او حالا در راند دوم استانداري خود به صراحت مي گويد که؛ «پدر خوانده ها در استان بايد در جاي خود بنشينند و نه اين که هر فرصتي براي استان ايجاد شود خود را آماده کنند.»
و جز او کيست که نداند در گذشته تنها نزديک شدن به مغناطيس قدرت سنتيِ پدرخوانده هاي خوزي چه هزينه هايي را در بر داشته است.
محمد مالي
يکم
بي گمان، چهره سال 92 خوزستان مي تواند فوتباليست آفتاب خورده سال هاي دور زمين هاي خاکي آبادان باشد. او که همواره به شاگردي «منوچهر ساليا» افتخار مي کرد و معتقد بود؛ «آن چاهي خوبه که آب، خودش بجوشه.» هم او که بر جاي نواحمدي نژاد خبره اي چون «جعفر حجازي» نشست. او که به واسطه طوفان ها در بحران ها دوام آورد و رکورد حيرت برانگيزاننده هفت ساله اي در کارنامه اش، تنها، بر جاي مانده است.
حجازي به راستي استانداري ديپلمات بود. مقتدايي اما راه ديگري را برگزيده است.
او خود را آماده پرداخت هزينه هم آوردي با پدرخوانده هاي درون و برون استاني نموده که سايه نفوذ و قدرت آن ها در طول دو دهه گذشته نه تنها بر ساختمان ذوذنقه اي شکل استانداري خوزستان، نه بر سر ادارات کل و سازمان ها که تا عمق تغييرات و انتصابات و گردش اقتصادي و سياسي در استان رسوخ نموده است.
او حالا در راند دوم استانداري خود به صراحت مي گويد که؛ «پدر خوانده ها در استان بايد در جاي خود بنشينند و نه اين که هر فرصتي براي استان ايجاد شود خود را آماده کنند.»
و جز او کيست که نداند در گذشته تنها نزديک شدن به مغناطيس قدرت سنتيِ پدرخوانده هاي خوزي چه هزينه هايي را در بر داشته است.
اين سِرّ اما براي مقتدايي تاب مستوري ندارد. او حتي چند گام به پيش مي راند.
در ظاهر او مي خواهد «افشاگري» را «افشا» کند. از اين روست که بايد مخاطبي فراتر از سطح بدنه نخبگي استان را برگزيند. او با زبان فرودستان سخن مي گويد و با اشاره به جنجالهاي ايجاد شده به دنبال جابه جايي مديران استاني، اظهار مي دارد: «پدرخواندههاي حقيقي و حقوقي درون استان بايد کاهش پيدا کند و مشخص شود که تصميم گيري بر عهده چه کسي است».
اين اما همة حرف استاندار بومي نيست. او با گفتن يک جمله جسورانه ديگر، تير خلاص را رها مي کند: «تا زماني که صنايع سنگين و پدرخوانده ها در خوزستان هستند با مشکل توسعه نيافتگي مواجه خواهيم بود». و حالا او هوشمندانه، «پدر خوانده ها» را در برابر «توده ها» قرار داده است.
مقتدايي اما به نيکي مي داند راهي که او برگزيده با ميان بُرهايي که سلف احمدي نژادي اش مراد مي گرفت کاملاً متفاوت و شايد در تضاد است. او اگر نتواند مطالبه نخبگي «مبارزه با پدرخوانده ها» را به همراهي «سرمايه اجتماعي» مستحضر سازد و بدنه جامعه را بسيج نموده و با خود همراه نمايد، دير يا زود اگر خود را ناگهان در ميدان مين هاي سمّي و کشنده پدرخوانده ها نبيند، اگر به دشنه غيب گرفتار نيايد، اگر مورد تخطئه و آزار هزاردستانِ قدرت در جامعه خوزستاني قرار نگيرد، چنان مقهور هژموني پدرخوانده ها خواهد شد که بار ديگر از بام قدرت فرو آيد و اما اين اتفاق تنها پايان فصلي از زندگي سياسي مقتدايي را رقم نخواهد زد، بلکه شوربختانه تنها اميد باقي براي جهش استان فنا خواهد شد. چه، امروز در فرآيندي تاريخي، سرنوشت سياسي مقتدايي با آينده جامعه خوزستاني در هم آميخته...
مقتدايي از آخرين هاي قبيله اي است که جنگ تا پيروزي را چشيده. بوي باروت را مي فهمد. رمل و ماسه و سنگ و صخره را مي شناسد. از جنس فيدوس و گس و هم نفس با آفتاب و کارون است. پرسش کليدي اما پيش از آن که بخواهيم بدانيم او چه خواهد کرد؛ اين است که «ما» با او چه خواهيم کرد؟ او که اگر چه سکّه تحولات سال 92 در جامعه خوزستاني به نامش ضرب خورد اما در کوران جدالي که بين او و پدرخوانده هاي خوزستاني در گرفته از هم اکنون مي توان پيش بيني کرد که چهره سال 93 اگر او نباشد هم با وي بي نسبت نخواهد بود.
اين يک داستان نيست. و اما راستي؛ پدر خوانده ها...
دوم
«ياکوزا» نام گروهي از تبه کاران ژاپني است. اين گروه هم اکنون در سراسر جهان پراکنده اند و به نام «مافياي ژاپن» هم شناخته مي شوند. آن ها دست به کارهاي زيادي مي زنند. مهم ترين شان پخش مواد مخدر، اسلحه و زد و خوردهاي خياباني است. تعداد شناخته شده آن ها در دنيا 847000 نفر تخمين زده مي شوند.
اما پيشينه ياکوزاهاست که به کار اين نوشتار مي آيد... به احتمال زياد اين قماش؛ از ميان قماربازان، فروشندگان دوره گرد و اشرار ظاهر شدند.
کلمه «ياکوزا» از بدترين امتياز ممکن در نوعي از بازي کارت ها «ايکو ـ کابو» به نام بازي «نافودا» (بازي نُه کارته) گرفته شده. در بدترين حالت کارت هاي امتياز 20 و ترکيب سه کارتي 8 ـ 9 ـ 3 که به زبان ژاپني همان sa ـ kuـ ya (يا ـ کوـ زا) است، خواستگاه اين کلمه بوده است. ياکوزاها داراي دو مشخصه بارز هستند؛ اول: «يوبيتسومه» که به معني بريدن نوک انگشت کوچک شخص در عذرخواهي از مافوق به خاطر ناکامي در انجام دستور يا خطاست.
دوم: «ايرزومي» که همان رسم خال کوبي تمام بدن است، که نشان گر قدرت، شهامت و مردانگي مردي است که آن را تحمل مي کند.
ياکوزاها امروز هم در ميان آدميان، مي زيند. با پيشاني نوشته هاي روشن.
چون عيّاراني که با تراشيدن سَر از سِرّ درون خود مي گفتند با همة مخاطراتي که اين هويداسازي برايشان پيشامد مي کرد.
با اين همه؛ مستي بود و راستي! يا راستي و مستي که هر دو بر يک معناست.
بي گمان حتي اگر تاريخ شناسي متبحّر نباشيم در مقام مقايسه گر مي توانيم شاهد شباهت هاي بسياري ميان تظاهر اين دو روايت شرقي از عدالت خواهي باشيم؛ گرچه امروز اسلاف ياکوزاها، آخرين ريشه هاي خود با گذشته را نيز گسسته اند و تنها يک هزار فاميل فاسد و مافيايي اند و راستي مگر از عيّاران اين مُلک خبري هست؟
شرق ديگر مشرق زمين نيست. اقليمِ ما خالي از فريادهاي در خاک خفته بسياري است.
