شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۲۹۵۲۰
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۰:۳۳
شما برای چه اینجا هستی؟ الآن تمام بچه‌های هم سن و سال تو در مدرسه سر کلاس درس هستند؟ گفتم: دارم گوسفندها را می‌چرانم. گفت: اشتباه می‌کنی تو باید به مدرسه بروی.
کتاب «راه» عنوان اولین جلد از خاطرات دکتر محسن رضایی است که توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس در حال آماده سازی و انتشار است. این کتاب خاطرات دوران کودکی سرلشگر پاسدار محسن رضایی تا سال 1361 یعنی پایان عملیات محرم را شامل می شود. فرمانده سپاه در دوران دفاع مقدس در این کتاب با جزئیاتی دقیق خاطرات خود را ثبت کرده است. در بخشی از این کتاب، که آن را می توان نقطه عطف دوران کودکی وی نامید، آمده است : 
یک روز درحالی‌که کنار جاده ایستاده و به چوب‌دستی چوپانی‌ام تکیه داده بودم، ماشینی ایستاد و یک نفر از آن بیرون آمد و گفت: پسر بیا جلو ببینم. بعد پرسید: شما برای چه اینجا هستی؟ الآن تمام بچه‌های هم سن و سال تو در مدرسه سر کلاس درس هستند؟ گفتم: دارم گوسفندها را می‌چرانم. گفت: اشتباه می‌کنی تو باید به مدرسه بروی. گفتم: آقا نمی‌شود، پدر و مادرم ناراحت می‌شوند. گفت: نخیر! تو باید به سر کلاس بروی وگرنه با پدر و مادرت برخورد می‌کنم! من خیلی از رفتار او تعجب کردم که چرا این‌قدر سمج شده و می‌خواهد مرا حتماً به مدرسه بفرستد. گفتم: آقا نمی‌شود، من خودم قبول نمی‌کنم. من اگر چوپانی نکنم، پدر و مادرم نمی‌توانند زندگی کنند. من باید کمکشان ‌کنم. گفت: خیلی خب! پس شما به کلاس شبانه و اکابر برو. از او پرسیدم: کلاس اکابر چطوری است؟ گفت: روزها گوسفندهایت را به چرا ببر، شب که شد، من خودم با ماشین به مدرسه اکابر می‌روم، شما کنار جاده بایست، تو را با خودم می‌برم و وقتی کلاس تمام شد، همین‌جا پیاده‌ات می‌کنم. [با خنده]

نقطه عطف دوران کودکی محسن رضایی

روز بعد نزدیک غروب بعد از اینکه گوسفندها را به خانه برده و داخل آغل کردم، به آنجا برگشته و با همان چوب و کلاه چوپانی کنار جاده ایستادم تا ماشین آمد. ماشین از اتوبوس‌های شرکت نفت بود که حدود بیست صندلی داشت. ماشین که ایستاد، همان آقا آمد و به من گفت: مرد حسابی، کسی که می‌خواهد سر کلاس برود که کلاه چوپانی سرش نمی‌گذارد! کلاهت را نباید کلاس ببری. من هم کنار جاده سنگی پیدا کرده کلاه و چوب‌دستی‌ام را زیر سنگ گذاشته و به مدرسه رفتم. وارد کلاس که شدم دیدم ده دوازده نفر آدم مسن سر کلاس نشسته‌اند. برایم عجیب بود. تا حالا چنین جایی ندیده بودم که در آن تعدادی صندلی باشد و ده دوازده نفر منظم روی آن صندلی‌ها نشسته و یک نفر هم به‌عنوان معلم آن جلو ایستاده باشد.

او را اصلاً نتوانستم پیدا کنم. بعدها هم هر چه در شهر مسجدسلیمان دنبال او گشتم، پیدایش نکردم. گویی آب شده و به زمین رفته بود. خیلی دلم می‌خواست از او تشکر کنم که مسیر زندگی مرا عوض کرد.

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار