تا وقتی امثال ده نمکی " واویلا لیلی" و " لب کارون " را برای شما زمزمه می کنند کسی حوصله شنیدن قصه «عملیات رمضان» و شکنجه های «اردوگاه موصل» و «رمادی ۲» را ندارد.

"> از قصه های ده نمکی تا حرف های واقعی آزاده بهبهانی
شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۲۷۱۹
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۹:۱۳

تا وقتی امثال ده نمکی " واویلا لیلی" و " لب کارون " را برای شما زمزمه می کنند کسی حوصله شنیدن قصه «عملیات رمضان» و شکنجه های «اردوگاه موصل» و «رمادی ۲» را ندارد.

 

پایگاه خبرپارسی گفت‌وگویی بلند را با احمد حقیقت، آزاده بهبهانی انجام داده که مطالعه آن خالی از لطف نیست.

، صدای آژیر قرمز ، موشک باران ، تلویزیون برفکی در ساعت ده شب و تمام صبح تا ساعت ۴ عصر،پناهگاه در مدرسه،بهترین برنامه های کودک تاریخ تلویزیون و دوران طلایی سینمای ایران و دهها خاطرات تلخ و شیرین همه و همه تنها یادگاران ما از دهه ۶۰ نیستند. آدم های تکرار نشدنی این دهه هم در جبهه جنگ هم در زمین فوتبال و هم در بطن جامعه مهمترین اتفاق این دهه رویایی در تاریخ این مرز و بوم است.

احمد حقیقت، آزاده بهبهانی همچون بسیاری از هم نسلانش راوی حقیقتی است که با برهان های علمی قابل اثبات نیست.او در حالی و در سن ۱۴ سالگی حقیقت امام و انقلاب را درک می کند که بسیاری از ۱۴ ساله های امروز (بخوانید و ۱۶ و ۱۸ و ۲۰ و ۲۲ و …)مهمترین هنرشان فحاشی در ورزشگاه ها و متینگ های سیاسی است جایی که یا رزمندگان دیروز مورد هتک حرمت قرار می گیرند یا از نام و خاطره آنها استفاده ابزاری می شود. خاطرات آزاده ای که ۹۸ ماه در اسارت دشمن بوده و حقیقت شکنجه هایی که اسرای ما تحمل کرده اند زمانی درد آور است که سه گانه اخراجی ها همه این مقاوت ها را به سخره می گیرد تا رضا ایرانمنش بازیگر سینما و تلویزیون و جانباز جنگ تحمیلی در جمله ای تاریخی عنوان کند : تحمل برخی مشکلات دوران اسارت آسان تر از تصویری است که اخراجی ها از آزاده ها دارد.جالب اینکه همه مشتری این سه گانه همان نسلی است که وصفش رفت.نسلی که نه جنگ را دیده و نه آدم های جنگ را!

برای گفت و گو با این تندیس مقاومت بیشتر از ۴ ماه صبر کردم تا از او رضایت بگیرم .هر سه شنبه شب وقتی با تعدادی از دوستان همشهری دور هم جمع می شویم تا آیاتی از کلام وحی را تلاوت کنیم چهره مهربان و خندانش را می بینم که با آرامش خاصی مشغول تلاوت قرآن است تا باور کنم او مصداق بارز انسان هایی است که قرآن به آنها قسم می خورد . همان ها که مصداق بارز آیه سوم سوره شریفه صافات هستند ؛جایی که خداوند می فرماید فَالتَّالِیَاتِ ذِکْرًا سوگند به تلاوت کنندگان پیاپی آیات الهی…

اگر نسل ما همه شب هایش را به عشق «رامکال» و «حنا دختری در مزرعه» و « بچه های مدرسه آلپ» و «هاچ زنبور عسل» و «سند باد» و «گالیور» و «یوگی و دوستان»و «بل و سباستین» و «مهاجران» و «خانواده دکتر ارنست» و « پسر شجاع » و دهها کارتون زیبا و به یاد ماندنی دیگر صبح می کرد و از بازی های «ناصر محمد خانی» و «عبدالعلی چنگیز» و«جعفر مختاریفر» و «سعید مراغه چیان» و «حمید درخشان» و «حمید علی دوستی» و «علی پروین » و «برادران بیانی»و «فرشاد پیوس» و «عبدالرضا برزگری» و «علی فیروزی» و در شهر خودمان بهبهان از فوتبال لیست های بزرگی چون «رحمان ضیایی» و «ابراهیم بهبهانی» و «مسعود مهرتاژ» و «پرویز ابوعلی» و «رحیم شیرازی» و «سیروس ناظرشاهی»و… لذت می برد ؛پسران شجاع سرزمینمان در خاک دشمن گرسنگی و تشنگی و گرما و سرما و ضربات کابل و فلک را تحمل می کردند تا بعدها از زبان آنها بشنویم «حقیقت» همه آن چیزی نیست که ما می دانستیم ،حقیقت ۸ سال دفاع مقدس برای ما و ۸ سال تحمل اسارت برای امسال «احمد» بود که خود همه ی «حقیقت» بودند. او که بر خلاف ما همه نوستالژی اش از این دهه جنگ است و خاطرات تلخ اسارت…

در پایان شرم آور است بگویم در حالی که ۲۲ سال از آزادی این دلاور بسیجی می گذرد هیچ رسانه ای سراغی از او نگرفته است. نباید هم بگیرند تا وقتی رزمنده ها و آزاده های فیلم های امثال ده نمکی هستند که قصه «واویلا لیلی» و «لب کارون» را برای شما زمزمه می کنند کسی حوصله شنیدن قصه «عملیات رمضان» و شکنجه های «اردوگاه موصل» و «رمادی ۲» را ندارد. وقتی بمب های فتح الله زاده مدیر عامل باشگاه استقلال میلیون ها آبی پوش را از فرط هیجان منفجر می کند چه کار مان به جانبازان و آزادگان جنگ تحمیلی؟ وقتی آقای رویانیان مدیر عامل باشگاه پرسپولیس مردان فوق کهکشانی اش فوتبالیست هایی هستند که قرار داد میلیارد تومانی منعقد می کنند تا میلیون ها قرمز پوش از حریف آبی خود عقب نیفتد چه کارمان به مردان الماسی سال های دهه شصت؟…

قسمت اول گفت گوی من را با مردی از مردان عصر طلایی دهه ۶۰ بخوانید مردی که «حقیقت» ی بر پیشانی نسلی است که باید به احترامش ایستاد …

*از کجا شروع کنیم؟

فکر کنم از ابتدای اسارت شروع خوبی باشد.

*شروع خوبی می تواند باشد اما اگر اجازه بدهید کمی عقب تر برگردیم اینکه مثلا چطور شد سر از جبهه درآوردید؟

خب من هم مثل خیلی های دیگر در پاسخ به نیاز جبهه ها و دفاع از کشور و انقلاب تصمیم به حضور در جبهه های جنگ گرفتم . انقلاب اسلامی تازه به پیروزی رسیده بود و برای امثال من که نوجوانی بیش نبودیم حفظ انقلاب و آرمان هایی که حضرت امام برای آن ترسیم کرده بود یک احساس نیاز بود،احساسی که از من نوجوان گرفته تا پیران بالای ۷۰ سال گرفتار آن بودیم و چقدر شیرین بود این احساس.

*در آن روزها دقیقا چند سال داشتید؟

کمی بیشتر از ۱۴ سال

*اما استدلالی که امروز شما می آورید استدلال یک نوجوان ۱۴ ساله نیست!دقیق تر بگویم اگر در همان روزها همین سئوال از شما می شد شاید پاسخی دیگر می شنیدیم!

من این طور فکر نمی کنم به نظرم احساس دقیق خود را در ۱۴ سالگی گفتم.فراموش نکنید ما نسلی بودیم که کودکی و ابتدای نوجوانی خود را در کوران انقلاب اسلامی گذرانده بود. آرمانگرایی مشخصه اصلی انقلاب بود و جنگ تحمیلی یک حس وحدت و همدلی را در میان مردم بوجود آورده بود.به هر حال اگر ساختن یک جامعه دینی از اهداف انقلاب بود هیچکس نمی خواست این حس خوب را از دست بدهد. اتفاقا فکر می کنم با توجه به وجدان پاک،معصوم و بی آلایش نوجوانی دوست داشتن انقلاب و جانفشانی برای آن اصلا مسئله عجیبی نبود ضمن اینکه فراموش نکنیم کلام امام و راهی که او برای مردمش ترسیم کرده بود شور و شوق خاصی را در من نوجوان بوجود آورده بود.

*اصلا ۱۴ ساله ها را به جبهه هم راه می دادند.

نه بسیج از اعزام ما خودداری می کرد در آن زمان ما فقط آموزش می دیدیم با اینکه مسئول اعزام نیروشهرستان بهبهان برادرم بود و مسئول پادگان آموزشی شهید بخردیان نیز محمد رهایی شوهر خواهرم بود اما با اعزام من موافقت نشد همین موضوع باعث شد تا مدت ها با برادرم حرف نزنم!لازم به توضیح است که محمد راهی بعدها در سال ۶۴ به شهادت رسید.

*واقعا؟

خب بله جبهه بزرگترین رویای نسل ما بود اگر حضور در جام جهانی همه رویای نسل امروز است حضور در جبهه و شهادت در راه خدا همه آرزویی بود که ما می توانستیم داشته باشیم خب در آن شرایط و آن مقطع سنی شاید قهر با برادر خیلی مسئله عجیبی نبود.

*و بالآخره چطور شد که به جبهه رفتید؟

خب تقریبا ۱۶ ساله بودم که با اعزام ما موافقت شد.

*وحتما در شناسنامه هم دست بردی؟

نه اما دست بردن در شناسنامه جزو لاینفک اعزام به جبهه بود. اگر امروز بعضی ها شناسنامه خود را دست کاری می کنند تا مثلا سن خود را کم کنند و در تیم نوجوانان یا جوانان بازی کنند و به نامردی روی بیاورند آن روزها زیاد کردن سن نشانه مردی و مردانگی بود!

*از چه سالی بسیجی شدی؟

از روزهای اول جنگ تا سال ۶۰ در بسیج فعالییت داشتم. ۳ برادر بودیم،برادر بزرگتر نیروی دائم در سپاه بود.برادر بعد نیروی ذخیره سپاه بود و من که از همان ابتدا میل به حضور در بسیج را داشتم که هر بار به دلیل صغر سن از اعزام ما به جبهه خودداری می شد.

*این تلاش ها و نتیجه نگرفتن ها شما را مایوس نکرد؟

یاس و ناامیدی در راه و هدفی که ما انتخاب کرده بودیم معنا نداشت اگرچه در عملیات بیت المقدس به نحوی برای دیدار از جبهه ها رفتیم و قرار هم شد که من در جبهه بمانم اما موافقت نشد.

*و سرانجام در کدام عملیات به آرزوی خود رسیدی و به جبهه اعزام شدی؟

یک ماه قبل از عملیات رمضان اعزام شدیم .فکر می کنم ۲۳ خرداد ۶۱ به اهواز رفتیم و در سالنی به نام سپنتا مستقر شدیم . در قسمت های مختلف این سالن برای شهدا تابوت می ساختند. با این وجود که همه بچه ها می دانستند شهید می شوند اما همچنان مشتاق حضور در جبهه بودند و حتی نام خود را بر تابوت می نوشتند تا قبل از شهادت تابوت خود را شناسایی کرده باشند.

*بچه هایی که اشاره می کنی چند سال سن داشتند؟

عمدتا در عنفوان نوجوانی تا ابتدای جوانی یعنی از ۱۵ یا ۱۶ سال تا ۲۳ و نهایتا ۲۵ سال سن داشتند.

*بعد از سالن سپنتا شما را به کجا بردند؟

بعد ما را به یک مدرسه بردند و حدود یک روز هم آنجا توقف داشتیم. در همین مدرسه بود که موفق شدم برادربزرگترم را برای آخرین بار ببینم . او از راه جبهه آمده بود و من توانستم برای مدت چند دقیقه او را ملاقات کنم،ملاقاتی که وداع آخر بود.

*پس از آن به جبهه اعزام شدید؟

به منطقه کوشک مرزی رفتیم. چند روز هم آنجا ماندیم.اطلاع داشتیم که عملیات در شرف وقوع است عملیاتی که اولین عملیات برون مرزی بود.

*چه سالی ؟

سال ۶۱ .

*چه عملیاتی بود؟

عملیات رمضان .

*هر احساسی که تا قبل از عملیات داشتید امکان داشت در روز عملیات رنگ ببازد،اما به نظر می رسد همچنان استوار ماندید و شوق حضور در عملیات همچنان در شما زنده بود.

بله با توجه به اینکه دشمن کاملا از عملیات اطلاع داشت همه ما می دانستیم که امکان برگشت بسیار کم است با این وجود بر عهد خود استوار ماندیم .

*جزئیات عملیات را هنوز به خاطر داری؟

بله شب عملیات از معبری گذشتیم و به ۳۰ متری دشمن رسیدیم! درگیری ادامه داشت و به جهت احاطه دشمن به منطقه و آمادگی او خیلی از بچه های گردان شهید و زخمی شدند.

*کدام گردان؟

گردان رعد به فرماندهی خیرالله جنت شعار.

*شهید شد؟

بله در اوایل درگیری بود که مورد اصابت گلوله های دشمن قرار گرفت. آقای محمد شجاعی معاون گردان که او هم بعدها شهید شد من را صدا کرد و گفت: برو ببین جنت شعار شهید شده یا هنوز در قید حیات است. رفتم و وقتی به او رسیدم گوشم را بر قلبش گذاشتم متوجه شدم که همان اول عملیات شهید شده است.

*و بعد؟

تا صبح درگیری ادامه داشت،تا اینکه صبح به ما دستور عقب نشینی دادند.ما تازه اول معبر مین از سمت عراقی ها بودیم،ساعت ۱۱ صبح بود،با توجه به جراحت کمی که برداشته بودمحال مساعدی نداشتم به هر حال همه بچه های زخمی و در معبر جامانده و محاصره شده بودیم.گرمای تیر ماه بود و ماه مبارک رمضان. رمقی در جان نداشتیم.

*در آن شرایط روزه بودید؟

نه،روزه گرفتن در آن شرایط امکان نداشت علاوه بر آن دستور این بود که کسی روزه نگیرد.

*فاصله شما تا نیروهای خودی چقدر بود؟

نزدیک به ۳ کیلومتر از خط خودمان فاصله داشتیم بین ۳۰ تا ۵۰ متری عراقی ها بودیم.

*پس اسارت و یا شهادت شما محتمل بود؟

بله ما کاملا در تیررس عراقی ها بودیم. اشاره می کردند که بیائید. به صورتی که نیروهای آنها در هلی کوپتر را به وضوح می دیدیم. در این شرایط تعدادی از بچه ها شهید شده بودند و ما لحظه ای به اسارت فکر نمی کردیم،تا اینکه بچه ها با مشورت محمد شجاعی معاون گردان تصمیم گرفتند بچه هایی که شدت جراحاتشان بیشتر بود را نجات دهند چرا که به خط عراقی ها نزدیک بودیم و هر لحظه امکان زدن تیر خلاص از جانب عراقی ها می رفت.در این شرایط که به شدت تشنه بودیم ،به تعدادی از بچه های مجروخ کمک کردیم که جابجا شوند و حدود۲۸ نفر از ما به ناچار تن به اسارت دادیم.

*واقعا تیر خلاص می زدند؟فکر می کنم این کار مغایر با عرف بین المللی باشد.

ابتدا بگویم دشمن بعثی اگر می خواست به معاهدات بین المللی احترام بگذارد اصلا جنگ را شروع نمی کرد بنابراین زدن تیر خلاص شاید از جمله کارهای عادی او بود. اتفاقا در پاسخ به سئوال شما باید بگویم احتمال ما در ارتباط با زدن تیر خلاص از جانب عراقی ها به وقوع پیوست چرا که یکی دو نفر از بچه ها که تن به اسارت ندادند تیر خلاص خوردند از جمله محمد شجاعی که معاون گردان بود.

*پس شما در سن ۱۶ سالگی اسیر شدید؟

بله .

*با این توصیف فاصله رفتن به جبهه شما و اسارت باید فاصله خیلی کوتاهی باشد.

بله از زمان اعزام به جبهه تا اسارت تقریبا یک ماه طول کشید.

*کلاس چندم بودید؟

اول دبیرستان.

*اما ۱۶ سال برای اول دبیرستان زیاد است.

بله به این دلیل که یک سال قبل از آن در امتحانات پایان سال شرکت نکرده بودم چرا که همه فکر و ذکر مرا جنگ و اعزام به جبهه فرا گرفته بود.

*شب قبل از اسارت را هم به یاد می آوری چگونه گذشت؟ اصلا خواب هم رفتی؟

شبی به یاد ماندنی بود . بچه ها به سبک عاشورائیان خضاب می بستند و تعارف هم می کردند.شور و ولوله عجیبی بود.احتمال برگشت را بسیار کم می دادیم.

*می خواهی بگویی خضاب شهادت می بستید؟

خب بله عشق به شهادت و قرار گرفتن در جایگاه شهید حسی بود که با معیارهای زندگی در اواخر قرن بیستم شاید خیلی همخوانی نداشت. برای خوانندگان شما شاید رفاقت و جوانمردی فقط در برخی فیلم های یک کارگردان خاص معنا پیدا کند رفاقتی که نماد آن کلاه مخملی ها و دستمال یزدی است اما رفاقت بچه های جنگ قصه نبود فیلم نبود یک داستان واقعی در آستانه قرن ۲۱ بود.دوستی داشتم به نام بهروز محترمی که از دوران مدرسه با هم بودیم. یادم است وقتی در دوران آموزشی قرار بود من تنبیه شوم او هم کاری می کرد که تنبیه شود!می خواست در همه چیز و همه لحظات شریک رفقیقش باشد. واقعا جو حاکم بر رزمندگان جو ایثار و گذشت و مروت بود.آنها در دفاع از انقلاب و نظام سر از پا نمی شناختند.

*دوستی که می خواست به جای شما هم تنبیه شوداسیر شد؟

نه!دوست من در شب عملیات با اصابت تیر به سر شهید شد.

*می خواهی بگویی رسم دوستی را به جا نیاورد و شما را تنها گذاشت؟

نه اتفاقا این حرف ها مربوط به فیلم هاست من برعکس فکر می کنم او جان خود را فدای دین و میهنش کرد و اجازه داد دوستانش زنده بمانند.به نظرم در آن دنیا نیز رسم دوستی را به جا می آورد و انشاالله ما را شفاعت می کند.

*با این توصیف شهادت او برای شما سخت بود نه؟

خیلی.هنوز هم بعد از سال ها با او نجوا دارم و به این فکر می کنم که چگونه شهدا راه میان بر را در این مسافت کوتاه برای رسیدن به جایگاه سعادت واقعی طی کردند.

*لحظه اسارت به چه فکر می کردی ؟

(سکوتی طولانی می کند گویی گذشت زمان فکرش را از یاد برده باشد)! به اینکه آیا ما توانستیم وظیفه مان را در قبال نظام و انقلاب ادا کنیم؟سن من الته زیاد نبود اما به جرات می توانم بگویم در آن لحظه به این فکر می کردم که از این پس هم به عنوان رزمنده ای در اسارت مسیری را که درست تشخیص داده بودم،ادامه دهم.

*روزی که دستگیر شدی فکر می کردی ۹۸ ماه اسیر باشی؟

حتی تصورش را هم نمی کردم.

*روز اول اسارت چگونه گذشت؟

خب اکثر بچه ها اسیر شده بودند به همین دلیل هم ما را در ماشین های آی فای عراقی سوار کردند. چشم هایمان را بستند. در مسیر انتقال به بصره چند جا ما را نگه داشتند که فیلم برداری کنند.ارتفاع آی فا چون بلند بود ما را از بالا با لگد پرت می کردند پایین و در حینی که پائیین بودیم از ما فیلم می گرفتند.

*بالآخره شما را به کجا بردند؟

ما را در یک منطقه نظامی در بصره به سالنی بردند . گنجایش سالن تقریبا ۱۰۰ نفر بود اما۵۰۰ تا ۶۰۰ نفر هم بودیم. حتی جای دراز کردن پا نبود.به لحاظ تشنگی و گرسنگی هم ما را به شدت اذیت کردند.

*از کجا می دانستید آنجا بصره است؟

خب خط مرزی مشخص بود. البته با چشمان بسته مقداری می دیدیم و تابلوها را می خواندیم . ۹روز در آن سالن بودیم ۲ یا ۳ بار مقدار ناچیزی به ما غذا دادند. آب شرب ما هم آب لوله کشی بود که همان را نیز از ما دریغ کردند.

*حتی تصورش هم سخت است جالب این است که عراق کشوری مسلمان و شیعه است.

کاری که حزب بعث با رزمندگان ما انجام می داد به جرات می توانم بگویم کمتر نامسلمانی با دشمن خود انجام می دهد.یادم می آید یک روز فیلمبرداران خارجی برای تصویر برداری از وضعیت اسرای ایرانی آمده بودند. عراقی ها ما را بردند محوطه که از ما فیلم بگیرند.به جهت تبلیغاتی بودن موضوع یکی از درجه دار های عراقی پارچ آب یخ شیشه ای جلو ما می گرفت و تعارف می کرد در صورتی که قبل از آن آب معمولی هم از ما دریغ می کردند بنابراین چون بچه ها متوجه شدن کار عراقی ها یک اقدام تبلیغاتی جلوی فیلمبرداران خارجی است،با وجود تشنگی حاضر به نوشیدن آب گوارا نشدند تا عراقی ها نتوانند از این موضوع استفاده تبلیغاتی ببرند.

