امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
پاسدار شهيد محمد كاشيها در يكي از دست نوشته هايش پيرامون حوادث انقلاب اسلامي و روزهاي آتش و خون در بهمن 1357 نوشته است:
ساعت 7 صبح روز 17 شهريور از طرف ميدان خراسان به طرف ميدان ژاله آمديم. مردم در اطراف پمپ بنزين جمع شده و براي راهپيمايي آماده بودند. من چون پدر و مادرم همراهم بودند به خانه امدم.
چون از قم برگشته بوديم، ميخواستم پدر و مادرم را به خانه برسانم. به محض رسيدنمان به خانه، خبر رسيد كه مزدوران شاه مردم را در ميدان ژاله (شهدا) از زمين و هوا به گلوله بستهاند. همراه چند تن از برادران به بيمارستان اميراعلم براي اهداي خون رفتيم.
من از چند تن از برادران اعلاميه ميگرفتم و بين مردم تقسيم ميكردم. معمولا در كتابخانههاي مساجد نوارهاي امام خميني را به طور مخفي بين افراد مسجد رد و بدل ميكرديم تا صحبتهاي امام عزيزمان را بشنويم.
روزي در مقابل شعبه نفت با لباس نفتي ايستاده بودم. چون زمستان بود، برادرها آتش روشن كرده بودند. من هم كنار آتش رفتم. ناگهان يكي ار بچهها فرياد زد: آتش. نگاه كردم متوجه شدم پاي چپم آتش گرفته است. با كمك چند نفر لباسم را خاموش كردم اما زير زانوي چپم همچنان ميسوخت. اين سوختگي باعث شد تا روزي كه امام خميني وارد ايران شدند نتوانم ايشان را ببينم. خيلي گريه كردم. از خودم ميپرسيدم آخر من چه گناهي كردهام كه نتوانستم امام را ببينم؟
19بهمن براي ديدن امام به مدرسه علوي رفتم. وقتي به نزديك مدرسه رسيدم در خيابان جاي چند گلوله ديده ميشد كه مردم ميگفتند، ديشب به اين مكان حمله كردند كه چند نفر شهيد شدند.
به مدرسه رفتم امام حالش خوب نبود و ملاقات نداشتند. باز با دلي غمزده به طرف خانه به راه افتادم.
در راه ديدم مردم جلوي بيمارستان امير اعلم اجتماع كردهاند. به طرف جمعيت رفتم و سؤال كردم. گفتند: به نيروي هوايي حمله شده و نيروي هوايي در محاصره است و بيمارستان احتياج به خون دارد.
به طرف «پيچ شميران» آمدم. سر پيچ ديدم آمبولانسها از طرف خيابان «تهران نو» به سمت «انقلاب» مجروح ميبرند. گيج شده بودم كه چه كار بكنم. خلاصه راهي محل شدم. در محل مقداري پنبه، باند، دارو و ملحفه جمع كردم. در بين راه به پسردايي و برادرم برخوردم. ماجرا را پرسيدند. بعد هر سه نفر با فولكس به راه افتاديم. در 45 متري «سيد خندان» ترافيك سنگين بود. مجبور شديم ماشين را كناري پارك كرده و بعد پياده به راه خود ادامه بدهيم.
در ميدان چند موتورسوار كه ژ-3 داشتند، به سمت «ميدان امام حسين(ع)» و «فرح آباد» در حركت بودند.
پياده به طرف خيابان «سبلان» حركت كرديم. در انتهاي خيابان، مردم سنگربندي كرده و كوكتل مولوتوف آماده كرده بودند. يك نفر نيز اسلحه ژ-3 همراه داشت.
با دودلي پيش رفتيم كه گارديها به طرف ما تيراندازي كردند. در سمت چپ خيابان در كوچه بن بستي پناه گرفتيم ولي سربازان يك پسر بچه را در جوي روبروي كوچه به رگبار بستند. بعد از آن شخصي آمد و پسر را از زير گلوله خارج كرد و به اين طرف آورد.
فاصله ما با گارديها 100 قدم بود اما آنها ميترسيدند كه نكند ما مسلح باشيم. به همين خاطر پشت يك ديوار سنگر گرفته بودند تا دو سه ساعت آنجا بودند. ما شعار ميداديم تا اينكه يك تانك به سمت ما سرازير شد. مانده بوديم چه كنيم! ناگهان صاحب خانه يكي از خانههاي ته كوچه كه دري به طرف خيابان ديگر داشت همه را از آن در فراري داد.
به خيابان سي متري آمديم. به محل كه رسيديم شب بود و جوانها لاستيك جمع كرده بودند. ما هم كمك كرديم و لاستيكها را آتش زديم.
در همين حال فرمانده نيروهايي كه جلوي درب ساواك را حفاظت ميكردند آمد و گفت: من تسليم ميشوم ولي شما وارد ساواك نشويد چون مينگذاري شده است و كسي هم داخل ساواك نيست. ما چند نفر فرستاديم تا مطمئن شويم كه حرفشان صحت دارد.
روز 21 بهمن بود كه سيل جمعيت به طرف ساواك سرازير شد مردم وارد سازمان اطلاعات و امنيت كشور (ساواك) شدند و بعد از آن گروهي از برادران، آن سازمان جهنمي را اشغال كردند.