امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
همین حالا هم که این سطور را می نویسم هنوز هم باورم نمی شود که آقای رزمجو معلم ادبیات سال چهارم من و دوست نزدیک سالهای بعد از آنم مرده است و دیگر نیست، جمعه ی دیروز هم که در میان اجتماع 5-6هزار نفری مردم شوشتر و جلکان عکس شاد و خندان رزمجو را روی دست تشییع کنندگان می دیدم باورم نمی شد که آن تن با شکوه و لبهای همیشه خندان قاسم رزمجو فرو افتاده و اکنون همانی است که بر دستان جمعیت تکبیر گو تشییع می شود.
دبیرستان شهدای شوشتر 1375آقای رزمجو معلم خوش قد و قواره و با هیمنه ای بود که لب به خنده داشت و لابه لای درس ادبیات سعی می کرد از احوال دانش آموزانش بی اطلاع نباشد شیوه ی درس دادنش این بود که کلاس را به بچه ها می سپرد و خودش نقش یک دانش آموز را بازی می کرد. دقایق پایانی درس اغلب آخر کلاس میان بچه ها می نشست و پای صحبتهای مختلف را پیش می کشید، همه را به اسم کوچک صدا می زد و در رفتارش صمیمتی بود که از دیگر معلمها کمتر بروز می کرد. خیلی علاقه داشت به آنکه بچه ها در فن بیان موفق باشند.
من بدبین و دیر باور و دوستدار ادبیات از شیوه ی اداره کلاس او ناخشنود بودم و مشکوک به کارهایش ، یکی دو ماه اول به معلم تازه که به راحتی با همه ارتباط می گرفت و در دوستی و احترامش به بچه ها تفاوتی میان درسخوان و درسنخوان قایل نمی شد روی خوش نشان ندادم، اما رزمجو که حوصله اش زیاد بود و بنا به علاقه و تجربه اش، آدمها را خوب می شناخت خیلی طول نکشید که رگ خواب من را هم به دست آورد و همسایگی و رفت و آمدهای خانوادگی و علایق مشترک مان در ادبیات حماسی و فولکلور ما را به هم نزدیک کرد. امتحانات سال آخر دبیرستان که تمام شد، ما به دوری از همشاگردی هایی که چندین سال با هم بودیم عادت نکرده بودیم اغلب در خیابان اصلی شهر قدم می زدیم و عجیب آنکه قاسم رزمجو هم همان موقعها به هزار بهانه سر و کله اش پیدا می شد و در پرسه زدنهای بی هدف بعد از ظهرهای ما شریک می شد، بچه ها به شوخی می گفتند به ما عادت کرده است، و بدجنس ترهایشان چیزهای بدتر می گفتند، گاهی می شنید و می خندید.
یکبار دلسوزانه گفتم آقا خوب نیست معلم محترمی مثل شما عصرها همگام باما جغله ها توی بازار بگردد، مردم حرف در می آورند، خندید و گفت نگران نباش مردم مرا می شناسند.
اغلب بچه ها را بنا به استعدادی که در آنها سراغ داشت به پیشرفت توصیه می کرد .
نصیحت هایش آزار دهنده نبود اغلب تلاش می کرد تا به نگاه آدم جهت بدهد و اعتراف میکنم که به نگاه من جهت داد.
توصیه اش به من این بود که موسیقی را یاد بگیرم و به دانشگاه ملی بروم، می گفت موسیقی زبان مشترک همه ی انسانهاست.
چندسالی طول کشید تا فهمیدم که همگامی اش در آن قدم زدنهای بعد از ظهر برای آن بود که از عاقبت دیپلمه هایی که بعد از ۱۲سال درس خواندن بدون برنامه و یکدفعه میان جامعه رها می شدند بیمناک بود.
خدمت سربازی و دوری از شوشتر بعد از آن کار و بارهای دیگر مانع از آن نشد که احترام و علاقه ام به رزمجو کم شود.هرچند دیر یه دیر یکدیگر را می دیدیم.
این آخری ها گاه گداری در دانشگاه شوشتر هم دیگر را می دیدیم، موهای سرش سفید شده بود اما همچنان ارتباطش را با جوانترها حفظ می کرد و با دانشجوهایش دوست بود.احتمالن چیزهای خوبی را در جوانی اش بجاگذاشته بود و به این دلیل همیشه گریز می زد به جوانی و صف دانش آموزان و دانشجوها سه ماه پیش که خبر سکته و بستری شدنش را از حسین غلامی شنیده و برای عیادتی که موفق به آن نشدم به بیمارستان مهر اهواز رفتم اصلن به ذهنم خطور نمی کرد که عاقبت این بیماری مرگ زودهنگام قاسم رزمجو باشد. چند هفته قبل از بستری شدنش در راهروی دانشگاه مقاله «ردپای بز درخت آسوریک» را برای اظهار نظر به او داده بودم و قرار گذاشتیم که شبی را در کنار هم بگذرانیم.
عصر پنج شنبه پیامکی کوتاه از شماره ای ناشناس حسابی قرین کلافگی ام کرد؛
۱۵سال پیش را بیاد می آرم موضوع انشاء این بود که اگر در جزیره ای دور افتاده گرفتار بودید و من در انشایم شهر شوشتر را به جزیره ای دور افتاده تشبیه کرده و در آن جملات تندی آورده بودم .
خواندن انشاء که تمام شد رزمجو متفکرانه گفت انشایت خوب بود اما به من قول بده که در زندگی آینده ات هیچگاه به سیاست ورود نکنی پرسیدم چرا ؟ گفت: چون نخستین چیزی را که از آدم می گیرد صداقت است و ادامه داد که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش .
خرداد ۷۶ سخنرانی کوتاهی انجام دادمُ پایین که آمدم رزمجو را دیدم انتظار داشتم تشویقم کند اما با نگرانی گفت: می دانم نصیحت های من بی فایده است چون جذبه های سیاست برای تو بسیار است اما روزی را می بینم که از همه چیز دلزده شوی مثل آل احمد.
حالا آن معلم ناصح ده روز مانده به بهار و در ساعتی که سیمین دانشور هم از دنیا رفت مرده است و دیگر نیست. ُ باورم نمی شود و نمی خواستم آن یاد زنده و آن لبهای پرخنده را از دست رفته بدانم، دنبال بهانه ای هستم تا به مراسم تشییع نروم، جمعه برنامه همایش شاهنامه خوانی بختیاری است و بی حضور من که مهمانهایی را برای اجرا به آن دعوت کرده ام ممکن است نظم کارها به هم بخورد، جاده یی شلوغ شوشتر- اهواز در عصرهای جمعه و عیب مکانیکی کوچک ماشین بهانه های نرفتن من و مقاومت پنهانی دلم برای نپذیرفتن مرگ رزمجو است.
دلم به از دست دادن آخرین وداع راضی نمی شود ، از دیشب تا بحال خبر را از خواهرهایم پنهان کرده ام (سارا و مریم )- که روزی آنها هم شاگردی اش را کرده بودند و بخشی از آن دوستی خانوادگی ما مدیون همکلاسی بچه های رزمجو و خواهر برادرهای من بود. را خبر میکنم و با هم راه می افتیم به سمت شوشتر.
دریغ که در این هوای خوش جنت مکان که هرکس در پی گلگشت در طبیعت است ما برای خاکسپاری آمده ایم.
میان جمعیت سوگوار همه جور آدم آمده هست از مردم عادی، کشاورز و کاسب و دانشجو و استاد دانشگاه، تا نماینده ی شهر و صدا به صدا نمی رسد و جای پارک ماشین نیست به جز چند نفر از فرهنگیان بازنشسته ی شوشتر و خانواده و برادر رزمجو اغلب جمعیت را نمی شناسم جرات نزدیک رفتن و تسلی دادن به خانواده اش را ندارم.
دکتر امام دوست قدیمی استاد پشت بلندگو برخی خصایل رزمجو را بر می شمرد: قاسم نمونه ی کاملی از اصالت قومی ، آگاهی اجتماعی ، مردمداری، شرافت کاری و آزادگی بود ...دوباره چشمم به عکس روی دستهای مردم می افتد هنوز هم فقدان معلم سالهای دور را باور نمی کنم .
تکبیر نماز میت را می دهند اما صدای شیون زنها هنوز هم قطع نشده است صدای ناباور زنی که میگوید: قاسم بین جمعیت نیستی؟ به گوش می رسد.
دلم برای مهرداد و نریمان که آن سالها پسرهای عزیز دردانه ای بودند و همیشه همراه پدر و حالا در این مصیبت بزرگ نمی دانند سرهاشان را بر شانه ی چه کسی بگذارند می سوزد.
یاد آخرین کلاس درس با رزمجو می افتم؛ چند روز مانده به شروع امتحانات نهایی بعضی از بچه های کلاس چهارم که درس عروض و قافیه را خوب یاد نگرفته بودند، درخواست کلاس جبرانی داشتند، مدیریت با برگزاری کلاس جبرانی مخالفت کرد چون در راهروهای دبیرستان برای برگزاری امتحانات صندلی چیده بودند و امکان برگزاری کلاس جبرانی در دبیرستان نبود .
رزمجو دبیر ادبیات پیشنهاد داد که کلاس را توی یکی از سالنهای مقام صاحب، ( امامزاده ی نزدیک دبیرستان) برگزار شود.
جمعه ی آنروز همه ی بچه های هر دو کلاس چهارم ادبیات آمده بودند..
آقای «رزمجو» که از دیدن همه ما تعجب کرده بود پرسید یعنی هیچکدامتان درس عروض وقافیه را یاد نگرفته اید، یکی از بچه ها بلند شد و گفت : «درس معلم گر بود زمزمه محبتی ، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را ُ آقا می دانی که ما اهل درس نیستیم،بیشتر برای دیدن خودتان آمده ایم».
*جنت مکان زادگاه ابوالقاسم رزمجو در نزدیکی شوشتر
* به مناسبت چهلمین روز درگذشت استاد ادبیات قاسم رزمجو این مطلب درج شده است.