این داستان واقعی است ؛ روایت جوانی که در سن بیست سالگی به دام مواد مخدر می افتد و زن و زندگی اش را از دست می دهد و در نهایت ترک می کند و پاک می شود..

"> ماجرای واقعی جوان خوزستانی که به پای اعتیاد سوخت !
شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۷۶۶۸
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۶

این داستان واقعی است ؛ روایت جوانی که در سن بیست سالگی به دام مواد مخدر می افتد و زن و زندگی اش را از دست می دهد و در نهایت ترک می کند و پاک می شود..

 

 

شوشان / رویا محمودی : این داستان واقعی است ؛ روایت جوانی که در سن بیست سالگی به دام مواد مخدر می افتد. خودش روایت اعتیاد و زندگی اش را اینگونه تعریف کرد:

لیسانس رشته ی برق و الکترونیک را دارم . دارای پدر و مادری به ترتیب 65 و 58 ساله میباشم .دو برادر دارم که باهر کدام سه سال اختلاف سنی داریم . فرزند آخر خانواده ام.

در خانواده ای بزرگ شدم که اسم سیگار هم تن پدر و مادرم را می لرزاند. اما اطرافیانم بخصوص فامیل نزدیک  مواد مخدر مصرف می کردند. سه تا از دایی هایم با داشتن تحصیلات عالیه معتاد بودند!

بخاطر کار پدرم که پیمانکار کارهای عمرانی بود هر از چند گاهی مثلا هر سال و یا هر شش ماهی یک بار خانه مان را عوض می کردیم. من در مدرسه تا می آمدم با معلم، مدیر آشنا بشوم به دلیل نقل مکان آن مدرسه را ترک می کردم. گاهی اوقات در اوج امتحان ها از مدرسه ای به مدرسه دیگر می رفتم . سخت ترین چیز در جابجایی رها کردن دوستانی بود که تازه پیدایشان می کردم .

یادم می آید سال سوم راهنمایی بودم که کلی از درس و مدرسه عقب افتاده بودم و حتی یک کلاس را دو سال خوانده بودم . کار به جایی رسید که از دست همه چیز خسته شده بودم. به اجبار درس میخواندم، دیگر از فکرهایی که در مورد آینده ی خوب داشتم کامل بیرون آمده بودم و هیچ چیز برایم اهمیت نداشت. و این بود که تمامی دوست های انگشت شمار خوب من جای خودشان را به رفیقهای خراب و حتی خیابانی دادند .

پدرم با اینکه تحصیل کرده بود اما به اندازه ی یک انسان معمولی هم فکر مثبت و عاطفه نداشت، فقط و فقط به فکر خودش بود و کارهایش .

این طور شد که اول از سیگار و مشروب شروع کردم . به دعوت یکی از دوستان ! اولین بار سیگار را در سن 17 یا 18 سالگی در پشت دیوار مدرسه بعد از تعطیل شدن به دست گرفتم، اولش خوشم نیامد اما برای اینکه در جمع کم نیاورم ! کشیدم و یواش یواش عادت کردم .

بعد نوبت مشروبات الکلی رسید... سیگار هم از روزی یک نخ شد روزی یک پاکت .

تا قبل از اینکه خودم را تا این حد رها کنم ورزش می کردم . ورزش ام به طور رسمی و جدی بود، اما حالا همه چیز کنار رفته بود، دیگر با جمعی بودم که ناخواسته قاطی آن ها شده بودم. دیگر زندگی برایم پوچ شده بود .

بالاخره یک روز مادرم از این جابجایی ها خسته شد و قرار شد که پدرم هرجا برای کار می خواهد ، برود و ما یک جا را برای زندگی دائم انتخاب کنیم. غربت و ، تربیت سه پسربچه به تنهایی امان مادرم را بریده بود . برای چند وقتی در یکجا ساکن شدیم اما چه سود ؟! برای من خیلی دیر شده بود . بدتر از آن این بود که پدرم میرفت و هر دو سه ماه فقط 5 روزی به خانه می آمد .

حالا دیگه هرکدام از اعضای خانواده راه خودش را میرفت برادرهایم هم اگر بدتر از من نبودند بهتر از من نبودند، مادرم هم اگر فرصتی برایش باقی می گذاشتیم  با ناله و گریه ما را نصیحت میکرد.... اما کجابود آن گوش شنوا ؟

تا این که یک روز ، پدرم چند روزی مرخصی داشت و به خانه آمده بود . من هم خبر نداشتم که آمده برای همین با بوی تند سیگار وارد خانه شدم . بابا قبل از این هم از کارهایم بی خبر نبود، ولی این بار کار به مشاجره کشید و مرا از خانه بیرون کرد وب ا فریاد می گفت : دیگر برو برای خودت زندگی کن !

این باعث شد تا چند مدتی را بیرون از خانه با دوستانم بگذرانم و آن چیزی که نباید می شد، شد... دیگر از هیچ چیز هراس نداشتم . این بار آلوده به مواد مخدر شدم .

بعد از مدتی با دخالت مادرم به خانه برگشتم اما این بار با کوله باری سنگین تر . اولین چیزی که هنگام استفاده و کشیدن مواد برایم به یاد مانده بی خیالی و بی تفاوتی پس از آن بود. با استفاده از مواد افیونی همه چیز را حتی بدترین توهین ها را تحمل می کردم و با بی خیالی آن ها را از خود دور می کردم یا گوش نمی دادم. حرف ها و مسائلی که قبل از این اگر از دیگران می شنیدم خودم را از شنیدن شان تکه پاره میکردم دیگر اصلا برایم اهمیتی نداشت .دیگر یک معتادِ کامل شده بودم . برای بدست آوردنِ مواد روزانه ام از خانه دزدی می کردم و خیلی کارهای نابجای دیگر ، حالا که به آن روزها نگاه می کنم می بینم که واقعا به مردم صدمه زدم و ظلم کردم .

با این حال درس هایم را به هر شکلی و هر بدبختی که بود می خواندم و خودم را به امتحانات می رساندم، مواد هنوز نتوانسته بود زیاد روی هوشم تاثیره منفی بگذارد.

حالا دیگر 24 ساله بودم و همه فامیل می دانستند که چکاره هستم ! حتی حالا که چند سال است که پاکم باز هم نگاه فامیل و دوستان بر من سنگینی می کند .

چند باری برای خوشی دل مادر و دیگران تن به ترک داده بودم ولی چون فکرم خراب بود جواب نمی داد.

در این سن بودم که با دختری که 4 سال از خودم کوچکتر بود آشنا شدم و پس از مدتی دلبسته و عاشق هم شدیم . در حقیقت منی که دچار و گرفتار اعتیاد بودم، هرگز درک و فهم عمیقِی از عشق نداشتم .من بیش از هر چیز دلم برای آن دختری که به من علاقه مند شده بود می سوخت چرا که بعد از آشنایی و گذشت زمان متوجه شدم که او با مادرش مشکل دارد و برای فرار از مشکلات اش مرا انتخاب کرده است . او نمی دانست که اعتیاد دارم و من در حرف هایم مردانگی را برایش نشان داده بودم و میبایست او را نجات می دادم .

خانواده ها دورا دور با هم آشنا شدند و در نهایت ، با مخالفت های هر دو خانواده مواجه شدیم .با وجود مخالفت ها بعد از گذشت زمانی نامزد و سپس عقد کردیم. خانواده ها دیگر کاری با ما نداشتند آن زمان در یکی از شهرستان ها هم کار می کردم و هم درس می خواندم تا اینکه دختر بی گناه متوجه اعتیادِ من شد .

دختری که به خاطر من و به امید من از خانه ی خود جدا شده بود و با من به یک شهرستان غریب امده بود...

تمام تلاش اش را برای ترک دادن من کرد و تا جایی که تحمل داشت صبوری کرد اما هنگامی که متوجه شد من شدیدا معتاد هستم همه ی روحیه ی خود را باخت. وقتی حقوق می گرفتم اول،پولِ خرید مواد مخدر خودم را برمی داشتم و اگر چیزی باقی می ماند برای خرج خانه می دادم .

دا می داند که در طولِ آن سه سال "شیرین" چقدر زجر کشید . "شیرین" شب ها صبر می کرد تا تمام مغازه های اطراف خانه بسته شوند بعد بدون اینکه همسایه ها او را ببینند، برای گرفتنِ چند عدد سیب زمینی پیش میوه فروشی محله میرفت و چند تایی نسیه میگرفت تا مبادا من گرسنه بخوابم . با تمام این سختی ها ، سه سال با من در سخت ترین شرایط ماند .

تا هنگامی که متوجه شدم سختی روزگار و تحمل من  او را آنقدر از بین برده که او هم برای فرار از تمام این دردها راه من را انتخاب کرده بود و به مواد مخدر رو کرده بود !

از سیگار کشیدن شروع کرد و از خانه بیرون نمی زد . بعد از سیگار نوبت به مواد مخدر رسید، از همان موادی که من استفاده می کردم او هم استفاده می کرد .دیگر از مشاجره با او خسته شده بودم و جوابی برای حرفی که می گفت هر کار انجام بدهی من هم انجام میدهم نداشتم.

در واقع دیگر منطقی برای جواب دادن نداشتم . وقتی که می دیدم آن دختر از کمترین امکانات زندگی محروم شده است و من نمی توانستم حداقل های زندگی را برایش فراهم کنم بیشتر در درونِ خودم وآن اعتیاد لعنتی فرو می رفتم .

کارهای مختلفی برای نجات او انجام دادم اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم کاری کنم که شیرین را از خودم متنفر و دور کنم. بهانه های مختلفی می گرفتم تا او را نسبت به خودم بی اعتماد کنم تا این که بالاخره او را به خانه ی پدرش در اصفهان فرستادم و زندگی مشترک ما با حکم طلاق دادگاه خاتمه یافت .

در طول آن سه سال زندگی مشترک فهمیدم که اعتیاد بالاترین چیزها را از آدم می تواند بگیرد ؛ بالاترین عشق ها ، وجدان ها و غیرت ها را.

شیرین که رفت، خانواده هم دیگر من را نمی خواستند. فامیل هم که اصلا انگار بود و نبود من برایشان مهم نبود و به شکل یک بیمار واگیردار به من نگاه می کردند. چند وقتی را تنها زندگی کردم و از هر نوع مواد مخدری که وجود داشت استفاده می کردم .تبدیل شده بودم به یک حیوان که بویی از هیچ چیز نبرده بود .

در طول دوران مصرفم چندین بار برای ترک اقدام کردم؛ از قرص و دارو گرفته تا بیمارستان و روش های بیهوشی و غیره .... اما چون راه خودم را نمی دانستم هر دفعه بیشتر از سه ماه دوام نمی آوردم تا اینکه بعد از گذشت سال های خیلی بد، خودم خواستم که یک بار با تمام وجود اراده کنم . با تمامِ دردهای روانی و روحی که داشتم مصمم شدم که آن اعتیادی که تمام هستی ام را از من گرفته بود کنار بگذارم، که دراین بین با انجمن معتادین گم نام آشنا شدم .

 

نزد پزشک متخصص رفتم و شروع به درمان کردم و حدود 5 سالی است که با کمک و تحت نظر پزشک توانسته ام خودم را از بند و شر اعتیاد نجات بدهم و خدارا شاکر هستم که پاکم، اما حیف که حالا در سن 30 سالگی همه چیزم را از دست داده ام و این تاوانِ انتخابِ راهی است که روزی در پیش گرفتم ...


نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار