...وقتی صبح زود طلوع زیبای آفتاب رو از شط بهمنشیر نگاه میکردم و مرغهای ماهی خوار با غه غه صدایشان سکوت دلپذیر شط رو میشکستن.
وقتی یادم میاد به پنیر نخل ، رطب و چمری ، خارک و دیری غذای میون وعده مون بود ، وقتی گلوله بازی ، گل شدده ، اشتی تی تی ، سکسک ، تنگ تنگو و آزاد بازی و گل کوچک بازی های اول زندگیمون بود.
وقتی با بلیط سه قرونی سینما بهمنشیر اسپارتاکوس و ده فرمان ودوازده مرد خبیث رو میدیدی.
وقتی تو کفیشه زنبیل مادر مون و با همه ضعیفی جثه مون حمل میکردیم.
وقتی با شهری گدا میرفتیم مدرسه ، وقتی دمپختک ، خورشت بامیه و دال عدس و قلیه ماهی و صبور غذای مورد علاقه مون بود.
وقتی یواشکی از روزنه های طارمه رفت و اومد دختر محصلها رو دید میزدیم ، وقتی تو بازی وسطی بل میگرفتیم تا نفر سوخته رو بیارم تو بازی ، وقتی زیر تیل برق ادای درس خونها رو در می اوردیم ، وقتی رفوزه می شدیم ، وقتی یه ضرب قبول می شدیم ، وقتی بزرگ شدیم ، وقتی کتک خوردیم وتو خودمون شکستیم ، وقتی عاشق شدیم و عشقمون بله رو به دیگری گفت ؛ رفتیم لب شط به شط بدو بیرا گفتیم .
وقتی برای دیدن دوستانمون چشممون سیاهی رفت واونا را دیگه ندیدیم .
وقتی تنها شدیم ،وقتی گم شدیم تو هیاهوی تلخ زندگی ......................اما تو کجا بودی ؟
من الان اینجا هستم ، تو شهرم ، اما دوستای اون موقع را نمی بینم ، نه در صف اتوبوس و نه از سوراخ طارمه خونه مون نه تو لین پشتی خونه مون ، نه در میون مجتمع مسکونی وجهنم وار...
اینجا آشنایی مثل تو رو پیدا نمیکنم ، با همسایه هام فقط صبح بخیر و روز و شب خوش و خسته نباشی رد وبدل میکنم .
در آپارتمانی که از واحد سرایدار مدرسه قدیمی سعدی تو زمان تحصیلم هم کوچک تره دارم نفس میکشم.....زندگی میکنم.
آره من اینجا هستم . غریبه ای به ظاهر آشنا که هم من و هم او همدیگه رو گم کردیم ....
کی همدیگه رو پیدا میکنیم ؟ نمی دانم فقط بگم من اینجا هستم شاید تو نمیخوای بدونم کجایی همشهری خوب ابادانیم ...
...راستی کجایی ... هر جا هستی سلامت باشی .........
حمید رضا چهره نگار .....آبادان