چنگك بزرگ را از توي تاريكي ميآورد و به چابكي يك پسربچه با چنگك توي دستش حمله ميكند و بلندبلند ميخندد...
فاطمه بعد از مردن پدر و مادرش از 12 سال پيش تك و تنها در اين حياط با گاوهايش زندگي ميكند. ميگويد برادر ندارد، اصلا كسي را ندارد. النگوهاي نقره توي دستش روي پوست زبر آفتابسوخته توي نور آفتاب صبح بازي ميكنند، توي رفتار بازيگوشياش دخترانه است هنوز، ميگويد: "من هيچوقت شوهر نكردهام، خوب بود اگر بچه داشتم..." بعد ميگويد: "دو تا گاو داشتم كه يكيش را دزديدند، حالا همين يكي مانده ..." و اشاره ميكند به گاو تنبلي كه زير سايهبان كپري گوشه خيابان لم داده است.
ميرود دست مياندازد دور گردن گاو، چيزي از پوشالهاي كپر آويزان كرده، نشان ميدهد ميگويد: "دعا نوشتهام براش كه چشم نخورد..."
از بيرون حياط صداي مردهاي رهگذر ميآيد، ميگويد: "نميترسم، "لا"، نميترسم، من خودم مردي هستم، از مردها بترسم؟!"
چنگك را ميزند زمين ميگويد: "دو تا دزد چند وقت پيش آمدند، با همين چنگكم زدمشان فرار كردند، شب ها هم بيدارم، اگر صدايي بيايد زود ميآيم نگاه ميكنم ببينم دزد نيامده باشد."
چنگك از قد و قواره خودش بلندتر است، براي او اين چنگك فاميل و دفاع و پناه و همه چيز است. عكاس ازش ميپرسد: تنهايي دلت نميگيرد؟ ميگويد: نه!
هر زن توي دلش يك مادر است، فرقي ندارد كه هيچوقت كودكي زاييده باشد يا نه، هر زن مادري است با همه خوهاي مادرانه، هر زن ميداند چه طور بايد كودكي سه ساله را بغل كرد، ميداند آغوش براي نوزادي هشت ماهه چه قدريست، ميداند محيط بغل گرفتن كودك يك ساله چه اندازه است، ميداند جنين سه ماهه چه قدر جا ميگيرد... فرقي ندارد كودكي داشته باشي يا نه، هر زن مادريست.
افسانه باورصاد/ ایسنا