شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۵۸۲۷۳
تاریخ انتشار: ۱۷ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۲
گفت‌و گوی با حافظ موسوی شاعرِ صاحب سبکِ امروز
حافظ موسوی شاعر معاصری است که از کنار جامعه و گفتمان عمومی آن بی‌اعتنا نمی‌گذرد...
روح‌الله مهدی‌پور عمرانی: حافظ موسوی شاعر معاصری است که از کنار جامعه و گفتمان عمومی آن بی‌اعتنا نمی‌گذرد. از «زن، تاریکی، کلمات» تا «شعرهای خاورمیانه» دغدغه‌های اجتماعی و سیاسی‌اش را بر زبان آورده است. موسوی در گفت‌و‌گو با همدلی می‌گوید:« ارائه یک پاسخ کلی برای این سئوال واقعا سخت است. تصور عمومی این است که شعر امروز فارسی هیچ ربطی به گفتمان عمومی جامعه ندارد و به کل از جامعه بریده است. اگرچه این داوری تا حدودی، فقط تا حدودی، درست است، اما نمی‌توان آن‌را به کل شعر امروز تعمیم داد . به عنوان نمونه مثلا آیا در شعر خود من، گفتمان عمومی جامعه، هیچ نمودی ندارد؟ برای رسیدن به پاسخ دقیق در این مورد، باید منتقدین ما و به ویژه آن‌هایی که در زمینه نقد جامعه شناختی صاحب نظرند دست به کار شوند.»

مشروح این گفت‌و‌گو در ادامه به نظر خوانندگان می‌رسد:

با سلام و خوش آمد به شما. ازمرگ مولّف، تعریف‌ها و تعبیرهای گوناگونی شده است که یکی ازآن‌ها به مرگ سوژه برمی‌گردد. مرگ سوژه یعنی این که سوژه‌ها به عنوان خمیرمایه‌های اصلیِ سرایش شعر، مرده‌اند و شاعران نمی‌دانند. هرآینه اگربدانند، ممکن است بلایی سرِ خودشان بیاورند! شما ازآن دست شاعرانی هستید که هنوز سوژه برای شعرنویسی دارید، این سوژه‌ها را ازکجا پیدا می‌کنید؟

ترجمه‌ای که از واژه « سوژه » در زبان فارسی جا افتاده است « فاعل شناسا » است که در مقابل ِ آن « ابژه » به معنای موضوع شناسایی قرار می‌گیرد . با این تعریف ، نظریه مرگ‌مولف در واقع به یک معنا اعلام مرگ سوژه دکارتی است . دکارت با جمله معروف ِ « من می‌اندیشم ، پس هستم » برای فاعل شناسا ( سوژه ) اقتدار و قطعیتی قائل شده بود که اگرچه سرآغاز دوره جدیدی در تفکر انسان بود و نتایج عظیمی به نفع علم و فلسفه به همراه داشت اما بعدا توسط کانت و دیگران مورد بازبینی قرار گرفت و معلوم شد که سوژه آن‌قدرها هم مقتدر بلامنازع نبوده و قطعیتی که دکارت برای آن فرض می‌کرد از قطعیت چندانی برخوردار نیست . در نظریه ادبی مرگ مولف آن‌طور که رولان بارت مطرح می‌کند ، نویسنده در مقام سوژه و کسی که برای متن تعیین تکلیف می‌کند ، از اعتبار پیشین خود ساقط می‌شود و جای خود را به خواننده می‌دهد و ... 

اما برداشت من این است که شما می‌خواهید بدانید آیا هنوز هم موضوع ( یا سوژه‌ای ) برای نوشتن باقی مانده است؟ یا آن‌طور که آدورنو می‌گفت : آیا بعد از آشوویتس هنوز هم می‌توان شعر نوشت ؟ حتی می‌توانیم عقب‌تر برگردیم و به یاد بیاوریم هولدرلین را که می‌گفت در دنیای مدرن ، خلق استعاره و به تبع آن سرایش شعر ناممکن است و ... از این دیدگاه که نگاه کنیم، پاسخ سئوال شما منفی است؛ یعنی شعر از موضوعیت افتاده است؛ به عبارت دیگر، شعر، ناممکن شده است. این احساس در یکی از شعرهای سال‌های اخیر من این طور بیان شده است : « بر اندوه خود خمیده‌ام / بر کلماتی که شعر نمی‌شوند » ( از مجموعه « واژه‌های من » که در دست چاپ است ) تناقض را می‌بینید ؟ از یک طرف می‌گویم : کلماتی که شعر نمی‌شوند ... و از طرف دیگر همان را به عنوان شعر می‌نویسم ! ... در این تناقض نکته‌ای هست ؛ و آن این است که ما ناگزیر به نوشتن چیزی هستیم که از نوشته شدن سرباز می‌زند. چیزی که مرا به نوشتن وا می‌دارد معمولا همان « موضوع » است که شما به آن اشاره کردید . من و موضوع شعر همدیگر را تعقیب می‌کنیم . گاهی او مرا پیدا می‌کند و گاهی من او را. او غالبا به شکل اندوه و در فضایی مه آلود سراغ من می‌آید . من اما در روز روشن و در خلال زندگی روزمره جست و جویش می‌کنم. در هر دو حالت به خودم می‌گویم : هان ! این همان چیزی است که شعر می‌شود . اما خیلی وقت‌ها می‌بینم فریب خورده‌ام و ساعت‌ها و بلکه روزها و ماه‌ها تقلای بیهوده کرده‌ام . با این حال هیچ چاره دیگری نداریم جز این‌که به زندگی واقعی، آن‌طور که در همین لحظه جریان دارد خیره شویم و ببینیم کدام موضوع به ما چشمک می‌زند . زشت و زیبایش فرق نمی‌کند.

می‌گویند؛ شعر، زبانِ سومِ بشر است. چرا؟

نمی‌دانم چه کسی این حرف را زده است ، اما اگر زبان علم و زبان فلسفه را زبان‌های اول و دوم بدانیم، زبان شعر زبان سوم است . علم با آزمایشگاه و تجربه عینی سر و کار دارد ؛ فلسفه با تجرید و تحلیل و استدلال. از این‌رو زبان آن‌ها زبان اثبات و یا نفی است . زبان شعر در صدد نفی و اثبات نیست . کار شعر به رویت درآوردن چیز یا چیزهایی ا‌ست که هستند، اما دیده نمی‌شوند . علم و فلسفه، عقل ما را نشانه می‌گیرند. شعر به عقل ما احترام می‌گذارد اما آن را دور می‌زند و با عواطف‌مان خلوت می‌کند. بنابراین، پر بیراه نیست که شعر را زبان سوم انسان بدانیم .

با عنصرِ الهام میانه‌ای دارید؟ بعضی براین باورند که اولین مصرع شعر، هدیه خدایان است! نظرتان چیست؟

از آن‌جا که سطر اول شعر معمولا به صورت ناگهانی به ذهن شاعر می‌رسد، از قدیم چنین فرض شده است که منشا آن را باید در نیرویی بیرون از خود شاعر جست‌وجو کرد و نام آن را گذاشته‌اند الهام. من با این برداشت موافق نیستم. اگر اشتباه نکنم ادگار آلن پو می‌گوید الهام چیزی نیست جز حاصل تمرین‌های مداوم شاعر. شاعری که مدام با کلمه ور می‌رود و مدام در حال تخیل است، در واقع مدام دارد چیزهایی را در خودآگاه و ناخودآگاهش ذخیره می‌کند. منبع الهام، همین مخزن ذخیره‌هاست . به همین دلیل است که هرچه این مخزن و ذخیره‌هایش بیشتر و غنی‌تر باشد، آن به اصطلاح هدیه خدایان هم گران‌بها‌تر می‌شود. 

