شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۴۷۲۶۰
تاریخ انتشار: ۲۹ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۰
به بهانه 28 مرداد سالروز آتش‌سوزی سینما رکس


آرش قلعه گلاب

مردم دنیا از شرق تا غرب، همه شوکه شده بودند. پانصد نفر از سکنه‌ی جان سالم بدر برده‌ی شهر، به هیچ عکاس و خبرنگاری اجازه‌ی ورود به شهر را ندادند. خود میان شهر، که حالا دیگر قبرستان بزرگی بود با پانصد سکنه، ایستادند و دست برآوردند به سوی آسمان. جهل و نفرت، دو شخص متهم به آتش سوزی، با رویی گشاده و خنده‎‌هایی نحس، بر روی اجساد سوخته‌ی شهر قدم می‌زدند و بلند‌بلند افتخار این «روز تاریک» را به هم تبریک می‌گفتند. جهل گردن کشیده بود و اجساد سوخته را نگاه می‌کرد و بغضی نداشت. نفرت، نه آهی کشید و نه اشکی ریخت.

پانصد مرد و زن و کودک جان بدر برده از آتش، در میان شهر سوخته، به دنبال آن بودند تا شهر را خاک کنند. ولی مگر می‌شود داغ سوختن یک شهر را، تنها به گوری بدل کرد. نمی‌دانستند باید چه کنند. کسی نمی‌گریست و اشکی نمی‌ریخت. باید کاری می‌کردند، یک روز تمام گذشت و خورشید داشت دوباره بر اجساد ششصد هزار تن از مردم شهر می‌تابید و شکوفه‌‌های اجساد سوخته، کم‌کم داشتند گل می‌دادند. پانصد زن و مرد و کودک بازمانده، در میان شهری از گُل سیاه گرفتار شده بودند. عکاسان از سراسر دنیا اجازه‌ی ورود می‌خواستند. مردان اجازه‌ی ورود به عکاسان ندادند. درهای شهر را برای همیشه به روی آدمیان بستند. جهل و نفرت با جهل و نفرت تمام، هلهله کنان به استقبال عکاسان و خبرگزاران رفتند و با آنان عکس یادگاری گرفتند، شوری در دل شان افتاده بود و هرلحظه می‌خواستند درهای شهر را به روی عکاسان بگشایند.

مردان و زنان و کودکان بازمانده، سرسختانه به مخالفت با جهل و نفرت پرداختند و داغ این روز داغ را بر آنان یادآور شدند، به گُل‌های سیاه اشاره کردند و جهل و نفرت را نهیب زدند، ولی مگر نفرت و جهل، از نهیب چه هراس شان بود که دم بر نیاورند؟! پای بر زمین می‌کوبیدند و گل‌های سیاه را به اشاره، سیاه می‎خواندند و به دنبال گل سفید می‌گشتند، مگر که جسدی پیچیده در کفن پیدا کنند و به تشییع اش برند. زنان که شیون را از یاد برده بودند، دست در دست کودکان شان، با نگاه به گل‌های سیاه، به مردان بازمانده گفتند که باید کاری کرد.

این شهر حالا دیگر رخت گل سیاه بر تن کرده، ماتم و غبار ِغم، دست در دست جهل و نفرت، امشب بر پیکر اجساد سوخته، نه شمعی خواهند افروخت و نه گلابی خواهند ریخت و نه بخوری روشن خواهند کرد. امشب شب اول جشن و سرور اینان است. باید که مردان بازمانده کاری کنند. مردان در میان شهر گل‌های سیاه، دیگر نظر به آبادانی شهر نداشتند. باید تصمیمی می‌گرفتند و کاری می‌کردند، نمی‌توانستند مدام به گل‌های سیاه چشم بدوزند. نگاه کردن به گل‌های سیاه چشم را تیره‌‌ و‌تار می‌کرد. زنان و کودکان نیز خسته شده بودند، یک روز تمام بود که از سوختن شهر می‌گذشت.

پانصد زن و مرد و کودک بازمانده، به کنار هم آمدند تا برای زندگی‌، دوباره تصمیمی بگیرند. همه متفق بودند که باید بروند. باید شهر گل‌های سیاه را ترک کنند. دست و دل خود را از این سیاهی بشویند و پا در راهی سپید گذارند. جهل و نفرت، گردان‌فرازان ِروسیاه، لباس‌های فاخرشان را پوشیده بودند و مشام از عطر گل‌های سیاه پر می‌‌کردند. در شهر قدم می‌زدند و هر دم با نگاه به زیر پای شان، بر زمین سوخته پای می‌فشردند. مردان بازمانده به زنان و کودکان نگاهی از سر جان انداختند و چشم و دل یکی کردند.

باید می‌رفتند. می‌رفتند به جایی دور، گل‌های سیاه را به امان نفرت و جهل رها می‌کردند. همه با هم، دست در دست هم، از زمین پرکشیدند و به جایی دور در آسمان رفتند. همان دم، گل‌های سیاه، با درخشش آفتاب، سفید شدند و جهل و نفرت، به زمین گرم فرو رفتند.

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار