حرف که برای زدن نیست
باید بگذاریش
در کوچه پس کوچه های روشن مغزت
گاهی گیر کند به زبانت
برود توی چشمت
بریزد روی زخم هایت
و آهسته
از میان تاریخ رد شوی
حرف را که نمی زنند!
نمی برند
نمی کشند
سکوت بی تفاوتی مضحکی ست
در شناور شدن سهمت از زندگی
با پیراهنی چرک
و شلواری پاییز زده
شاید
رضایت احمقانه ای ست
که کت و شلوار شیک می پوشد
می رود تا سقوط
می ماند تا درد قلب شود
دکتر شود!
سکته های خفیف بدهد
دکتر گفت و مرد
زدند حرفش را
باید به نحوه ی بد چیدمان سلولها
مادرزادی بودن قلب بزرگش
اشاره ای می کرد خفیف
تا به سلامت رد می شد
از میان تاریخ
وقتی سرزمین مان
بهتر است از حوالی آفریقا
و مارهای سمیدر هوایمان معلق
انقدر ماسک هست
که هست!
چه خوشبختی درد آوری ست!
مزه
مزه کن
حرف را توی دهنت
بعد شکل خوره
بده تمام تنت را بخورد
حرف می زنند
حرفت را...
حرف را که ...
قلاب گردنش می نهند
مردان کاردان با جامه های شیک
دوست اگر نداشتید
گیوتین بیاورید
و زبانش را به زمین
می فهمی!
حرف که برای زدن نیست.
قطعه دوم
شب را گره زد
به موهای دختری
که بادبادکش بیرون مانده بود از عکس
خنده ای می دوید مغزش را
لبهایش اما
یادش نمی آمد!
ابر بغض کرده بود
پشت پنجره
کدورت پنهان پوتین های خاک را
آینه زیر مشتش به هم ریخت
عکس به گریه افتاد
قاب خالی اش از دیوار
دختریاز عکس
که حالا پنجره را باز می کرد !
هوایش را تیری به دندان می کشید
ماسک را روی نفسهایش
بارانی که حالا آمده بود در اتاق
تا سرفه هایش را گره بزند
به صدای مسلسلی
که می پیچید در خودش
دختری که درخت های نگاهش
سایه می انداختند
روی خاطراتی دور
یادش نمی آمد !
در کدام زن دیده بود این چشمهای جنگلی را
تازه از جنگ آمده بود
خودش را خوب می کشت.
شیما زنگنه/ اهواز
قطعه سوم
باران
و خیابانی
که انتهایش باز هم تویی
امروز هوایش تو را به جانم انداخت
دختری با موهای دریا زده
کنار ایستگاه متروکی
که دیگر آخر نیست.
شیما زنگنه
احسنت