آیا شعر، ساخته می‌شود؟ چگونه ؟

مدرنیست‌هایی مثل ادگار آلن پو و بودلر معتقد بودند که شعر چیزی مصنوع و ساخته شدنی‌ست. ادگار آلن پو در مورد شعر معروفش « کلاغ » مدعی‌ست که آن را جزء به جزء و کلمه به کلمه و با معماری دقیق، ساخته است . نیمای خود ما هم بیش‌وکم چنین نظری دارد و به همین دلیل در جایی گفته است که بعضی وقت‌ها ایده شعرهایش را ابتدا به نثر می‌نویسد و بعد آن را به شعر تبدیل می‌کند. من هم تا حدودی همین نظر را دارم؛ اما این بدان معنا نیست که برای شور و برانگیختگی در هنگام سرایش اعتباری قائل نباشم. شیوه تولد و یا ساخته شدن شعر در انواع مختلف شعر با هم تفاوت دارند. شعر غنایی که معمولا کوتاه است، غالبا با سر و شکل یا فرم نهایی خودش در ذهن شاعر و هم‌زمان با نوشتن، شکل می‌گیرد و پس از نوشته شدن فقط نیاز به صیقل خوردن دارد. اما انواع شعرهای روایی، حماسی، دراماتیک و غیره را نمی‌توان یک ضرب و بدون طرح و برنامه به سرانجام رساند.

به عنوان مثال، من شعر نسبتا بلند « پنج یادداشت از یادداشت‌های آنتونیو مانکوزو » را که در مجموعه شعرهای خاورمیانه چاپ شده است نمی‌توانستم یک ضرب و بدون مراجعه به متون تاریخی دوره ساسانیان بنویسم. یا مثلا کل شعرهای خاورمیانه ابتدا به صورت یک ایده کلی در ذهن من شکل گرفت و من برای نوشتن آن‌ها ده‌ها متن تاریخی و ادبی، از جمله هزار و یک شب را خواندم و آن ایده اولیه را که چیزی در حد یک اسکلت بود، با گوشت و پوستی که به آن دادم کامل کردم. البته این که در این کار چه قدر موفق بوده‌ام یا نبوده‌ام ، بحث دیگری‌ست . فقط می‌خواستم روش ساختن شعر را با استناد به تجربه شخصی خودم توضیح بدهم.

جریان‌های شعری امروز، چه نقش و نمودی درنزدیک کردن شعر، به گفتمانِ عمومی جامعه دارند؟
ارائه یک پاسخ کلی برای این سئوال واقعا سخت است. تصور عمومی این است که شعر امروز فارسی هیچ ربطی به گفتمان عمومی جامعه ندارد و به کل از جامعه بریده است. اگرچه این داوری تا حدودی، فقط تا حدودی، درست است، اما نمی‌توان آن‌را به کل شعر امروز تعمیم داد . به عنوان نمونه مثلا آیا در شعر خود من، گفتمان عمومی جامعه، هیچ نمودی ندارد؟ برای رسیدن به پاسخ دقیق در این مورد، باید منتقدین ما و به ویژه آن‌هایی که در زمینه نقد جامعه شناختی صاحب نظرند دست به کار شوند.

چیزی به نام « شعرناب « وجود دارد؟ 

بله وجود دارد. اما در روزگار ما، بسیار بیش از گذشته، دست‌نایافتنی ا‌ست .

انجمن‌ها ومحفل‌های شعرخوانی چقدر در توسعه ادبیات شعری نقش ایفا کنند؟

انجمن‌ها و محفل‌های ادبی در دهه‌های شصت و هفتاد، بار اصلی شعر و ادبیات مستقل ما را به دوش می‌کشیدند؛ اما نمی‌دانم چرا در سال‌های اخیر، ظاهرا بی‌خاصیت شده‌اند ! 

جشنواره‌ها وجایزه‌های شعرچه جایگاهی درارتقای سطح کمّی و کیفیِ شعرامروز دارند؟

جشنواره‌ها و جایزه‌های دولتی اگر نقش مخرب نداشته باشند جای شکرش باقی ا‌ست . جایزه‌های مستقل هم متاسفانه دست و پایشان بسته است و کمتر شانس تداوم طولانی مدت دارند. اگر چنین امکانی وجود می‌داشت قطعا می‌توانستند نقش بسیار موثری داشته باشند. فکرش را بکنید اگر مثلا جایزه شعر شاملو بتواند به چیزی در حد جایزه تی اس الیوت تبدیل شود، چه شور و نشاطی در قلمرو شعر فارسی در کشورهای فارسی زبان ایجاد خواهد کرد !

شاعران، چه می‌گویند که داستان‌نویسان نمی‌گویند؟!

در روزگار ما با این که مرز بین شعر و داستان تا حدودی فرو ریخته است و من از این بابت دلخور هم نیستم، اما هنوز چیزهایی هست که داستان از عهده گفتن‌اش بر نمی‌آید . شاید بهتر است به جای چیزها یا موضوعات، بگوییم شیوه‌هایی از گفتن هست که فقط در شعر امکان‌پذیر است. شعر به راحتی می‌تواند به قلمرو داستان چنگ بیندازد و چیزهایی را به نفع خودش مصادره کند و در عین حال به ماهیت خودش وفادار بماند. داستان، و به ویژه داستان کوتاه، اگرچه همواره گوشه‌چشمی به شعر داشته است، اما اگر در استفاده از ابزارهای بیان شعری زیاد‌ه‌روی کند از قلمرو خودش خارج می‌شود. 

اخیرا یکی ازشاعران، کتابی منتشرکرده و درآن گزاره‌هایی از « فیه ما فیه » مولانا را با تقطیعِ شعر سپید آورده است. مانند: (چراغی افروخته / چراغی نا افروخته را / بوسه داد و رفت) و یا ( دانه درزمین انداختن/ سوال است: / که مرا فلان می‌باید / درخت رُستن / جواب است / بی لافِ زبان) نظرشما دراین مورد چیست ؟

بله از این نمونه‌ها در ادبیات کهن ما و احتمالا در ادبیات کهن سایر ملل فراوان یافت می‌شود. به قول زنده‌یاد محمد حقوقی، این‌ها سطرهایی از شعر است که در سطح‌هایی از نثر پراکنده شده است. منتها من با مبالغه‌ای که بعضی از دوستان در این زمینه می‌کنند موافق نیستم. این که متون عرفانی و شطحیات را یکسره شعر، و آن هم شعر ناب بدانیم، می‌تواند دستاویزی باشد برای واپسگرایی.

بابت شرکت دراین گفت‌و‌گو ازشما سپاسگزارم و آرزوی موفقیت دارم. 

زیست نامه:

حافظ موسوی ، متولد پانزدهم اسفند 1333 در رودبار گیلان 
کتاب‌های چاپ شده : 
1 – دستی به شیشه‌های مه‌گرفته دنیا – مجموعه شعر –
1373 
2 – سطرهای پنهانی – مجموعه شعر – 1378 
3 – شعرهای جمهوری – مجموعه شعر – 1380 
4 – بررسی شعر و زندگی مهدی اخوان ثالث – 1381 
5 – زن ، تاریکی ، کلمات –مجموعه شعر – 1383 
6 – خرده‌ریز خاطره‌ها و شعرهای خاورمیانه – 1384 
7 – پانوشت‌ها ( پنج مقاله در حواشی نظریه‌های
ادبی ) -1389 
8 – گزینه اشعار ( انتشارات مروارید ) – 1393 
9 – گزینه اشعار غنایی ( انتشارات نصیرا ) 1393 
10 – مادیان سیاه – مجموعه شعر – 1393 
11 – حالا حکایت هدهدها – مجموعه شعر – 1394 
12 – واژه‌های من – مجموعه شعر – در دست چاپ

برچسب ها: حافظ موسوی
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار