شیخ عباس بسی خاسته ( تحفه نطنز)
شخصی به دیگری اصرار می کرد زن دومی اختیار کند و بالاخره او را راضی کرد. روز بعد که طرف با هر دو همسرش دعوا کرده بود و جایی برای خوابیدن نداشت، وارد مسجدی شد. فضا آنقدر تاریک بود که چشم ، چشم را نمی دید. در این هنگام ناله ضعیفی شنید که او را به اسم صدا می کند. وقتی نزدیک رفت مشاهده کرد که همان رفیقی است که به او پیشنهاد زن دوم را داده بود. از او پرسید: تو اینجا چه می کنی؟ طرف گفت: من هم دو زنه هستم و شب ها در اینجا می خوابم. مرد از او پرسید: پس چرا به من پیشنهاد ازدواج دوم را دادی؟ طرف گفت: راستش را بخواهی اینجا تنها بودم و به فکرم افتاد کاری کنم که شب ها اینجا باشی تا با هم گپی بزنیم و یک جوری شب را به صبح برسانیم!
منتشر شده در نشریه طنز و کاریکاتور کاکو خوزستان