شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۲۲۱۳
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۹

وقتی می‌آیی همه شهر را به‌هم می‌ریزی؛ سایه‌ات می‌نشیند روی شهر و بلند نمی‌شود؛ سایه‌ای سرد و سنگین. نمی‌دانی وقتی می‌آیی چه حالی می‌شویم، انگار تمام بدبختی‌های دنیا را چپانده باشند توی زندگی‌ما؛ حالمان اینجوری است. مجبوریم نفس‌هایمان را توی ماسک‌های كوچك حبس کنیم تا تو را از خودمان دور کنیم؛ هرچند این کارها فایده‌اي هم ندارد و تو باز راه خودت را پیدا می‌کنی و می‌روی توي عمق ریه‌هایمان می‌نشینی؛ می‌روی ته حلق‌مان گیر می‌کنی.

وقتی صبح از خواب بيدار می‌شويم، نیاز نیست بیرون را نگاه کنيم تا اثری از تو ببینيم؛ تو در تار و پود خانه‌مان هستی؛ بوی تو را استشمام می‌کنيم و یک عالمه از ذرات ریزت می‌رود توی گلوی‌مان؛ تا شب هم احساس بدی داريم همه‌اش فکر می‌کنيم کلی گل توی گلوی‌مان گیر کرده و تکان هم نمی‌خورد. هرچه آب در گلو قر‌قره می‌کنيم هم تاثیری ندارد؛ اثرت هست؛ همیشه هست. توی اين شهر همه انگار به‌زور از خانه آمده‌اند بیرون؛ سریع کارشان را انجام می‌دهند که به خانه برگردند؛ چهره‌هایشان زیر غباری خاموش محو شده؛ مردم اين شهر رنج می‌کشند؛ یک رنج عجیب!

وقتی برمی‌گردیم خانه چشم‌هایمان می‌سوزد؛ مژه‌هایمان از شدت خاک سفید شده و شبیه بابابزرگ‌ها شده‌ایم. کلی ریزگرد رفته توي چشم‌هايمان و بیرون آمدنی هم نیست. تنها کارمان این است که سرمان را بگيريم زیر آب و بشوییم؛ آن‌قدر که حداقل سوزش چشم‌ها كم شود.

وقتی می‌آیی حتی دلمان برای گرمای 50 درجه‌ای‌مان هم تنگ می‌شود؛ تو حتی جلوی گرما را هم می‌گیری. آن وقت‌ها که تو نبودی گرم‌مان می‌شد، ولی اهمیتی نداشت، نفس كه مي‌كشيديم! می‌دانی، شهرمان همیشه گرم بوده و هست؛ به گرمای اين شهر عادت کرده‌ایم و از بچگی با آن بزرگ شده‌ایم، ولی تو را نمی‌توانیم درک کنیم؛ نمی‌خواهیم که درک کنیم؛ می‌ترسیم آنقدر با ما صمیمی شوی که بیایی و حالا‌ حالاها ماندگار شوی؛ البته زمان زیادی هم هست كه آمده‌اي و زیر سایه‌ات زندگی می‌کنیم؛ از وقتی آمده‌ای جلوی نفس كشيدن را هم گرفته‌ای.

وقتی تو هستی حتی درخت‌هایمان هم پژمرده‌اند؛ انگار نه انگار که بهار است؛ پاییزی می‌شوند. برگ‌هايشان آهسته زرد مي‌شود و می‌افتند و گل‌ها هم دیگر گل نیستند؛ سر به زير شده‌اند؛ آدم دلش می‌گیرد وقتي به آنها نگاه می‌کند؛ اصلا تو اينها را مي‌بيني؟

مدرسه‌ها با آمدن تو تعطیل می‌شوند، ولی بچه‌ها خوشحال نیستند! می‌دانند دردسرهای تو خیلی بیشتر از سختي‌هاي مدرسه است. ترجیح می‌دهند مدرسه را با همه سختی‌اش تحمل کنند، ولی صبح تو را نبینند. راستي وقتي مي‌آيي بچه‌ها را نمي‌بيني؟ بچه‌هايي كه محصور می‌شوند توی خانه و با حسرت از پنجره اتاق کوچه غبارگرفته را نگاه می‌کنند؛ آسمان قرمز شهر را نگاه می‌کنند که هر لحظه تيره‌تر می‌شود؛ آن وقت منتظر مي‌مانند تا تو بروی و دوباره بروند توي كوچه بازي كنند.

پدربزرگ‌هاي توی پارک‌ را هم نمی‌بینی؟ آنها هم وقتي تو هستي ديگر نمی‌توانند از خانه بیرون بروند؛ همه امیدشان این است که غروب بشود و بروند بنشينند توی پارک محله و بازي كردن بچه‌ها را نگاه كنند، ولی وقتی تو هستی، پدربزرگ‌ها هم ديگر به پارك نمي‌روند. می‌دانی كه آنها نمی‌توانند تو را تحمل کنند و کارشان می‌کشد به بیمارستان و دوا و درمان؟ اينجاست كه ترجيح می‌دهند توی خانه بمانند و به زمانی فکر کنند که تو نبودی.

وقتی تو هستی بازار شهر هم خلوت است؛ كار و كاسبي مغازه‌ها کساد مي‌شود. البته فکر نکنی اوضاع همه كساد مي‌شود؛ در عوض مطب‌ دکترهاي شهر حسابي شلوغ است. همه تخصص‌ها یک‌جوری به تو مربوط‌ مي‌شوند؛ همه مطب‌ها پر از آدم‌های کوچک و بزرگی است که نفس‌شان گرفته، قلب‌شان تند می‌زند، آسم‌شان عود کرده و حال‌شان بد شده و به هزار جور بیماری دیگر مبتلا شده‌اند.

وقتي تو مي‌آيي، "کارون" هم بي‌حوصله مي‌شود؛ رودخانه‌اي که هر روز اهوازي‌ها كنارش مي‌نشينند و ساحل آن هميشه شلوغ است؛ ولي زمانی که تو هستی، كارون هم تنها مي‌شود؛ او هم حسرت می‌خورد برای روزهای پر ابهتش؛ برای روزهای بی‌تو بودنش.

انگار وقتي می‌آیی همه چیز را با خودت می‌بری؛ نشاط و تحرک شهر مي‌گيري؛ وقتی هم می‌روی نشانه‌هايت تا چند روز در شهر باقي مي‌ماند. دست می‌کشیم روی تاقچه‌ خانه‌مان و کلی خاک برمی‌داریم؛ بعد دست‌مان را به خودمان نشان می‌دهیم و زیر لب می‌گوییم: "حیف شهرمان که این بلا سرش آمد." هر بار که می‌روی، خوشحال نمی‌شویم، نگران می‌شویم که دوباره كي مي‌آيي و مثل آوار خراب می‌شوی روی سرمان؛ فردا؟ پس‌فردا؟ یک هفته بعد؟ می‌دانیم که دوباره برمي‌گردي. راستي چرا اين‌قدر زود دلت برای شهر ما تنگ می‌شود و هنوز نرفته دوباره برمي‌گردي؟ هر بار كه مي‌آيي، غصه می‌خوریم و به آسمان شهر خيره مي‌شويم.

طيبه رفيعي/ ايسنا


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار