راستش من به این کلمه نخبه حساسیت پیدا کرده ام، ما همینطوری مشغول پوست کندن از این کلمه مادر مرده هستیم و جیغ های ناشی از دردش را به هیچ گرفته ایم.نخبه کجاست؟ نخبه کدام است؟ نخبه چگونه است؟ نخبه چطور است؟ نخبه چرا می گوید؟ نخبه "داد" می زند؟ نخبه جوک های اروتیک و قومی و بند تنبانی می سازد؟ اصلا نخبگی چگونه صفتی است؟ نخبگی در کجای این جهان عوام زده فرصت نفس کشیدن دارد؟
نخبگی را از کدام دکان دو نبش می توان تهیه کرد؟ نخبگان در کجای این سرزمین کهنه قبای ژنده خود را آویخته اند؟ فی المثل تو نخبه ای؟ او نخبه است؟ من نخبه ام؟ کدام ما نخبه است؟ من که در سال یک کتاب نمی خوانم، در تمام روز یک موسیقی شگفت نمی شنوم، در پی ماه هایی که می آیند و می روند به جز سیمای عوام فریب تلویزیون و ماهواره و جدیدا شبکه های شل کن، سفت کن و محصول قمرهای مصنوعی، تصویری نمی بینم و به همه این ها اضافه کنید تلگرام را، واتساپ را، توییتر و جهان مجاز مجازی را، در کجای من، منی که این چنینم، نخبگی ته نشین شده؟
بی آنکه حساب آه های ناشی از نازک دلی را اضافه کنید، بدون اینکه حساب نازکانه چشم های هیز را بیافزایید، چشم هایی که روایت آزادی را در یک نقطه بدن می پسندند و بس، و مابقی داستان آزادی را تنها ناشی از هرمون های به جا مانده از دوران عقیم و کهنه تاریخی می دانند، البته به همراه یک استکان و گاه فنجان داغ قهوه و در برابر چهره ای ملائکی، از هبوط آدم و فریبکاری حوا قصه می سازند و نهایت قصه، فرجام نخبگی است، فرجامی که تاوانش را باید دختران حوا بدهند، تاوان یک عدد سیب و یا گندمی که آدم ابوالبشر نوش جان کرد و تا ابد الدهر ابد، بدهی بانوان را خاصه به جمع نخبگان سنگین ساخت. نخبه، نخبگی، نخبگان، نخبه ها، نخبه پروری، نخبه سازی، نخبه کشی، کدام شان در رنگ جماعتی که هستیم و به فراخور امکانات موجود و مدیریت مدرن روزگار ایرانی خاصه خوزستانی و به ویژه اهواز خاک زده، قابل حصول است، البته به شرطی که دستمان را بر گوش های خود نگذاریم و جیغ دلخراش کلمه را بشنویم، کلمهای که زنده زنده،گوشت تنش میریزد، همان نخبگی!