امید حلالی : ای کاش سریال قهوه تلخ به اتمام و فرجام می رسید. ای کاش رواداری و گشاده جانی متولیان امر خاصه صدا و سیمایی ها آن قدر بود که بگذارند ببینیم آن روایت تاریخی قرار بود به کجاها برسد، البته پس از چند بار وقفه ای که در سریال ایجاد شد چرا که مثلن کاراکتر بازیگر تازه وارد شباهتی به نفر دوم دولت وقت و مبدع یک جریان خاص داشت و در آخر هم که کل سریال در یک کمای اجباری و تحمیلی قرار گرفت بخاطر چه؟ باز هم بخاطر شباهت حتم. بخاطر اینکه برخی امروزیان قدرت احساس می کردند شباهتی و طعنی در برخی چهره ها و نقش ها با آنان وجود دارد و در نظر آورید که فلان بازیگر باید چند سال ممنوع الکار! بشود چون ته شباهتی به آقای «رییس» داشت و قدری طنز بود و لهجه آنچنانی و این بیم که ممکن است قیاس هایی خنده آور را در خلق برانگیزانند ...
و این عنصر «شباهت» و وقایع و شخصیت های گذشته و آینده و تخیلی را قیاس از خود گرفتن چه سردرد و سرسامی است برای برخی اصحاب نقد ناپذیر قدرت که ترس دارند به حریم قدر قدرتی شان خدشه ای وارد شود تا بگردند که مبادا در پس هر واژه یا تصویر و فریم خاص و کنایه و تلمیح و استعاره مستور در متن، کنایتی بر ایشان نهفته باشد و یادآوری این نقل مشهور در بین اهل شعر که پس از محاکمه تاریخی و تیرباران خسرو گلسرخی آوردن واژه «گل سرخ» در سروده های شاعران برای دستگاه جبار زمانه خود به عنوان ناسزا و گونه ای مبارزه قلمداد می شد که می بایست آن را سانسور کرد و دهان سراینده اش را بست یا کوفت. «پرده خانه» نمایش نامه ای است از بهرام بیضایی (1382) کارگردان و نویسنده شهیر که اثر معروف «روز واقعه اش» روایتی بی همتاست و نگاهی جانبی به واقعه کربلا که هر بار دیدنش بسته به رشد فهم مخاطب انگار نکته ای بدیع را در ذهن و دیدگان و جان شکوفا می کند.
اگر قهوه تلخ در ژانر کمدی تاریخی است که گاه از طنز صرف فراتر می رود و به نقد قدرت «درزمانی» می پردازد و عامدانه زمان ها را در هم می ریزد و از جبر محتوم توالی زمانی می گریزد اما این اثر بدیل دیگری دارد با نثری ادبی و فخیم در دیگر سو که طنزش مستتر است و زمانش خطی و دوره اش تعریف شده و عناصر دقیقا در جای خود نشسته اند همچون محکمه ای که قاضی(راوی/ مخاطب) مدعی (پردگیان، زنان حرمسرا و خواجگان) و متهم (سلطان) دارد.
در پرده خانه حاکم که از هر نژاد و ملل و نحل، زنی را به گروگان و کامجویی در اندرونی دارد و بر آنها حاجبان و غلامانی گمارده حکم داده که چنانچه شکستی در سپاهیانش افتد قبل از رسیدن قوای پیروز پردگیان و زنان حرمسرا را از دم تیغ بگذرانند. زنان حرمسرا در بازیخانه می بایست برای خان ایلغار «آنکه زرش از زور است و زور او از زر / آن که آبادی ما را خشت بر خشت نهشت و رعایای خشت زنش امروز زیر خشت» نمایش «فتح نامه» تدارک ببینند و در نهایت «گلتن» از زنان بازیخانه و کارگردان اصلی، در آن بازی که سلطان ناخواسته یکی از بازیگران شده و نقش پذیر می شود تا ببیند واکنش اهل حرمسرا و درباریان نسبت به سناریوی خبر مرگ او چیست؟ که سر آخر توسط گلتن خنجر می خورد و کشته می شود و «صندل» رییس خواجگان حرمسرا که خود اسیری اخته شده از اسارت فتحی قدیمی تر است در روابطی بس دیگرگون تر از اول نمایش نامه که حتا به خواب های زنان سرک می کشد و درون آنها نفوذ می کند و خیال های آنان را می شمارد و حالا دل داشتن در گرو عشق گلتن را فاش کرده می گوید :
«باور نمی کنم؛ سلطان از پا درآمد و دنیا به هم نخورد!»
بشارت دیگر خواجه حرم :
«[گیج] نه لرزه در زمین افتاد، نه آسمان فسرد!]
چرا که آنان سلطان را تاج سر، نور بصر، فخر زمین و زمان، مفخر مکین و مکان، معدل عدل و احسان، سلطان انس و جان و دارای حشمت سلیمان، حسن یوسف و صورت داوود و صفاتی مغالطه آمیز و غلو شده از این دست می دانستند.
و البته پیش تر گلتن او را چنین توصیف کرده و او را بخوبی شناخته و قبل از اینکه او را به خنجر تیز از پای درآورد، نقدش بر او کارگر شده : «مردانگی این سلطان که تنها در میان خواجگان دربار و خیل زنان نمود دارد، طبلی توخالی است»
«آن عقاب که می گویند اوست. / هیبتش را دشنه ی خواجگان حفظ می کند؛ ورنه جز کودکی ریش درآورده در جامه ای مرصع نیست»
قرار گرفتن سلطان در نمایش نامه و کاری که گلتن در سایه خرد و سیاست ورزی الهگانی اش با سلطان می کند و او را به بازی می کشاند یادآور کاری است که شهرزاد [چهرآزاد] با حاکم در هزار و یک شب می کند و تا به آخر او را به دنبال روایت می کشاند. گلتن زنان و مردمانی را نمایندگی می کند که هویت آنان مسخ شده [نام های شان به اجبار درون حرمسرا عوض می شود: بیدخت به گلتن، چگل بانو به شادی، خون بس به ایلناز و تتر خانم به یغما خانم و ... که این فرآیند در دیگر آثار بیضایی همچون «پرده ی نئی» نیز دیده می شود که «ورتا» دختر به عقد درآمده «مرداس» بازرگان به نام فرزند به دنیا نیامده که مشخص نیست دختر خواهد بود یا پسر «ام جابر» خوانده می شود و مرداس به نوعروس خود تاکید می کند که ورتا را از یاد ببر!] و نیز نماینده کسانی که جسم و روح شان به تاراج و اندیشه هایشان به کشتن رفته است.
شرکت سلطان در نمایش نامه قتل خود در اندرونی قصر و در آخر رهیدن زنان و خواجگان از هزارتوی استبداد قفل و کلید شده و روزن و پنجره گل اندود شده راستی چه تداعی عجیبی است از این رباعی خیام که :
ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این بساط بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک باز
در فیلم نامه دیگر «تاریخ سری سلطان در آبسکون» نیز که باز در نقد قدرت «سلطان محمد خوارزمشاه» در فرار از جلوی صفوف مغولان به جزیره به ظاهر امن آبسکون و واسپردن ملت به قتل و ایلغار و بی خانمانی است باز هم این رودررویی سلطان با ارواح جذامی مردمان از هستی ساقط شده اش و قتل یاران نزدیک و وفادار توسط حس برانگیخته مالیخولیا و خبط دماغ وی و گریز دیگر کسان معدود از کنار سلطان به تصویر کشیده می شود.
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
حافظ
در «قهوه تلخ» چهره فرتوت و تحول ناپذیر و نصیحت ناشنوده استبداد در کاراکتر «بابا شاه» و «بابا اتی» نمایش داده می شود که خود پیرانی مضحکه اند که پدر و پدر همسر پیری دیگر «جهانگیرشاه دولو» سلطانی از افراد دودمان قاجار در تعلیق تاریخی 5 ساله اند که در آستانه تغییر «لطفعلی خان زند» از یک سو و هجوم قهقرا آمیز «آغامحمدخان قاجار» از سوی دیگر می باشند. دربار را دلقکان لوده، منجمان خرافی و اطبا و وزرای بی دانش و سپاهیان بی عمل و هم چشمی و رقابت و دسایس زنان و اهل حرم و دلیله های محتاله در اختیار دارند و مجالی به دانش و آینده نگری در کاراکتر « نیما زندکریمی- استاد تاریخ، مستشارالملک، همسر نازخاتون دختر وزیر اعظم» نمی دهند و کشور را در رقابت با دول مترقی و فرصت طلب خارجی به انحطاط و اضمحلال و حراج می برند.
«جهانگیرشاه دولو» که نماد قدرت فرتوت و مضمحل شده است آن قدر در تفویض قدرت به نسل نو و نوسازی قدرت و پذیرفتن قصور در برابر رعیت مقاومت می کند تا شاید بتوان و بشود جلوی فاجعه - ظهور آغا محمد خان - را بگیرند که سلطان محمد خوارزمشاه در تفویض قدرت به جلال الدین پسر دلیرش در «تاریخ سری سلطان ... » که او را بی ساز و برگ و بی گنجی برای گرد آوردن سپاه رودرروی مغولان جرار رها می کند و ... که این عدم تغییر یا مقاومت برای نپذیرفتن واقعیت به بهای گزاف نابودی تمام می شود. در نظر آورید که شاهنشاه پهلوی که همه گونه القاب خدایی و ماورایی و ظل اللهی از طرف بادمجان دور قاب چینان به او نسبت داده می شد سر آخر و پس از اینکه بدل زدن او به انقلاب واقعی در قالب انقلاب سفید شاه و ملت به نتیجه نرسید و وقتی که آب از سرش گذشت و دیگر پذیرفت که شعارها و تظاهرات مردم صرفا پخش نوارهایی بر پشت بام و در دل شب نیستند، نادمانه اعتراف کرد که : «من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم» و الباقی قضایا ... و صدایی که شاید انور سادات و معمر قذافی و آل سعود و آل خلیفه و ... نشنیدند
مقاومت در برابر نقد قدرت اگر از طرف حاکمان اعمال شود هر چه که به سمت پایین دست هرم نیل کند و به سمت عمال قدرت بیاید در آنها نهادینه تر و تشدید یافته تر و خشونت امیز تر می گردد و این فرمولی ثابت در همه جوامع است آن چنان که شیخ اجل سعدی شیرازی در باب اول گلستان می فرماید :
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
بر آورند غلامان او درخت از بیخ
آنان که طی تاریخ بجای اینکه ملت را چشم و چراغ خود بدانند، چشم های آنان را از حدقه درآوردند و همه گونه ظلم روا داشتند و در آخر هم به سرنوشت و فرجام و نامی ناخوش مبتلا شدند غالبا ذیل همین فرمول و موازنه تعریف می شوند. اینکه کسی در قدرت قرار بگیرد و بجای پاسخ گویی به زورگویی و ارعاب مخالفین و منتقدین بپردازد و پی جوی یافتن مخالفین برای سرکوب و انتقام کور و کینه کشی باشد.
نهادینه شدن این رفتار در میان عمال قدرت و منصوبین و منتسبین زنگ خطری است که باید آن را جدی گرفت و با این انحراف برخورد کرد. افرادی که در قدرت ورود پیدا می کنند پیش از هر چیز باید خود را مهیا و تجهیز به شنیدن نقدها کنند نه برای آنکه در جواب نقد توجیهی و تهدیدی و سنگی و نیزه ای و گلوله ای حوالت کنند بلکه برای آنکه بشنوند و عمل کنند و اصلاح نمایند.
به یاد داشتن خدای بزرگ در خلوت و جلوت به عنوان کسی که سمیع است و بصیر و همان گونه که پیر جماران فرمود : «عالم محضر خداست» و شنیدن صدای مردم برای زمینه و فرصت ندادن و خشکاندن ریشه «کبر و نخوت» درد بی علاجی که همچون تومور سرطانی بدخیم با جلوس به قدرت شروع به ریشه دواندن در اهل آن می کند، این دو داروهای مکمل و مورد نیازی هستند که اهل قدرت نیازمندان و فقیران به آن اند. در آخر مزین کنیم و اشارتی بر آنچه امام علی (ع) در حقوق متقابل مردم و زمامداران بر یکدیگر تبیین می کند که : " وَالنَّصِيحَةُ في الْمَشْهَدِ وَالْمَغِيبِ" شما وظیفه تان این است در حضور همگان من را نصیحت کنید و خوبی و بدی من را بگویید "وَالطَّاعَةُ حِينَ آمُرُكُمْ" و وقتی شما را دعوت می کنم، اجابت کنید که در این دیدگاه مترقی امام معصوم، حق؛ یک طرفه و فقط از زمامداران به سوی مردم (ساختارهای استبدادی) نخواهد بود که برای مصون ماندن قدرت از آفات و گزند به نظر می رسد که می بایست این حقوق متقابل مورد نظر و خوانش بی وقفه زمامداران و مردم باشد تا گام به راه انحراف از معیارها نگذارند.