غلامرضا جعفری
این روزها روزهای توست" اهواز" ؛ بانوی رویاهای کودکیم ! خود را به یاد بیاور در خاک تفتیده و زیر سایه سار نخل ها ، با سرخابه هایی بر لبان شط . تلخینه بانوی خاکهای افسرده ، خود را به یاد بیاور در غروب نخلستان ها و آواز جاشوها ، در هن و هن قطارهایی که شادمانه بر تنت می رقصیدند و نغمـــه مردانی که با طلوع آفتاب تـــن به آب می سپردند .
خود را به یاد بیاور اهواز ، بانوی اندوهگین در ماتم کودکانی که به خاکشان سپردی، هنگامه یورش گرازان و گرگان بر تنت ، در هلهله تلخ و تیره ابرهای طوفانی ، با خرناسه های موشک و تگرگ تیر ، خود را به یاد بیاور ، در اندوه مادرانی که سینه های خشکیده شان را بر لبان کودکشان جا نهادند با دستهای آویخته بر خاک ، سرگشته خیابان و کوچه ها و مردانشان تن به دندان گـــرازان می سپردند و خط سرخی تا شط می دوید. با این همه جهان تلخ نبود. خود را به یاد بیاور؛ در خاطره مردان و زنانی که جهان را برایت آراستند ، به یاد بیاور که چگونه خدا بر ملکوت تنت نشست و راهی تا بهشت گشوده شد و جهان تلخ نبود . و جهان تلخ نبود ، نه از گشاده دستی مرگ که سایه بر سرت داشت و نه از هجوم گرگهایی که آماده دریدن تنت بودند ؛ چرا که خدا بر ملکوت تنت نشست.
این روزها روزهای توست ، خود را به یاد بیاور . هر چند که مردانی از آنسوی ترها در شوره زاری از سازندگی رهایت کرده باشند و مردمان خسته ات در بیغوله های مانده از تطاول و زخم روزگار می گذرانند . می دانم رهایت کرده اند تا در سازه های مهرورزانه دفن شوی ، سازه هایی که ساختن را بهانه ویرانی کردند. رهایت کردند تا تلخ ترین ساقه نیشکر ، نمک پاش زخمهایت شود و نخلهایت که از هجوم خمپاره و تانک ها نیفتادند ، در برابر عصیانی تلخ سر خم کنند . رهایت کردند تا رویای مردمانی که پس از سال ها گمشدن پیدایت کرده بوند دوباره گم شود ، آنچنان که گویی هرگز نبوده است.
رهایت کردند مردمانی که به بهانه ات بر قله های قاف نشستند و گفتند و آواز خواندند و تو در درد و خستگی غرق بودی. درد کودکان زرد و بیمار ، درد مردانی شرمسار، درد زنانی که همه دردها بر دوش شان بود و خستگی مردمانی که پس از سالها بازگشتند، بی آنکه بدانند خاک فراموشی بر شهرشان نشسته است. فراموشت کردیم و رهایت کردند، با این همه خود را به یاد بیاور. به یاد بیاور هنگامه غروب را در نخلستان ، آبهای شیرین شط را ، ولوله کشتی ها و لنج ها را و هن و هن قطارها را. نه به خاطر ما ، که فرزندان خوبی نبودیم، تنها به خاطر کودکانی که هم اینک در آغوش تو بزرگ می شوند و می خواهند بانوی رویاهایشان شاد و آباد باشد. نه به خاطر ما که به خاطر کودکانی که هنوز زاده نشده اند، از نسل همانان که پیشتر ها نشان دادند تن را به گرازان می سپارند، اما خاک را هرگز. با این همه خود را به یاد بیاور، چرا که جای پای خدا بر تن توست و همه روزها به نـــام تو خواهــد بــود