سعید ایزدنیا
اندیشه ام بقدری رنگ ظلمت به خود گرفته است که گویی تاریکی شب از اندیشه من رنگ می گیرد. به هرحال ادامه می دهم و با هر تیک ساعت شماته دار خانه مادربزرگ به خود می گویم زندگی هنوزم جاریست.
به سبزه بنگر به آسمان آبی شوری نمک و به زندگی شاید همین باشد ؛ شاید..
اندیشه ام را چه کنم
رنگش را عمقش را چه کنم
به دستان لرزان و فرتوت مادر که می نگرم
به قلب مهربانش که دل می بندم
به خنده معصومانه کودک بازیگوش همسایه که می نگرم اندیشه را با اشک چشمم می شویم
اندکی آرام میگیرد
اندکی رنگ میگیرد
ولی افسوس با گذر نامرد دقایق رنگ میبازد به تیرگی زمانه
ولی دلم شاد است که مهربانی هست نگاه گرم مادر خنده کودک همسایه و شوق شکستن قلک پول
دلم شاد است به گرما محبت : دلم شاد است شاد است: شاد