شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۴۷۵۱
تاریخ انتشار: ۱۱ مهر ۱۳۹۱ - ۱۸:۵۴

 

شوشان - حسین محمدی : در روزهایی که تب و تاب جنگ همه رو به تکاپوی دفاع از سرزمین مقدس مان انداخته بود و هر کسی فارغ از اسم و مقام و منصب و درجه اجتماعی می خواست به نحوی توی این دفاع نقشی داشته باشه منم رویاهای خودم رو داشتم از جبهه برگشته بودمو پر از میل پرداختن به آرزوهایم بودم چیزهایی که شبها با آنها می خوابیدم و با آنها بر می خواستم، حالا دیگر داشتم با بخشی از دوران عمرم وداع می کردم دورانی که به آن نوجوانی می گفتند و من از آن کوله باری مملو از خاطرات داشتم. مسجد سلیمان و آنچه در او بود که من می شناختم...پدرم و مغازه اش، محله امان و بچه هایش، اصغر و محمود، شاپور و جمعه و فردین و بهزاد و شهریار و شاپور ... مدرسه امان .... ولع بی پایان یافتن، برداشتن کاغذ پاره های روی زمین و حس اینکه باید همه چیز را بدانی، رایحۀ خوش آثار ژول ورن که آدم را از خودش جدا می کرد و پنج هفته در بالن نگه می داشت و یا پرتت می کرد به بیست هزار فرسنگ زیر دریا... و بوی گاز ترش و طمع نفت...

زیر کشتارگاه با مش ملوکی که دائم در حال فحش دادن بود و آنطرف دره که مدام، بکی، می آمد و دعوا می کرد چرا حیاط مرا دید می زنید و غروب های فلکۀ پشت برج که می نشستم و ماشین های رنگی را می شمردم تا این شمارش مرا به خیال ببرد تا با یکی از آنها به آسمان بروم و بعد هم جیم می زدم به کلگه تا پشت بهداری با شاپور و کوروش همبازی شوم بالاتر از منزل حشمت قاسمی... و باز روز از نو... دبستان جاوید ، دبستان حافظ درچاه نفتی و بعد هم تا چشم بهم زدم شد راهنمایی.... بازهم جاوید... آقای جعفری و نوذری و بهادری و خانم برموز و آقای ثابت که وادارمان می کرد روی میز نماز بخوانیم... همین دیروز بود انگار، و من عاشق کتاب بودم هرچی باشد فقط کتاب، بچه ها دستم می انداختن، هی دانشمند، امروز چی نوشتی... و من اولین قصه ام رو نوشتم... بزغالۀ نادان... و همه به آن خندیدن... حسابی دستم انداختن و تنها فاطی دختر بزرگ همسایه مان که دیپلمه بود تشویقم کرد، آفرین چه قشنگ، از خودت نوشتی؟... بازم بنویس و نوشتم... اما دنبال چیز دیگری بودم و مسجد سلیمان پر هیاهو بود همۀ دنیای من... فرامرز برادرم که در سازمان تبلیغات آن موقع کار می کرد از گروه نمایششان صبحت می کرد با دوستانش برنامه تمرین شان را هماهنگ می کردند که شنیدم، با خودم زمزمه کردم نمایش... نمایش یادم آمد در دوره راهنمایی کارهای کوتاهی سر هم می کردیم و بچه ها می خندیدن اما در کوران اتفاقات و انقلاب آنرا فراموش کرده بودم ... به فرامرز اصرار کردم و او گفت حشمت اداره ارشاده و کار تاتر می کنه و ترو هم می شناسه برو پیشش... و من متولد شدم .... از همان لحظه اول دیوانه شدم جلو حشمت که رسیدم فهمیدم صد سال دیر آمدم...

پایان بخش اول

 


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار