کلاسهایت کلاس زندگی بود کلاس انسانیت و اخلاق بود. چه در مدرسه و چه بیرون از آنیک معلم واقعی بودی همیشه طبع بلند و روحیه فوقالعادهات را دوست داشتم آرامشت را دوست داشتم.
حمزه سلمان پورپس از گذشت سالها، هنوز هم وقتی میدیدمت احساس کودکانهای سراغم میآمد هنوز هم با افتخار بر دستانت بوسه میزدم و در برابرت سر تعظیم فرود میآوردم برای بخش بزرگی از دنیای کودکیهایم، برای نقش بزرگی که در شکلگیری شخصیتم داشتی، برای یکایک آیات و سورههای قرآن که به من یاد دادی برای تمام درسهای زندگی که به من آموختی بوسه بر دستانت کم است برای تمام عمر بوسه بر خاکت خواهم زد.
در آن سالهای تشویش و دلهره، سالهای خون و خمپاره، سالهای جنگ و بمباران، تو یکپایت کلاس درس بود و پای دیگرت جبهه!
آژیر حمله هوایی که نواخته میشد چشمان مشوش و نگران من و همکلاسیهایم تو را میجستند وجودت به همه قوت قلب میداد و قلبهای کوچک ما با صحبتهایت آرام میگرفت. اطراف مدرسه هم که بمباران شد، تیر و ترکش دیوار مدرسه را هم که سوراخ کرده بود تو لبخند بر لب داشتی و همه را به آرامش دعوت می کردی…
کلاسهایت کلاس زندگی بود کلاس انسانیت و اخلاق بود. چه در مدرسه و چه بیرون از آنیک معلم واقعی بودی همیشه طبع بلند و روحیه فوقالعادهات را دوست داشتم آرامشت را دوست داشتم.
معلم بزرگم! یادت میآید مجبورمان میکردی سورههای بلند قرآن را حفظ کنیم؟ و ما غرق دنیای کودکانه خویش از روی اجبار حفظ میکردیم و نمیدانستیم به چه دردمان میخورد!
بعدها که بزرگ شدم فهمیدم که چه گنجینه گران بهایی به من هدیه کردهای…
و اکنون تو آرامگرفتهای و به همرزمان شهیدت پیوستهای… اینجا اما، در دل شاگردانت طوفانی به پاست، خبر مرگت آنقدر برای من سنگین و غیرقابلهضم است که سنگینی بغض گلویم را حتی اشک هم سبک نمیکند و در این سکوت شب، نه قلم را یارای نوشتن است و نه کلماتی که عمق اندوه رفتنت را حکایت کنند.
معلم عزیزم میبینی این شاگرد همیشگیات چگونه در فراغت به دنیای کودکی بازگشته و از قاصدکها میپرسد در این روزها که بهار را به انتظار مینشینند… چه وقت خزان بود…
اما این را میدانم که هر یاد سبزی که بر باغ خاطراتم به یادگار گذاشتهای همیشه همراه من خواهد بود… تو پرواز کردی و من پایم بر زمین بسته نظاره میکنم و فقط میگویم: ای پرنده دست خدابههمراه تو…
17-اسفند 1394 حمزه سلمان پور
به یاران شهیدش پیوست