افسوس که امروزان در حسرت از دست رفتن نسل هاي رو به انقراض جانوري، هزاران قلم فرسوده مي شود و صدها قدم برداشته مي شود و اما حتي قطره اشکي در حسرت فراموشي عيّاري و ياکوزايي ريخته نمي شود. باري؛ عيّاري و ياکوزايي به معناي خروج بر تبعيض غالب زمانه، منقرض شد. از خاکستر اين ققنوس نشان در مشرق، «قيصر» و در مغرب «پدرخوانده» سر برآورد و اين نوشتار در اين حوالي ست.
شايد وقتي عباس کيارستمي در حياط «آريانا فيلم» مشغول ساخت تيتراژ فيلم «قيصر» با بدن هاي برهنه و خال کوبي شده ي جاهل ها و کلاه مخملي ها بود در تب روزهاي مردمان انقلابي، در شب هاي خاطره انگيز تجربه و انتخاب، روياي فيلم بارها ديده «پدرخوانده» (THE GODFATHER) «فرانسيس فورد کاپولا» محصول 1972 کمپاني آمريکايي «پارامونت» را مرور مي کرد؛ فيلمي که بر اساس رماني به همين نام از «ماريو پوزو» در سال 1969 نوشته و ساخته شده است.
ماجراي فيلم بين سال هاي 1945 تا 1955 اتفاق مي افتد و داستان فيلم درباره خانواده مافيايي «کورلئونه» مي باشد. در فيلم ستارگاني همچون مارلون براندو، آل پاچينو، رابرت دووال، دايان کيتن و جيمز کان نقش آفريني مي کنند.
اما قيصرِ ايراني هرگز پدرخواندة آمريکايي نشد. چرا که مشرقيون همواره و هميشه بر سَرِ دو راهي هاي تاريخي مي مانند و مغربيون از خودباوري هاي فريبنده شان عبور مي کنند تا «عرفان هاي شرقي»، انسان را مختار و «فريبا انگاره هاي غربي»، انسان را مبهوتِ رنگدانه هاي خود بدانند.
راستي؛ حکايت اين نوشتار، خود اما پرداخت به اين تفاوت ها نيست.
سوم
اين روزها شايد اما غبار آلود و وهم انگيزند. راه پيداست و روشن اما رهروان سردرگم و پريشان!
عصر خاکستري است و اقتضائاتي که با خود چون هر پديده انسانيِ اين حيوان سياسي به همراه دارد. افسون مي فروشند دکانه داران و حنا مي خرند مردمان.
گله اي نيست که انسان «راه» را مي جويد و «راه» انسان را فرا مي خواند.
اين هميشگي ترين جُوييدن و خواستنِ تاريخ است بي گمان.
در اين ميانه واصلان طريق کم نيستند. اما چه باک اگر اين طريقت، خود اما پُر ماجراست: خون از مژگان چکان.
باري، اين روزها که از کتاب کمتر مي توانيم گفت؛ مرور فيلم هاي تاريخ ساز اگر درس آموز نباشد ما را از مسيري که مي بايست رونده آن باشيم باز نمي دارد.
قيصر اما محصول اين دغدغه نيست؛ چرا که جماعت روشنفکر ايراني اهل اظهار به نداشته هاست. چون ما مردمان، که عشق را اظهار مي کنيم و از الفت و محبّت، ذرهّ اي نمي دانيم. دايره بر مي گيريم و پرده مي پوشيم.
آخر عصر آهن و دود و اس ام اس کجا و جنگولک بازي هاي عصر حافظ که نفس زنان خود را به سراشيبي يوشج رسانيد و امروز اندکي صبر هم دردي را دوا نمي کند.
آخر ما نيز مردمانيم...
آري، اين چنين است برادر! قيصر محصول عصر پديده ها بود.
نه اين که امروز قيصرها خلق نمي شوند بلکه دوران دو راهي ها و تاکيد مي کنم پديده ها به پايان رسيده است.
در يگانه قيصر، لمپن عدالت خواه به جاي لمپن قضا و قدري به وسيله چاقو با تقدير و سرنوشت مي جنگد و در سه گانه پدرخوانده، هزاردستانِ مافيايي خانواده؛ از آستين پسر کوچک و بِه انديش فاميل سَر بَر مي آورد. طنز تلخ حکايت ما آن جاست که؛ قيصر، شب اول نمايشش، مصادف شد با جشن کريسمس و تجمع ايرانيان غرب زده در کاباره هاي تهران، شبي که تلويزيون دولتي در برنامه کريسمس آواز ستاره تلويزيون بي بي سي (کلديس مک لاد) را پخش کرد.
قيصر در چنين شرايطي از مرگ دوراني حرف زد که ارزش هايش آخرين رشته اي بود که جامعه را به زندگي خاص و ناب ايران مي پيوست.
«قيصر» از انتقام و ايستادن در مقابل زور مي گفت. از ايستادن در مقابل قلدرهايي که پليس شاه کاري به کارشان نداشت.
«قيصر» اولين فيلمي است که پليس در آن طرف مثبت نيست و خود فرد است که به احقاق حقوق پايمال شده اش بر مي خيزد، بدون آن که متوسّل به قانون آن زمان شود.
از همين دريچه است که مي توانيم گفت: در جامعه ايراني روزي که قيصر مبهوت و افسون گر؛ سر بر دوش ديوار نهاد و گريست آرام و نفس هاي آخر را حواله کرد تند؛ پدرخوانده متولد شد.
مبارک باشد. مبارک است. مبارک بود اما...
چهارم
فيلم در جشن عروسي کاني، دختر دون ويتو کورلئونه، با کارلو ريزي در لانگ بيچ نيويورک، لانگ آيلند در اواخر تابستان 1945 شروع مي شود. وقت پدرخوانده براي شنيدن خواهش هاي دوستان و زير دستان چاپلوس پُر شده است. يکي از اين خواهش ها را پسر خوانده او، جاني فونتان خواننده (که گويي شخصيت او از فرانک سيناترا الهام گرفته شده است) مطرح مي کند. او به نفوذ کورلئونه براي گرفتن يک نقش در فيلمي که توسط «جک فولتز» تهيه مي شود، احتياج دارد. دون کورلئونه به او اطمينان خاطر مي دهد که همه چيز را درست کند. در اين ميان، کوچک ترين پسر دون، مايکل از خدمتش در جنگ دوم جهاني بازگشته است و به همراه دوست دخترش وارد جشن عروسي مي شوند.
کمي بعد، وکيل خانواده، تام هاگن وارد فيلم مي شود. او بي خانماني آلماني ـ ايرلندي، و دوستِ پسر بزرگ دون کورلئونه، ساني بوده است. دون، هاگن را در کودکي به خانه آورده و مانند پسر خودش او را بزرگ کر ده است. حال در بزرگسالي او وکيل شخصي و محرم اسرار خانواده است. بعد از جشن، هاگن به هاليوود مي رود و از رئيس استوديو، ولتز مي خواهد که فونتان را در فيلم به بازي بخواند. هاگن از طرف دون کورلئونه به ولتز براي پايان دادن به اعتصاب کاري که در حال از هم گسيختن استوديو بود، پيشنهاد کمک مي دهد و اضافه مي کند که دون لطف او را تا ابد فراموش نخواهد کرد. اين خدمت دون در ازاي واگذاري نقش کليدي فيلم به فونتان است. ولتز که هنوز از فونتان به خاطر رابطه اش با هنرپيشه جواني که وي براي شکوفايي و موفقيتش وقت و پول زيادي صرف کرده بود، بسيار عصباني است، اين پيشنهاد را نمي پذيرد. ولتز، فونتان را به اين خاطر سرزنش مي کند که باعث شده بود اين هنرپيشه آينده دار قبل از آن که توسط او به يک ستاره تبديل شود از دستش در برود و غضبناک هاگن را از منزلش بيرون مي کند. صبح روز بعد، وقتي که ولتز از خواب برمي خيزد، سر بريده اسب اصيلش را در تخت خواب خود مي بيند.
وقتي که تام به نيويورک بر مي گردد، خانواده در حال معامله با ويرجيل سولوتزوي ترک، يک دلال با نفوذ هروئين هستند. سولوتزو از دون کورلئونه تقاضاي حمايت سياسي و يک ميليون دلار پول براي وارد کردن عمده هروئين و پخش آن مي کند.
علي رغم قول سولوتزو مبني بر برگشت خيلي خوب پول، دون کورلئونه وارد معامله نمي شود، اما ساني بي تجربه بر خلاف پدرش به اين معامله اظهار علاقه مي کند.
لوکا براسي، انتقام گيرِ وفادار دون کورلئونه، مامور جمع آوري اطلاعات از خانواده تاتاگليا از حاميان سولوتز و مي شود. او خيلي زود توسط آن ها کشته مي شود. پس از امتناع دون کورلئونه، تام هاگن توسط سولوتزو دزديده مي شود. خود دون، اندکي پس از خريد ميوه از يک دکه مورد حمله مسلحانه قرار مي گيرد. با اين تصور که دون کورلئونه از بين رفته است، سولوتزو، هاگن را راضي مي کند که به ساني همان پيشنهادي را بدهد که خود او قبلاً به پدرش داده بود. پس از آزادي هاگن، ساني از قبول پيشنهاد سر باز مي زند و قول مي دهد که براي تلافي سوء قصد به جان پدرش، که به هر نحو زنده مانده بود، با تمام قوا با تاتاگلياها بجنگد.
اکنون خانواده کورلئونه خود را براي جنگ شديد و احتمالي با ساير خانواده ها نيز آماده مي کند و ساير خانواده هاي مافيا براي جلوگيري از يک درگيري ويرانگر، عليه کورلئونه ها جبهه مي گيرند. در حالي که کورلئونه ها جمعند و تلاش مي کنند با لوکا براسي تماس بگيرند، جليقه براسي به دستشان مي رسد، جليقه اي که دور يک ماهي مرده پيچيده شده. يک پيغام سيسيلي: «لوکا براسي با ماهي ها مي خوابد.»
مايکل، که در تجارت خانواده وارد نشده است، و خانواده هاي ديگر او را به چشم يک غيرنظامي مي بينند براي عيادت پدرش به بيمارستان مي رود. ولي هيچ اثري از افراد پدرش که بايد براي محافظت از او کشيک بدهند، نمي بيند. به اين ترتيب متوجه مي شود که براي شليک مجدد به پدرش، دوباره برنامه اي ريخته شده. مايکل با اين که کمک خواسته، نگران اين است که قبل از رسيدن کمک، اتفاقي بيفتد.
او انزوي بي گناه را که براي اداي احترام به بيمارستان آمده بود را به خدمت خود مي گيرد. به او مي گويد که بيرون بيمارستان در کنار او بايستد و تهديدگرانه خود را مسلح جلوه دهد. بعد از مدتي ماشين هاي پليس به سرکردگي سروان مک کلاسي فاسد از راه مي رسند. مايکل، مک کلاسي را به آدم سولوتزو بودن متهم مي کند و او هم با يک مُشت، فکِ مايکل را مي شکند. مايکل در عين بي گناهي در شُرُف دستگيري است که تام هاگن با کاراگاهان خصوصي از راه مي رسند. آن ها مک کلاسي را تهديد مي کنند که اگر در کارشان دخالت کند، حکم دادگاه را اجرا مي کنند.
مک کلاسي صحنه را وا مي گذارد و دون در امنيت قرار مي گيرد.
در ادامه مايکل داوطلب مي شود که سولوتزو و محافظش سروان مک کلاسي را از بين ببرد. آن ها در يک رستوران با سولوتزو و مک کلاسي يک نشست صلح ترتيب مي دهند. مايکل با اسلحه اي که قبلاً با دستور ساني در پشت مخزن آب دستشويي مخفي شده، هر دوي آن ها را آن جا مي کشد.
از ترس دستگير شدن قاتل، مايکل به سيسيل فرستاده مي شود و آن جا تحت حمايت دُن تماسينو، دوست قديمي دون کورلئونه قرار مي گيرد. او در شهر کورلئونه، در حين قدم زدن با محافظانش، مسحور آپولونياي زيبا مي شود و پس از يک آشنايي کوتاه او را به همسري مي گيرد. در اين خلال در آمريکا، دون کورلئونه از بيمارستان به خانه مي آيد، و با شنيدن اين که کشتن سولوتزي و مک کلاسي کار مايکل بوده، پريشان مي شود. ساني به عنوان رهبر خانواده، برادرش فردو را به لاس وگاس مي فرستد تا با تجارت قمارخانه آشنا شود. در نيويورک، ساني تند مزاج، شوهر خواهرش را به خاطر بدرفتاري با کاني، خواهر آبستنش، به شدت کتک مي زند. پس از آن که کارلو، کاني را براي بار دوم کتک مي زند، ساني به تنهايي براي انتقام جويي به دنبال او مي افتد. او که در يک باجه عوارض راهداري کمين کرده، با ضرب گلوله از پا در مي آيد. دون کورلئونه به جاي انتقام جويي ها، در يک جلسه با سران پنج خانواده، ترتيبي مي دهد که پسر کوچکش بتواند در امنيت کامل به خانه برگردد. قبل از حرکت، يک بمب در ماشين وي کار گذاشته مي شود. اما به جاي او آپولونيا کشته مي شود. در جلسه سران خانواده هاي نيويورکي، دون در مي يابد که شخص پشت اين جنگ ها و مرگ ساني، دون اميليو بارزيني است و نه فليپ تاتاگليا.
مايکل از سيسيل برمي گردد و با کي، دوست دختر سابقش تماس مي گيرد. مي گويد که به او احتياج دارد، پدرش به فعاليت خود خاتمه داده، و در طي پنج سال، خانواده کورلئونه کاملاً قانونمند شده است. اکنون در نبود ساني و به علت زرنگ نبودن فردو به اندازه کافي، مايکل مسئول خانواده شده است.
مايکل عازم نوادا مي شود. و در لاس وگاس، در هتل ـ کازينويي که نيمي از سرمايه آن از کورلئونه هاست، و توسط موگرين (شخصي که احتمالاً از «باگزي سيگل» الهام گرفته شده) اداره مي شود، فردو، برادر مايکل از او استقبال مي کند.
ميکايي مارکر دن، جاني فونتان را نيز فرا مي خواند، و از او مي خواهد که قراردادي را امضاء کند که طي آن سالي چند مرتبه با کازينو در تماس جدّي در آيد، و همچنين از او خواهش مي کند که دوستانش در هاليوود را هم به سوي کازينو سوق دهد. فونتان از فرصت پيش آمده براي تلافي لطف دون خوشحال مي شود.
مايکل در صدد است که تجارت روغن زيتون در نيويورک را رها کند و خانواده را به نوادا بياورد. به موگرين پيشنهاد خريد سهمش را مي دهد. اما از آن جايي که گرين تصور مي کند که کورلئونه ها ضعيف هستند، و او مي تواند سهمش را به قيمت بهتري به بارزيني بفروشد، اين پيشنهاد را با گستاخي رد مي کند.
مايکل همراه همسرش کي، و پسرش آنتونيو به خانه برمي گردد. در يکي از لطيف ترين صحنه هاي فيلم، ويتو کورلئونه متذکر مي شود که دشمنان مايکل با تلاش براي ترتيب دادن يک نشست توسط آشنايان مورد اطمينان، در صدد کشتن او هستند. در عين حال اعتراف مي کند هميشه اميدوار بوده که پسر کوچکش هيچ گاه غرق تجارت خانواده نشود، کمي بعد، دون کورلئونه در حالي که با نوه اش آنتوني در باغ بازي مي کند، به دليل سکته قلبي جان مي سپارد.
در مراسم خاک سپاري، تسيو به مايکل پيشنهاد يک نشست با دون برازيني را در مرغزارهاي تسيو مي دهد، يعني جايي که مايکل احساس امنيت کند.
مايکل اين پيشنهاد را مي پذيرد، ولي تسيو به خانواده خيانت مي کند. مايکل تصميم مي گيرد تا قبل از تعميد خواهرزاده اش عازم نشود. در ادامه مايکل ترتيب کشتن سران ساير خانوادهها را ميدهد. روکو لامپونه، فيليگ تاتاگليا را ترور ميکند. آل نري، اميليو بارزيني را ميکشد. پيتر کلمنزا به ويکتور استراسي شليک ميکند. ويلي ويسي، کارمين کونوئه را به قتل ميرساند.
در همين خلال، موگرين هم در لاس وگاس کشته ميشود. اين لحظههاي نفسگير آدمکشيها به وسيله تدوين موازي با صحنه شرکت مايکل در مراسم مذهبي تعميد همزمان شدهاست. وقتي که تسيو و تام هاگن آمادة ترک جلسه ميشوند، بارزيني از افراد هاگن، تسيو را محاصره ميکنند و او را به داخل ماشين خود ميآورند. او ديگر هرگز ديده نميشود. تسيو در آخرين لحظات ميگويد:
«به مايک بگو که اين فقط يک تجارت بود.»
کمي بعد به دنبال رديابي قتلساني، مايکل به کارلو ميرسد و آن قدر دنبال کار را ميگيرد که او به نقشش در قتل اقرار ميکند. پيشنهاد مي شود که کارلو به لاس وگاس تبعيد خواهد شود، ولي در ماشين توسط کلمنزا خفه ميشود. در انتهاي فيلم، کي ميبيند که کلمنزا و روکو کاپرژيم جديد به مايکل اداي احترام ميکنند، دستش را ميبوسند و او را «دون کورلئونه» خطاب ميکنند.
در به روي او بسته ميشود، و اين در حالي است که مايکل دقيقاً هماني شده که پدرش نميخواست: «پدر خوانده.»
*سرمقاله ماهنامه جنوبگان شماره 13
احتمالاً آقای مالی فیلم پدر خوانده رو تازه دیده؟؟؟در صورتی که شاید نزدیک به 10 سال از ورود آخرین قسمتش هم میگذره.اگر نیت ایشون تعریف فیلم که ارزشش رو نداشت چون سانسورش هم کرده بود.دوماً این فیلم دونه ایی 1500 تومان تو بازار فراوان روی زمین موجود هست.
سوم اینکه اگر نظر به شخصی دارید واضح بیان کنید که فلان شخص پدر خواندگی را انداخته توی لفافه صحبت کردن دردی از این اجتماع دوا نمی کند لطف کنید دین قلم رو صریح بیان کنید که به قلم و حق مردم بده کار نباشید.چون مسئولیت بیان کردن حق مردم بسیار سنگین می باشد.کار را که کرد آنکه تمام کرد.
خیلی متاسفم که نظری که بنده در مورد مطلب آقای مالی دادم ننوشتی و دوست داری فقط با به به و چه چه پیش بروید و رسالت اصلی رسانه را که خودتان روزگاری از آن دم میزدید از یاد برده اید و در جریان آب شنا می کنید.