بعد از رفتن فیلمبرداران بچه هایی که آب نخوردند به شدت کتک خوردند به صورتی که آنها را در حالت بیهوشی به سالن آوردند.

روز نهم بود که اعلام شد می خواهند شما را ببریم بچه ها می گفتند ما را از این جهنم ببرند هر جا می برند ببرند! در این ۹ روز واقعا جهنم را به عینه در دنیا دیدیم.

*در آن فضای تنگ چه جوری خواب می رفتید؟

معمولا به صورت نشسته. حالا فضای تنگ یک مشکل ما بود فقط بگویم بوی تعفن و جراحات بچه ها واقعا غیر قابل تحمل و زجر آور بود.

*بعد از ۹ روز کجا رفتید؟

در حالی که دست های ما را از پشت بسته بودند به سمت بغداد رفتیم . در مسیر راه که حدود ۶ یا ۷ ساعت طول کشید باز هم از لحاظ آب و غذا ما را اذیت کردند.وقتی به بغداد رسیدیم به استغفارات یا همان اداره اطلاعات بغداد رفتیم. بچه ها از فرط تشنگی به کولر آبی آویزان شدند که مقداری آب بخورند.راهرویی بود که به سلول منتهی می شد. در این راهرو ۵۰۰ تا ۶۰۰ متری تعدادی از عراقی ها از پشت بام ما را با سنگ می زدند و تعدادی هم از پائین ما را با لوله یک دوم می زدند. بعد از چند ساعت نزدیک های اذان مغرب بود که ما را به منطقه نظامی بردند.

*در طول راه شما را اذیت نکردند؟

چرا در طول مسیر بچه ها به نگهبان های مسلح اشاره می کردند که تشنه هستیم آنها هم می گفتند باشد به شما آب می دهیم اما چه آبی؟ وقتی پیاده شدیم همان نگهبان ها که رزمی کار بودند در حینی که به سالن می رفتیم انواع فنون رزمی تعلیمی خود را بر روی بچه ها تمرین می کردند و بچه هایی را که طلب آب کرده بودند بیشتر مورد اذیت و آزار قرار دادند.این برنامه کتک خوری حدود ۴ تا ۵ ساعت طول کشید.

*یعنی به نماز هم نرسیدید؟

نه ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که از فرط درد به صورت نشسته نماز خواندیم.بعد از نماز یادم است که از صورت یکی از بچه ها خون می چکید. او که صورتش در لودر سوخته بود چنان اذیت شد که از زخم های صورتش بدجور خون می ریخت.

* حتی به شما غذا هم ندادند؟

چرا البته ساعت از ۱۲ گذشته بود که غذا آوردند اما با این وجود که گرسنه و تشنه بودیم به این دلیل که بیش از اندازه کتک خورده بودیم و همه بدنمان درد می کرد هیچ میلی به غذا نداشتیم و نتوانستیم چیزی بخوریم.

*حالا غذا چه بود؟

برنج و خورشتی که گوشت های آن هم پخته نبود.حالا این غذای خوبشان بود.

*سرویس بهداشتی چه؟ به اندازه نیازتان اجازه استفاده داشتید؟

خیلی اذیت می شدیم.صبح که طلب سرویس بهداشتی می کردیم ما را به سرویس های بهداشتی محوطه می بردند. یادم است ۲ مامور همراه ما بود.یکی می گفت سینه خیز برو دستشویی دیگری می گفت نه معمولی برو!مانده بودیم چه کنیم . باور کنید از دم در دستشویی تا در سالن سینه خیز می آمدیم از در سالن هم با کابل از ما پذیرایی می کردند.

*بعد به کجا رفتید ؟

نزدیک های عصر بود که ما را به موصل در شمال عراق اعزام کردند.مراحلی را هم که اشاره کردم مقدماتی بود که وقتی به اردوگاه می رویم دست از پا خطا نکنیم. در اردوگاه حدود هزار نفر در آسایش گاههای مختلف بودیم.

*امکانات اردوگاه هم بد بود؟

بله متاسفانه امکانات اولیه در اردوگاه بسیار ناچیز بود. مثلا در یک آسایشگاه صد نفری فقط ۱۰ جفت دمپایی بود و چون محوطه آسایشگاه و اردوگاه سیمان بود و رطوبت در بیشتر شبانه روز مجبور بودیم پا برهنه به سمت حمام و دستشویی برویم.برای حدود ۵۰۰ نفر هم در حدود ۴۰ دستشویی وجود داشت . به لحاظ حمام هم وضعیت خیلی بد بود معمولا آب حمام سرد بود که در آن هوای سرد موجب بیماری های مختلف می شد.

*چند ماه موصل بودید؟

حدود۱۶ ماه

*خاطره شنیدنی هم از اردوگاه موصل دارید؟

خاطره که زیاد است اما شاید برایتان جالب باشد که بگویم در آن شرایط و آن وضعیتی که اردوگاه موصل داشت بچه ها از حلب های روغنی که برای آشپزی می آوردند نوعی دمپایی درست می کردند!

*یعنی دمپایی فلزی؟!

بله چون پا درد داشتیم و محوطه سیمانی رصوبت داشت. البته گاهی کتونی های ضعیفی به ما می دادند که ما از کف آنها نیز دمپایی بند انگشتی درست می کردیم و از آن برای دستشویی و حمام استفاده می کردیم.

*خاطره دیگری هم از این اردوگاه تعریف می کنید؟

در مدتی که در اردوگاه موصل بودیم چند فرمانده عوض شد. یکی از فرمانده ها قانونی وضع کرده بودکه وقتی من دستور دادم باید ۳سوته سر صف حاضر باشید. باشنیدن صدای سوت اول هر جای اردوگاه که بودیم باید میخکوب می شدیم و هیچحرکتی نمی کردیم،حتی اگر مشغول لباس شستن بودیم. چند لحظه بعد سوت دوم که زده می شد باید به سرعت خود را به آسایشگاه مربوط می رساندیم و در صف آمار۵ به ۵ می نشستیم که تا سوت سوم ما را با کابل می زدند. اگر سوت سوم سر صف نبودیم امکان اذیت و آزار داشتیم و ما را به زندان اردوگاه می بردند که شرایط آنجا بسیار بدتر از اردوگاه بود. روزهای سختی بود روزهایی که اگر فرمانده می آمد و ما داشتیم لباس می شستیم باید بلند می شدیم و خبردار می ایستادیم. قوانین سخت و آزار دهنده ای بود.

خاطره دیگری که دارم این بود که روزی در حالی که روزه هم بودم یک ساعت مانده به مغرب ۵۰تا ۶۰ نفر از افراد آسایشگاه را بیرون آوردند که من هم جزو آنها بودم.وقتی به محوطه اردوگاه آمدیم فی البداهه و به صورت خبردار ما را حدود نیم ساعت روبروی آفتاب نگه داشتندو گفتند مستقیم به آفتاب نگاه کنید یا مثلا می می گفتند انگشت سبابه را روی زمین بگذار و دور خودت دور بخور و در همان حال هم ما را با کابل می زدند یا اینکه می گفتند روی محوطه سیمانی به صورت سینه خیز بخوابید و دست را از پشت به صورت حلقه در آورید و با بازو سینه خیز بروید که بعد از حدود ۱۰ متر سینه خیز متوجه شدیم خون از بازوان ما جریان پیدا کرده است.

بعد از یک ساعت آزار و اذیت ما را بردند در یک زندانی که فقط یک روزنه برای دید داشت.البته قبل از آن برای شستن دست و صورت رفته بودیم که همانجا هم با نوشیدن مقداری آب افطار کردم.در هر حال داخل زندان دو اتاق ۹ متری بود یک محوطه هم بود یک دستشویی هم داشت که سرریز شده بود . بوی کثافت و لجن آزارمان می داد. ما را در دو اتاق ۹ متری جا دادند یعنی بیش از بیست نفر در هر اتاق و هوا هم فقط از زیر در جریان داشت.این وضعیت در حدود ۳ ساعت ادامه داشت تا اینکه در حدود ساعت ده شب در بازشد . درجه دارهای عراقی با چوب آمدند.طناب هم آورده بودند. طشت هم داشتند. درب اتاق باز شد. ۲ نفر از بچه ها راگفتند ۲طرف چوب را بگیرید . دو طناب به دو طرف چوب بستند . گفتند پا را در طناب بگذارید برای فلک کردن!یکی یکی بچه ها برای فلک می آمدند. کابل مورد اسفاده هم خیلی درد داشت. هر کدام از بچه ها ۴۰ یا ۵۰ ضربه در کف پایشان می خورد .عراقی ها به این که دلیل کف پا بر اثر ضربه ها ورم می کرد یک درجه دار را مامور کردند که دست بچه هار بگیرد و آنها را به حالت دو راه ببرد اما در حین دویدن با دمپایی به صورت بچه ها سیلی می زد. بعد از اینکه طول سالن را طی می کردیم پای ما را در طشت آب می گذاشتند که بدجور پایمان می سوخت. این زندان معمولا یکی دو روز طول می کشید و غذا هم نمی دادند. بچه ها در آن مدت حسابی ضعیف می شدند. آب را هم خیلی ناچیز به ما می دادند بنابراین من شانس آوردم که آن شب در حالی که روزه بودم هنگام شستن دست و صورت مقداری آب نوشیدم هرچند گرم . درهر حال غیر از آن مقدار آب تا صبح روز بعد هم چیزی برای خوردن نداشتم. صبح البته مقدار بسیار ناچیزی نان دادند. این جور مواقع گاهی بچه ها از بیرون مقداری نان از لای در می انداختند داخل که خود غنیمتی بود.

*بعد از اردوگاه موصل کجا رفتید و اساسا چرا مرتب جا عوض می کردید؟

به استان الانبار اردوگاه رمادی ۲ منتقل شدیم. دلیل جابجایی هم این بود که نقل و انتقال بین اردوگاه ها رایج بود ضمن اینکه در جابجایی ها بحث امنیتی هم مطرح بود.

*و لابد در اردوگاه جدید هم از شما پذیرایی شد!

وقتی ما را از بغداد به اردوگاه آوردند عراقی ها عادت داشتند که مثلا زهر چشم بگیرند.به همین دلیل تونلی با عرض یک متر تشکیل دادند.بعثی ها در دوطرف تونل با کابل و چوب و دسته کلنگ آماده پذیرایی از ما بودند. برای عبور از این تونل باید مسافتی حدود ۶۰ متر را طی می کردیم و برای اینکه سر و صورتمان آسیب نبیند تا آنجا که می توانستیم سر و صورت خود را با دست می پوشاندیم.

*این اردوگاه که می گوئید کجای عراق بود؟

جایی نزدیک مرز سوریه و اردن. منطقه ای کویری و خشک و بی آب و علف.

*سئوالی به ذهنم رسید . گفتی ۱۶ ماه در اردوگاه موصل بودید اساسا تاریخ را چگونه محاسبه می کردید؟

خب ما یک جمع بودیم. و به هر حال روزی که اسیر شدیم هم تاریخ را داشتیم.

*راستی از همان روز که اسیر شدید خانواده یا نیروهای خودی هم از اسارت شما اطلاع داشتند؟

نه ۴ ماه از اسارت ما گذشته بود اما کسی از زنده بودنمان اطلاعی نداشت و از دید نیروهای خودی ما مفقود حساب می شدیم. تاریخ را ما البته داشتیم اما بعد از ۴ ماه صلیب سرخ آمد. به صلیب سرخ گفتیم این ها دارند به بهانه های مختلف ما را می زنند و از مسائل ابتدایی محروم هستیم؛گفتند ما می دانیم اما ابتدا اجازه دهید به خانواده هایتان اطلاع دهیم که شما زنده هستید!

*گاهی از خانواده اسرا می شنیدیم که از عزیزشان نامه دریافت کرده اند این نامه چقدر طول می کشید که به دست خانواده های شما برسد؟

بله نامه هایی به ما می دادند که برای خانواده بنویسیم. این نامه ها حداقل ۶ ماه در راه بود گاهی هم یک سال!

*اصلا به شما قلم و کاغذ هم می دادند؟

تا چند ماه اول از قلم و دفتر محروم بودیم . بچه ها از کاغذهایی که پیدا می کردند استفاده آموزشی می کردند مثل کاغذ دارو یا کاغذ سیمان. کاغذها را در آب می گذاشتیم تا خیس بخورد،بعد آن را ورق ورق می کردیم و با سوزن و نخ می دوختیم که البته تعداد کمی بود و مسلم است که این کار را دور از چشم عراقی ها انجام می دادیم.

*پس داروخانه داشتید؟!

نه به آن صورت که فکر کنید داروخانه خیلی کوچکی بود. برخی بچه ها پزشکی خوانده بودندیا اطلاعات پزشکی داشتند متاسفانه وقتی برای معاینه پیش عراقی ها می رفتیم دارویی را که به ما می دادند گاهی حال ما را بدتر می کرد! بعد متوجه شدیم که آنها عمدا داروی عوضی به ما می دهند که دچار مشکل شویم! بچه هایی که اطلاعات داشتند ما را راهنمایی می کردند و به ما می گفتند تا مطمئن نشده اید دارو اسفاده نکنید.

 


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار