«ایمان» که پس از مهاجرت از افغانستان به ایران، در پارکها فال میفروخت، حالا در لیگ محلی فوتبال آلمان تبدیل به آقای گل شده است.
روزنامه «ایران» در اینباره آورده است: از صبح تا شب در پارک پرواز سعادتآباد میچرخید و از مردم میخواست تا فال بخرند؛ با دستهای خودش چهره کودکیاش را خط خطی کرده بود تا مثل آدم بزرگها بتواند دوشادوش پدر کار کند تا بلکه چرخ زندگی خانواده شش نفرهشان بچرخد؛ اما زندگی «امامالدین» که این اواخر «ایمان» صدایش میکردند، به همینجا ختم نشد... فلک سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود.
در گام اول «خانه علم» فرحزاد در مسیرش قرار گرفت و همین آغاز زندگی تازهای بود. گام دوم، مهاجرت روی دیگر زندگی را نشانش داد و موجب شد تا استعدادهای او یکی پس از دیگری شکوفا شوند و چندی نگذشت که علاوه بر پیشرفت در سوادآموزی، در رشته ورزشی فوتبال هم خوش درخشید و به عنوان یکی از بازیکنان خوب تیم پرشین پشت سر هم به حریفان گل میزد و شادمانه به هوا جست میزد. همین نوجوان فالفروش پارک پرواز سعادتآباد، حالا آقای گل لیگ شهر هایلبرون (Heilbronn) آلمان است و در تیم Iangenberttach SGM بازی میکند. روزنامه ایران با او به شکل تلفنی به گفتوگو نشست تا با مرور زندگیاش از بیم و امیدهایی بگوید که در زندگی کوتاه ۱۱ سالهاش تجربه کرده است.
مرد کوچک
«۶ ساله بودم که همراه خانواده از افغانستان به ایران مهاجرت کردیم. وضعیت مالی خوبی نداشتیم و هر شش نفر ما در یک خانه ۳۰ متری زندگی میکردیم. پدرم اجازه نمیداد مادرم و الهام، خواهر ۹ سالهام، کار کنند برای همین من و سه برادر دیگرم هر روز از صبح تا شب مشغول کار بودیم تا کمک حال پدرم باشیم و به او در گذران زندگی سادهمان کمک کنیم.»
«امامالدین» که فرزند سوم خانواده است با بیان این جملات به مرور روزهای زندگیاش در ایران ادامه داد و گفت: «همیشه دوست داشتم درس بخوانم و باسواد باشم، اما صبحها که خانه را به قصد پارک پرواز ترک میکردم به فالفروشی مشغول میشدم و تا حوالی ساعت ۲ بعد از نیمه شب طول میکشید، به همین دلیل فرصتی برای درس خواندن باقی نمیماند، به غیر از این من و خواهر و برادرهایم شناسنامه نداشتیم و همین باعث میشد در هیچ مدرسهای پذیرفته نشویم.»
او افزود: «کار کردن برای من آسان نبود، زیرا بارها در پارک بارفتارهای تبعیضآمیز برخی از شهروندان آزرده خاطر شدم. به رد مرز (بازگشت به افغانستان) تهدید میشدم و روزهای سختی را تجربه میکردم تا اینکه یکی از اعضای جمعیت امام علی(ع) مرا در پارک دید و با کمک او نه تنها من، بلکه رحمت (که در رستوران کار میکرد)، قیام (که در مکانیکی مشغول به کار بود) و سمیر (که در خیابانها جوراب میفروخت) و الهام وارد «خانه علم» فرحزاد شدیم و ساعاتی از روز را آنجا درس میخواندیم. کم کم وقتی مربیها متوجه علاقه من به فوتبال شدند کمک کردند تا وارد تیم فوتبال «پرشین» این جمعیت بشوم. زمان زیادی نگذشت که برای این تیم گلهای خوبی میزدم و به همین خاطر تشویق میشدم. اما هیچکدام از اینها باعث نمیشد کمک کردن به پدر برای تأمین مخارج خانهمان را از یاد ببرم. همین هم بود که بعد از ساعات درس و تمرین فوتبال در جمعیت، دوباره جعبه فالها را دست میگرفتم و در پارک مشغول فروختن فال میشدم. در نگاه بعضی رهگذرها مهربانی نبود و دوست داشتند مرا نبینند! همین هم بود که یا با گوشه چشمشان به من نگاه میکردند یا از روی اکراه!»
رد پای مهر و بیمهری
«امامالدین» با اشاره به اینکه «خستگی» احساس هر روزهاش در این سالها بود، گفت: «من همیشه خسته بودم. به دلیل اینکه رفتار بعضی آدمها با من و خانوادهام خوب نبود خیلی اوقات احساس تنهایی و خستگی میکردیم. وقتی شنیدیم بچههای افغان میتوانند در مدارس ایران درس بخوانند، خیلی خوشحال شدیم. تقریباً هر روز از ساعت ۷ صبح تا ۱۲ ظهر به همراه مادرمان پشت در مدرسه محل میایستادیم و مادرم از مسئولان مدرسه میخواست اجازه دهند من و خواهر و برادرهایم به مدرسه برویم و مثل همسن و سالهایمان درس بخوانیم، اما از آنجا که شناسنامه و کارت اقامت نداشتیم ما را نمیپذیرفتند.»
او که بغض سنگینی راه گلویش را بسته بود، البته تجربه مهربانی هم کم نداشت: «مهربانی ایرانیهای مهربان هیچوقت از یادم نمیرود. در طول ۵سالی که در تهران زندگی میکردیم این آدمها با من و خانوادهام خیلی خوشرفتاری میکردند و در طول این ۶ ماه خیلی دلم برایشان تنگ شده؛ همین آدمهای مهربان بودند که باعث شدند تا من ۳ ماه تمام نشستن پشت نیمکتهای یک مدرسه واقعی را تجربه کنم.»
قرعه فال امامالدین
روی دیگر سکه امامالدین آن زمان خودش را به خانواده حیدری نشان داد که تب و تاب مهاجرت شدت گرفت. اعضای خانواده «امامالدین» هم مانند هزاران نفری که از مسیر دریا و راههای پرالتهاب خود را به کمپهای بین راه میرساندند، در زمستان سال گذشته دل به دریا زدند و راه کشور آلمان را در پیش گرفتند و حالا ۶ ماه است که در شهر Heilbronn آلمان زندگی میکنند.
وقتی «امامالدین» حرف میزند انگار کلمات از دهان یک پسر بالغ بیرون میآید. اطلاعاتش در مورد کشورها و مسیری که طی کردهاند فراتر از اطلاعات یک پسر ۱۱ ساله است! او در مورد سفر پرماجرا و عاقبت خودشان چنین گفت: «فشارهای زندگی باعث شد تا ما هم تصمیم بگیریم دنبالهرو بسیاری از مهاجران شویم و مهاجرت کنیم. از مرز ارومیه وارد ترکیه شدیم و پس از آن به طرف کشور یونان رفتیم. از یونان با همراهی سازمان ملل به مقدونیه و سپس صربستان رفتیم و با گذر از کشورهای کرواسی، اسلواکی و اتریش به کشور آلمان رسیدیم.»
در این مسیر دریای مدیترانه را با قایقی ۹ متری که در آن ۷۰ نفر حضور داشتند بهسختی گذراندیم زیرا شرایط به گونهای بود که مسافران زیادی غرق و کشته شدند اما به هر ترتیبی بود به آلمان رسیدیم و بعد از مدتی که در کمپ زندگی کردیم به شهر Heilbronn آمدیم. در خانهای ۱۰۰ متری با ۳ اتاق خواب زندگی میکنیم و ماهانه مبلغی را دریافت میکنیم و به حدی هست که ما بچهها نخواهیم کار کنیم.
لحظههای طلایی
«از همان روزهای اول ورودمان به آلمان من، قیام، سمیر، رحمت و الهام وارد مدرسه شدیم و ما برادرها در تیم فوتبال محلی و الهام در رشته پینگپنگ ورزش میکنیم.»
«امامالدین» با بیان این جملات از خوشحالکنندهترین اتفاقی که در آلمان برایش رقم خورده است اینطور گفت: «زمان خروج از ایران اعضای جمعیت امام علی(ع) برایم معرفینامهای نوشتند که نشان میداد استعداد فوتبالی خوبی دارم و مدتی در تیم پرشین بازی کردهام. به این ترتیب پس از انجام تستهای مورد نیاز با ورود به تیم Iangenberttach روزهای خوب ورزشیام شروع شد.»
او ادامه ادامه داد: «در نخستین مسابقه، هشت ثانیه از صدای سوت شروع بازی توسط داور گذشته بود که توپ را به داخل دروازه نشانه گرفتم و این اتفاقات خوب تکرار شد تا جایی که موفق شدم در ۳ بازی ۱۰ گل بزنم و به عنوان آقای گل لیگ محلی انتخاب شوم.»
هافبک چپ شماره ۷ تیم SGM که موفق شده در نخستین بازی خود ۶ توپ را از خط دروازه حریف عبور بدهد، پس از انتشار خبر موفقیتهایش در روزنامه محلی Brettach TSV و دریافت توپ و تندیس فوتبالی در تاریخ ۲۰۱۶.۶.۴، هر روز در آسمان آرزوهایش بیشتر و بیشتر اوج میگیرد.
حالا دیگر ایمان به امید ایستادن بر فراز قلههای موفقیت، از مشکلات زندگیاش پلههایی برای ترقی میسازد.