دیگرصاحب آن نگاههای پرمهر،لبخندهای مهربان و دستهای پر سخاوتی که پس ازدویدن در کوچه های خلوت شهر و نشستن روی خشتهای لب ایوان هر روز با کاسه ای از نوعی خوردنی که دوست می داشتی به تماشایش خیره می شدی روی زمین وجود ندارد و آسمانی شده اند و در خاطر من خاطره ماندند ! دیگر نه آن ایوان است و نه آن کوچه ها ! و نه کاسه ای لبریز از خوراک محبت! فقط یک مادر بود که او هم رفت و بچه های قد ونیم قد آنروزهاي محله همه ماشاالله قد کشیده اند ! سالهاست محمود هم نیست.
البته هست من در کنارش نیستم! نامش را بیوفایی نگذارید بی لیاقتی بود! کوی سیدقاسم شوشتر نرسیده به مقام عباس کمی سر بالاییست بالاتر از سکو مثل همه کوچه های قدیمی جوی روباز جاریست و در انتهای کوچه خانه پدر بزرگ است ولی همیشه به عشق ساکنانش دربش را میکوبم نه مالکانش! یکی از ساکنانش محموداست که مرا از مسجدسلیمان به سوی خود می کشاند ،همه بچه های فامیل در آن محله بودند اما محمود را بر همه ترجیح می دادم انگار می دانستم که می خواهد زود برود!
او و یک محمود دیگر که بعدها افسر راهنمایی شد و در همسایگی خانه پدر بزرگ قرار داشت سه یار همیشگی شده بودیم ، آرزوهای بزرگی داشتیم و محمود آرزوهایی کوچک و از درون آرزوهای کم توقعانه اش انتخاب گردید و برای همیشه جاودانه ماند و من در فرط آرزو بر زمين مانده در انتظار مرگ! هر روز تابستان باغ خان شوشتر با درختها و بوته های منحصرش که نامشان را فقط او می دانست حس خوبی داشت.
وقتی به بالای نخل بلند باغ می رفت و از بالا به زمين نگاه می انداخت لبخندش دیدنی تر می شد و پر مفهومتر می گشت، عصر پس از استشمام بوی تمشک باغ و همنوایی با زلالی رود ،پله های کنار رودخانه را طی می کردیم و خود را به کوچه می رساندیم باهم در عبور از کوچه های خاکی بسوی خانه می رفتیم وتلنگری بر درب حیاط و برادر کوچکش که به پیشواز می آمد ، نشستن کنار ظرفی که بدون پرسش لذیذترین خوردنی را در خود داشت و یا کاسه ای که مادر محمود سخاوتمندانه جلوی مامی گذاشت و با احوالپرسی هایی که هرروز تکرار می کرد و خستگی را ازتن با کلماتش می زدود یک عادت تکراری شده بود و اما آن زن کنار محمود نشستن را با دعایش برای من لذت بخش تر می کرد ،هر سال كه بزرگتر مي شديم دور تر مي شديم انگار رسم بزرگ شدن دور ماندن است ! من مسجدسليمان و او شوشتر گاهي سوار بر مر كبي و لبخندي! حتي وقتي او را روي ويلچري ديدم و گريستم بازهم خنديد !
حالا محمود رفته است و نزد پروردگار خويش از بهترين طعام بهره مي گيرد ، او در نبودن کوچه و خانه پدر بزرگ و در قد کشیدن درختان باغ میان گریه های من و برادران کوچولوی آن روزش که حالا بزرگ شده اند با خنده به همراه هماني كه درب را مي گشود به استقبال آمده است و صدای قهقهه اش از میان قاب هم منتشر می شود برای مادرش که به او رسیده است ! و من بی محمود حتی از نگاه برکاسه های خالی لب ایوان نیز محروم شدم ! چه راحت گفتند و نوشتند: مادر شهیدان خادم سیدالشهدا به دیار باقی شتافت!
با گفتن این جمله همه آنچه در کودکی ام با خشتهای کوی سید قاسم داشتم به یکباره آوارشد و بر سرم فرو ریخت و در اوج درد و مویه و دلشکستگی ، محمود و برادرش ابوالقاسم می خندند ، براستی دیدار مادر و فرزند پس از سالها تماشایی خواهد بود !
هر چه این گوهرهای فروزنده و چنین مربیان ارزشمند بروند ما بر روی زمین غریب تر می شویم و در این غربت حتی خاطره ها هم آرام نمی کنند !درد بی مادری سخت ترین درد روزگار است و با رفتن مادر شهيد یک چراغ از روی زمین خاموش شد ،كه امام ره فرمود :خانواده شهدا چشم و چراغ اين ملتند .
نمی دانم در این خاموشی شهیدان نیز ما را به یاد دارند؟ مارادعامی کنند؟مبادا رفاقتهای دیروز را به فراموشی بسپاریم؟باورکنید هنوز برای دیدن رفقا بیقراریم، مادر سلام دلهای بیقراررا به محمود و ابوالقاسم برسان.