یک عروسک سنتی قشم از گوشه کیف پارچهایاش آویزان است. عروسکی با چادر رنگی و برقعی روی صورت. شاید دورترین تصویر به دختری که یک روز از شرق دور آمد تا شرق میانه را ببیند. از کشوری پیشرفته و قدرتمند و در عین حال سنتی، از ژاپن به خاورمیانه آمد، به کشورهای عربی، حوزه خلیج فارس و بعد راه پیدا کرد به ایران، جایی که حالا هشت ماه است در آن زندگی میکند. به تازگی درباره «برقع» در تهران سخنرانی کرد. برقعهایی به رنگهای مختلف روی میز گذاشت و از تحقیقاتش در کشورهای خلیج فارس گفت. عربی میداند و کمی فارسی. چینی و انگلیسی هم خوب صحبت میکند و میگوید حالا دیگر فرانسه، اسپانیایی و تایلندی را فراموش کرده. میخواهد تا سهسال دیگر، یعنی ٣٠سالگی صد کشور را ببیند، حالا عدد کشورها به ٥٤ رسیده و به نظر میرسد مدتی را باید برای ادامه تحقیقاتش روی برقع در ایران بماند.
به گزارش روزنامه شهروند، مانامی گوتو، درسش را در رشته حقوق در ژاپن نیمهکاره رها کرده و رفته بود آمریکا که انگلیسی و روابط بینالملل بخواند. تا قبل از آن، نه عربها را دیده بود، نه مسلمانها و نه ایرانیها را. میگوید: «در ژاپن زیاد مسلمان و عرب نمیبینید. آن موقع ٢٠ساله بود. مسلمانها و عربها را نمیشناختم و تصویر خوبی هم از آنها نداشتم. فکر میکردم همیشه خشونتطلب هستند. در کلاس چند همکلاسی مسلمان داشتم اما واقعا زیاد با آنها صحبت نمیکردم، کمی میترسیدم. آنها هر روز روبهروی خوابگاه من والیبال بازی میکردند و من همیشه آنها را از پنجره نگاه میکردم. میخواستم با آنها بازی کنم اما نمیدانستم از کجا شروع کنم.»
یک روز از همکلاسی عربش خواست که او را هم به گروه والیبالشان ببرند. پسر گفت: انشاءالله اما تا دو هفته از او خبری نشد. آنها ٤٠-٣٠ پسر عرب بودند که مانامی به آنها اضافه شد. در تعطیلات تابستانی و بعد از کلاسهای زبان انگلیسی، هر روز از ساعت یک ظهر تا ٩-٨ شب با آنها والیبال بازی کرد: «اول نمیخواستند با من والیبال بازی کنند اما دوستم گفت میتوانی بیایی توی تیم من. یک بازی کردم و فهمیدند که چه بازیکن خوبی هستم و اگر من با آنها باشم، بازی را میبرند، نظرشان عوض شد. هر روز یکی از آنها برای بقیه غذا درست میکرد. یک روز به شام دعوتم کردند. خوابگاه ما رستوران نداشت و غذای بیرون هم خیلی گران بود. دعوتشان را با خوشحالی قبول کردم اما بلد نبودم مثل آنها با دست غذا بخورم، ما با چاپستیک غذا میخوریم. آنها یک توپ برنجی در مشتشان درست میکردند و میخوردند. اتاقشان خیلی گرم بود و روی زمین نشسته بودیم با دست غذا میخوردیم. اما برایم مهم نبود چون دوست دارم همه چیز را امتحان کنم.»
برای او که در کودکی دوست داشت پلیس شود، دیدن رفتار مردم و پلیسها با دوستان عربش سخت بود. در آمریکا دید که چطور مردم در خیابان سرشان داد میزدند و پلیسها هیچ کاری نمیکردند. مردم نسبت به مسلمانها و عربها پیشداوری داشتند. این رفتارها برای مانامی عجیب بود: «هرچه بیشتر آنها را شناختم دیدم خیلی آدمهای خوب و مهماننوازی هستند. از من خیلی مراقبت میکردند. نمیتوانستم خشونت مردم نسبت به آنها را ببینم و تحمل کنم. دوستان دیگرم- غربیها و کرهایها- میگفتند از این دنیا بیا بیرون اینها خطرناکند. اما میگفتم اینها دوستان من هستند و خیلی چیزها از آنها یاد گرفتهام. میدانستم این تفکر به خاطر این است که هیچ کدامشان با مسلمانها از نزدیک حرف نزدهاند. من خیلی خوششانس بودم که این تجربه را داشتم و حس میکردم وظیفهای دارم. دوستانم درباره فلسطین و اسراییل زیاد حرف میزدند، یکبار از من پرسیدند چه چیزی دربارهشان میدانی. گفتم میدانم که آنجا مشکلی هست اما نمیدانم دقیقا چه مشکلی. آنها عکسهای کودکانی که کشته شدهاند و از بین رفتن زندگی و بیآبی را به من نشان دادند. من فکر کردم که چنین چیزی نمیتواند واقعی باشد. اگر این بچهها بدون دلیل میمیرند حتما سازمان بینالملل کاری دراینباره میکند. گفتم شما عرب هستید و درباره فلسطین حرف میزنید من فکر میکنم اسراییل هم دچار مشکل است. من میروم آنجا، خودم میبینم و به شما میگویم.»
در ژاپن کرسی داریم و اشپل ماهی
از آمریکا به ژاپن برگشت، پیش خانوادهاش. خانواده مانامی در توکیو زندگی میکنند. پدرش در کار مدلینگ است و مادرش سالن آرایش دارد. خانوادهای سنتی که هیچکس در آن انگلیسی صحبت نمیکند. پدر و مادرش اهل شهری به نام هوکوکا در جنوب ژاپن هستند اما مانامی در پایتخت به دنیا آمده و زندگی کردهاست. جایی که هرچند خارجیها به آن رفتوآمد دارند اما زیاد نیستند و مردم هم عموما با آنها تعاملی ندارند. شهری که مردمانش همیشه عجله دارند و از سویی به سوی دیگر میدوند: «در توکیو کسی با شما صحبت نمیکند.» برخلاف تصویر یک خانواده ژاپنی با یک یا هیچ فرزند، مانامی یک برادر و دو خواهر دوقلو دارد. برادرش بازیگر است و خواهرهایش در دانشگاه توکیو درس میخوانند. او دو هفته در آپارتمانشان نزدیک ایستگاه مرکزی توکیو ماند و بعد اعلام کرد که میخواهد برود فلسطین. به خانوادهای که تا به حال فقط به هاوایی سفر کردهاند. سفر او به فلسطین دو هفته طول کشید: «آنجا واقعیت ماجرای فلسطین و اسراییل را دیدم و متوجه شدم که تا به حال خیلی نسبت به این مسأله بیتفاوت بودم، چون در ژاپن و در یک جامعه کوچک زندگی کردم و این مشکلات را درک نمیکردم. فکر میکردم جهان مثل ژاپن است. آن زمان بیشتر درباره کار و وظایفم و اینکه بالاخره میخواهم درباره خاورمیانه کار کنم به نتیجه رسیدم.»
سفرهایش به خاورمیانه شروع شد، به سوریه و مصر رفت، همچنین لبنان، ترکیه، کشورهای حوزه خلیج فارس و تصمیم گرفت عربی یاد بگیرد: «مردم محلی را پیدا کردم و پیش آنها ماندم، چون نمیخواستم در هتل بمانم. هدف سفر من رفتن به یک جای مشخص نبود. میخواستم مردم، طرز فکر و زندگیشان را بشناسم. فهمیدم به خاطر نوع پوشش مسلمانها در موردشان سوءتفاهم و پیشداوری وجود دارد. همچنین درباره زنهای خلیجفارس کار تحقیقی زیادی انجام نشدهاست. مردم فکر میکنند همه زنهای این کشورها ضعیفاند و اجازه صحبتکردن ندارند. اما من فهمیدم که این تصویر درست نیست و مادر نقش قدرتمندی در خانواده دارد.»
مانامی مثل خیلی از نوجوانهای ژاپنی از ١٦سالگی بعد از مدرسه کار پارهوقت را شروع کرد. میخواست هزینه سفرهایش را تهیه کند. روزهایی که در رستورانهای ژاپنی، هندی، لبنانی یا ایتالیایی کار میکرد به وقتی فکر میکرد که حقوق ٢٠٠ تا ٣٠٠ دلاریاش در ماه را پسانداز کند و بتواند دنیا را ببیند: «اگر از پدر و مادرم برای بلیت پول میخواستم میتوانستند بگویند نه. اما من گفتم که خودم پول درمیآورم و میخواهم تنهایی به سفر بروم. زیاد خوشحال نشدند ولی نمیتوانستند چیزی هم بگویند. اینطوری سفرهایم شروع شد. باید کاری را شروع میکردم.» آن وقتها ایران برای مانامی جایی بود که قالیهای گرانقیمت از آن میآمد و به خاطر تصاویر انقلاب و زنهایی که چادر سرشان میکنند و حتما هیچ حقوقی ندارند، جای ترسناکی بهنظر میرسید. بعد از یک سالی که در آمریکا درس خواند، به ژاپن برگشت تا درسش را در رشته حقوق تمام کند. یک ماه برای وزارت خارجه کار کرد، چون آن وقتها میخواست دیپلمات شود اما از آن شغل خوشش نیامد: «بعد رفتم چین تا زبان چینی یاد بگیرم و همزمان بهعنوان کارآموز در یک هتل کار کردم؛ تا اینکه از دولت کویت کمک هزینه تحصیلی گرفتم که به مدت ٩ ماه در آن کشور عربی بخوانم.» دوستی که در خوابگاه دانشگاه کویت پیدا کرد، کمکم تصویر دیگری از ایران برایش ساخت. آن زمان مانامی از فرهنگ و مردم خلیجفارس خوشش آمده بود: «دلم میخواست در خلیج فارس بمانم. آن موقع بیشتر مردم برای عربی خواندن به سوریه و مصر میرفتند اما من میخواستم لهجه کرانه جنویب خلیج فارس یاد بگیرم. بعد کمک هزینه دیگری از دانشگاه قطر گرفتم و رفتم دوحه تا عربی بخوانم و بعد از آن، برای فوقلیسانس مطالعه خلیجفارس را انتخاب کردم. این مطالعات همهچیز را دربرمیگرفت. درباره تاریخ، اقتصاد، سیاست و فرهنگ منطقه میخواندیم. انسانشناسی هم بخشی از آن بود. تحقیقات فوقلیسانسم انسانشناسانه بود. فهمیدم اگر بخواهم خلیجفارس را بشناسم باید به ایران بیایم.»
میگوید سفر به ایران سخت است و اگر یکی از کارمندان سابق سفارت ژاپن در ایران به او کمک نمیکرد، سختتر میشد. دوسال پیش به سوییس رفت، ویزای ایران را گرفت و برای نخستینبار در تابستانی گرم، برای حدود چهار هفته به ایران آمد، به بندرعباس. میگوید ایران همهچیز را یکجا دارد. شما فرهنگهای مختلفی دارید، فارس، ترک، کرد، عرب و بلوچ همه در کنار هم: «خانهای متعلق به صدها سال پیش دیدم که هنوز مردم در آن زندگی میکنند. انگار تاریخ و مدرنیته را با هم دارید. مکانهای تاریخی که در یونسکو ثبت شده، غذاهای متفاوت و خیلی چیزهای دیگر که من را غافلگیر کرد و فکر کردم باز هم باید به ایران بیایم.»او دو هفته دیگر به عروسی نخستین دوست ایرانیاش در شیراز میرود، همان دوستی که در خوابگاه کویت با او آشنا شد.
چیزهای زیادی در ایران هست که برای این دختر ژاپنی آشناست. مثلا مهماننوازی ایرانیها یا احترام به بزرگترها یا مثلا کرسی: «ما در ژاپن به آن میگوییم کوداتسو. نخستین باری که به رشت رفتم هم خیلی غافلگیر شدم که دیدم ایرانیها اشپل ماهی میخورند، فکر میکردم این فقط غذای ژاپنیهاست.» میگوید من بیشتر از یک رشتی اشپل ماهی میخورم و هر روز صبح با یک لیوان دمنوش بهارنارنج روزش را شروع میکند. میگوید ایران خیلی زیباست اما مردم عادت کردهاند همهچیز را گردن دیگران بیندازند و هی بگویند همه چیز «خرابه!» برایش عجیب است در کشوری که مردم طبیعت و خاک را دوست دارند، روی زمین آشغال میریزند.
گشتن در تهران با مینیبوس
در خوابگاه دانشگاه شهید بهشتی در ولنجک، مانامی حالا هماتاقی ندارد. هر روز ساعت پنج صبح بیدار میشود و بعد از صبحانه و انجام تکالیفش با مینیبوس راه میافتد طرف تجریش که به کلاسهایش برسد. در موسسه دهخدا زبان فارسی یاد میگیرد: «خیلی از مینیبوس خوشم میآید. از این مینیبوسهای قدیمی که مینشینی و قرقرقر صدا میدهند. ما در ژاپن نداریم. دوست دارم یک روز یک مینیبوس بخرم، هیچ ماشین مدل بالایی دلم نمیخواهد. هر روز پانصد تومن میدهم تا به کلاسم برسم. ظهر معمولا برای نهار به خوابگاه برمیگردم. خیار، گوجه و پنیر و هر روز اشپل میخورم. بعد معمولا میروم به خانه دوستم در کوچه مجلل. دوستهایم بیشتر شیرازیها هستند و اما دوستان رشتی و کرد هم دارم. بعضی وقتها من برای آنها غذای ژاپنی درست میکنم یا آنها غذای ایرانی برای من درست میکنند.»
مانامی همیشه «تکلیف» دارد، سالهاست که درس میخواند. بعضی وقتها دوستانش تعجب میکنند و میگویند تو چقدر امتحان میدهی، پس کی تمام میشود؟ دوست دارد تحقیقاتش را ادامه بدهد. فرقی ندارد استاد دانشگاه باشد یا در یک موسسه تحقیقاتی کار کند، میخواهد پروژههایش را بهخصوص روی زنان و توانمندسازی آنها انجام دهد.
دوست دارد سفر کند و دلش یک جا ماندن را نمیخواهد. اما اگر ازدواج کند و بچهدار شود آن وقت مهم است که آنها کجا بتوانند زندگی کنند. ایران برای ماندن آسانتر از کشورهای دیگر است اما درآمد در ایران تعریفی ندارد و به مشکل برمیخورد، تازه باید جایی زندگی کند که بچههایش بتوانند به مدرسه ژاپنی بروند: «در جامعه ژاپن اخلاق و احترام به دیگران خیلی مهم است. میخواهم بچههایم اینطور بزرگ شوند. اگر بخواهم در کشورهای خلیج فارس بمانم فکر کنم امارات را انتخاب کنم، چون دوبی مدرسه ژاپنی دارد. هرچند شاید برای بچههایم سخت شود، چون من یک آسیایی هستم و در این منطقه آسیاییها بیشتر بهعنوان خدمتکار، کارگر و راننده شناخته میشوند.»
وقتی عربها میگویند از ایران خوششان نمیآید یا برعکس، مانامی به همهشان میگوید این طرز فکر به این خاطر است که شما شانس این را نداشتهاید که با آنها صحبت و زندگی کنید. من آنها را میشناسم: «میخواهم نتایج تحقیقات آکادمیکم را به دیگران نشان دهم تا تصویر واقعی و فرهنگ واقعی مسلمانها و خاورمیانه را از نگاه یک ژاپنی بشناسند. کنفرانس میدهم، به جاهای مختلف میروم و با استادان مختلف درباره تحقیقاتم صحبت میکنم. خیلی برای آنها جالب است. نقاب در کشورهای اروپایی ممنوع است، پس آنها نمیتوانند متوجه شوند که معنای پوشاندن صورت چیست. «برقع» که من روی آن تحقیق میکنم میتواند بخشی از سنت باشد که زنها آن را نمایش میدهند، حتی خودشان آن را میدوزند. اگر اینطور باشد باید به آن احترام بگذاریم. البته ممکن هم هست بعضی جاها مسأله سیاسی باشد اما باید دربارهاش بیشتر تحقیق کنم. با مردم زیاد صحبت میکنم. مثلا درباره ایرانیها یا عربها حرف میزنم و آنها میپرسند پس ترسناک نیستند و من میگویم نه. به ژاپن هم که رفتم با معلمم در همین باره صحبت کردم. آنها سوالهای زیادی داشتند درباره اینکه اسلام چیست و آنها چرا به خدا اعتقاد دارند. این گفتوگوها بین مردم نشان میدهد که چقدر شناخت از مسلمانها، عربها و ایرانیها کم است. این نوع کجفهمیها میتواند کم و کمتر شود. انسانشناسی و تحقیقات محلی میتواند کمک کند دیدگاه مردم نسبت به هم تغییر کند، چون بیشتر مردم تصویرهایی دارند که واقعیت ندارد. آنها اطلاعات ندارند، هرچه میدانند سیاسی است و از نگاه دولت میآید. شناختن فرهنگهای دیگر و احترام گذاشتن به آنها جایی است که باید برای تغییر این شرایط از آن شروع کنیم. وقتی شما از چیزی میترسید به آن نزدیک نمیشوید اما اگر بدانیم که طرف مقابل هم مثل ما است، میتوانیم جنگ را محو و مباحثه کنیم. لازم نیست با همهچیز موافق باشیم اما فهمیدن اینکه دیگران چطور فکر میکنند و چه عقایدی دارند کمک میکند مردم همدیگر را بپذیرند.»
درباره نظریه گفتوگوی تمدنها که از سوی ایران مطرح شد، چیزی شنیدهای؟
بله. میدانم. همیشه فکر میکنم این مسائل نباید فقط بین دولتها بماند، بلکه باید بین مردم بیاید. ترجیح میدهم مردم با رویدادهای فرهنگی مثل نمایشگاهها با هم آشنا شوند. به ملاقاتهای سران دولت یا دیپلماتها علاقه ندارم. اما مردم محلی و بهخصوص کودکان اگر درباره هم بدانند خیلی مهم است.
یادگرفتیم از کسی متنفر نباشیم
سال ٢٠٠٣، زمانی که آمریکا به عراق حمله کرد، مانامی در مدرسه بود. قبل از آن، زمان حمله طالبان به برجهای دوقلو یک روز معلمشان در کلاس تلویزیون را روشن کرد و همه اخبار و تصاویر را دیدند. وقتی آمریکا تصمیم گرفت حمله کند و گفت عراق بخشی از این حملات و برای دنیا خطرناک است مانامی نمیدانست دقیقا چه اتفاقی دارد میافتد: «ما تصویر آمریکا را باور کردیم، الان میدانم که آن دیدگاه اشتباه است.»
برای یک ژاپنی در نسل مانامی جنگ جهانی دوم، بمباران هیروشیما و ناکازاکی تاریخی است که باید از آن درس گرفت. میگوید ما کارهای اشتباهی انجام دادیم که باید از آن یاد بگیریم، چون در جنگ فرقی نمیکند پیروز شوی یا بازنده، چیزهای زیادی را از دست میدهی: «ژاپن بعد از جنگ جهانی به کشور قدرتمندی تبدیل شد اما باید به اشتباهاتمان اعتراف کنیم. این بخشی از تاریخ ما است. باید اشتباهاتمان را اصلاح کنیم و از آن یاد بگیریم. آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم قانون و نظام ما را تغییر داد و ما نیروی نظامی نداریم و نمیتوانیم بجنگیم. فکر میکنم نباید با کشورهای دیگر وارد هیچ جنگی شویم. در ژاپن هیچ وقت به ما گفته نشد که از آمریکا یا کشورهای دیگر متنفر باشیم. ما جنگ داشتیم و خیلیها هم در این جنگ رنج کشیدند و مردند اما این دلیل نمیشود که از کسی متنفر باشیم. باید یاد بگیریم چرا این اتفاق افتاد و ما به جنگ ملحق شدیم. اما بعضی کشورها هستند که به خاطر کارهایی که زمان جنگ انجام دادیم، از ژاپنیها بدشان میآید. مثل چینیها، کرهایها و بعضی کشورهای جنوب آسیا مثل اندونزی. اما در ژاپن آموزش ما متفاوت است و ما از کسی متنفر نیستیم.» دوست دارد یک روز به سردشت ایران، جایی که سلاح شیمیایی در جنگ ایران و عراق، زندگیهای زیادی را از بین برد هم سفر کند. میگوید تاریخ، گذشته و مشکلات سیاسی نباید روی مردم و نگاهشان به یکدیگر تأثیر بگذارد: «میدانم که ایران و عراق با هم جنگیدند و الان هم با اینکه جنگی نیست اما مثلا با آمریکا مشکلات سیاسی دارند. من چینیها و کرهایها را دوست دارم، ممکن است با بعضی از سیاستهای دولتهایشان مشکل داشته باشم همانطور که با بعضی از سیاستهای ژاپن هم مشکل دارم اما باعث تنفرم از آن آدمها نمیشود. میدانم که در ایران هم بعضیها به خاطر مسائل سیاسی عربها را دوست ندارند اما این فقط به این خاطر است که شما شانس این را که آن مردم را از نزدیک ببینید نداشتید. با آنها حرف نزدید و این باعث سوءتفاهم و کجفهمی شدهاست.»
مانامی کمکم خداحافظی میکند تا برود پیش دوستانش. دنبال یک تاکسی مطمئن است. میگوید چیزی که در این سفرها بیشتر اذیتش کرده آزار و اذیت خیابانی است. گاهی هم مردم بیاجازه از او عکس میگیرند که به نظرش بیاحترامی است. وقتی میخواست به خاورمیانه بیاید خیلیها گفتند آنجا جای یک زن نیست، خطرناک است و به درد مردها میخورد: «کارمندان سفارت ژاپن در کشورهای خاورمیانه همگی مرد هستند. زنها اگر باشند همسران کارمنداناند و آمدهاند که در خانه بمانند و برای مردها غذا درست کنند. مردهای ژاپنی وقتی من را اینجا میبینند میگویند حتما پدرت اینجا کار میکند و من میگویم نه، اینجا تنها هستم و تحقیق میکنم. در دوحه به یکیشان گفتم من از شما بهتر انگلیسی حرف میزنم، مستقل هستم و در دانشگاه کار میکنم. آنها به من احترام میگذارند و در عین حال کمی میترسند از اینکه من یک زن قوی هستم. فکر میکنم رفتار نسبت به زنها باید تغییر کند، ژاپنیها خیلی مردسالار هستند البته نه در توکیو ولی در شهرهای کوچک و روستاها اغلب اینطور است. از زنهایی که میخواهند کار کنند یا زنهایی که میخواهند قوی باشند، حمایت نمیشود. فکر میکنند چون زنها ازدواج میکنند و حامله میشوند، کارکردنشان مشکل است. این خیلی ناراحتکننده است. ما برای زنهایی که بخواهند بعد از ازدواج یا به دنیا آمدن فرزندشان به کار برگردند، سیستم حمایتی نداریم. این چیزها باید تغییر کند. مردها عادت داشتند که خودشان با هم رقابت کنند و حالا نمیتوانند ببینند که زنها هم به آنها اضافه شدهاند. اما فکر میکنم مردها بالاخره مجبورند ما را بهعنوان افرادی برابر با خودشان ببینند.»