اینستاگرام شوشان
شوشان تولبار
آخرین اخبار
اینستاگرام شوشان
شوشان تولبار
کد خبر: ۸۴۲۰۱
تاریخ انتشار: ۲۹ دی ۱۳۹۶ - ۱۹:۰۶
«به مناسبت برگزاری کنگره بزرگداشت استاد علی جمالپور قشقایی

شوشان - علمدار متولی : بیست متری شهرداری؛ در سال های پیش از انقلاب، ترکیبی از اقوام و تبارهای مختلف ایرانی را در خود جای داده بود؛ مردمی عمدتاً مهاجر که به هوای کار و گشایشی در زندگی، این محله ی نوبنیاد واقع در حاشیه اهواز رو به توسعه آن روزگار را برای سکونت برگزیده بودند.

اگر محدوده "عامری" و برخی عمارت ها و خانه های کرانه شرقی کارون را در همان حدود پل قوسی دلربا، "اهواز قدیم" بنامیم، این محله نوپدید هم‌ می تواند در اواخر دهه چهل جزو "اهواز جدید" به شمار آید با صفوفی متراکم از خانه های کوچک تو سری خورده که ردیف شده بودند در دو سوی خیابانی به عرض ۲۰ متر که لابد ابتکار شهرداری آن دوره بوده است برای جداکردن کوچه تنگاره های "حصیر آباد" از "زیتون کارگری" نفت. در آن سال ها در این محله و هم در حصیر آباد از هر تیره و طایفه ای که تصور کنید یافت می شد. از بقال های اصفهانی، شاطرنانواهای شهرکردی و معمار بروجردی گرفته تا خواروبارفروش بهبهانی و بزاز تبریزی و بختیاری هایی که رزقشان بیشتر به نفت گره خورده بود و آنجا بیتوته داشتند. سنت ها و مراوده های عجمی با سخاوت و همسایه گری عربی صمیمیت کم نظیری در این محله پر جنب و جوش ایجاد کرده بود که مغناطیس وار مامن غریبه ها می شد.

بحث ما البته بر سر نسل نوگرای برخاسته از این منطقه محروم از زیرساخت های شهری است که در نگاه اول و بر اساس منطق توسعه انتظار نمی رود حداقل این تعداد آدم اثرگذار از یک حاشیه نابرخوردار ، سر برآورند. از هنرمند و فیلمساز و نگارگر و قلمزن گرفته تا شمشیرزن و طراح عملیات و سردار بی بدیل جنگ.

ترک سبزه روی عیار ما نیز به نوعی بچه این محله به حساب می آید . البته، زاده نفت سفید بوده است؛ روستایی و بعدها شهرکی شکل گرفته بر فراز میدانی به همین نام در اطراف چشمه های عزیزخانی نفت نزدیک به هفتکل و تابع شوشتر.

استادعلی جمال پور قشقایی در سال ۱۳۳۸ در یک خانواده نفتی پا به عرصه حیات نهاد. مادرش خانه دار و پدر- نان آور نجیب خانواده، کارگر حفار نفت بود؛ روزگاری رو به راه داشتند؛ نان حلال برآمده از آرد "رشن" و آمیخته با قاتق گندی و عدس و نخود فروشگاه کارگری نفت سفید و طعم و چاشنی دستپخت بانوی سفره دار قشقایی!

زندگی خوبی داشتند با وجود دو پسر و ۵ دختر و عجیب نبود که مشدی"حاجی" جمالپور زیر لب شاکرانه زمزمه کند: "آدام زندگی ایچنن نسیر "! (آدم دیگه از زندگی چه می خواهد؟)

سالهای متمادی خود و پدرش عشایر بادی بودند و از اطراف فیروز آباد به "مربچه" در حوالی رامهرمز قشلاق می کردند و نفت آنها را "خاکی" کرد که در اصطلاح آن سالها معنی یکجانشین می داد. استخدام در نفت روی دیگری از زندگی را فراروی این مرد ایلیاتی گذاشته بود؛ او خشنود از این بود که دیگر پای کودکانش به تاول سنگلاخ مسیرهای مالرو زاگرس آزرده نمی شود. و روزگار اما برای او خواب دیگری دیده بود که تعبیر خوبی داشت و مقدر بود نام پدر به سبب سرآمدی نوباوه اش علی ماندگار شود.

کودکی علی به سرعت سپری می شد؛ نوجوانی او مقارن بود با افول تولید در نفت سفید و هفتکل، اواسط دهه ۴۰ کمپانی نفت نیروهای مازاد نفت سفید و هفتکل را بتدریج در سایر اقلیم های نفتی کاریابی کرد؛ عده ای به مسجدسلیمان رفتند،بخشی به اهواز جمعی به آغاجاری و جمال پورِ حفار هم با تنی چند از کارگرها به گچساران فرستاده شدند-گچ کوراوغلی! سابق، که روزگاری ملک قشقایی ها بود.

سکونت در گچساران دیری نپایید و در سال ۴۶ پیرمرد بازنشسته شد و بار و بندیل و عیال و خانمان را برداشت و راهی اهواز شد که در آن روزگار رو به رونق داشت.

در محله فقیر نشین اما پرجنب و جوش ۲۰متری شهرداری سکونت کردند که وصف اش تا حدودی گذشت و علی همبازی و همسایه بچه هایی شد که سرنوشت بر پیشانی هر کدام مهری از ماندگاری زده بود: حسین پناهی، سیدحسین علم الهدی، سید مهرداد مجدزاده و چند کوچه آن سوتر علی هاشمی،علی شمخانی،جواد داغری، بهروز غلامی و ...

زمان به سرعت باد و برق گذشت و کشور در آستانه انقلاب قرار گرفت، کتاب و نوار و جزوه، رسانه های صامت و ناطق روشنگری شدند و دست به دست گردیدند و جوان ها خواندند و به خاطر سپردند و خط و خطوط خویش را مشخص کردند تا در روزهای مه آلود راه را از چاه بازشناسند. و علی جمال پور به همراه حسین علم الهدی و حسین پناهی و برخی دیگر از بچه های حصیرآباد سنگ بنای تبلیغات و کار فرهنگی اقناعی و تبیینی را نهادند. بازخوانی و تفسیر نهج البلاغه و معرفی چهره های نامدار صدر اسلام در قالب هنرهای نمایشی و دهها سناریو و تدبیر دیگر که این روزها بسیاری از سازمان های عریض و طویل فرهنگی از تولیدِ مشابه آن عاجزند‌.

چون که گل رفت و گلستان شد خراب

بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب

آشنایی من با شهید جمالپور به سال ۱۳۶۵ برمی گردد سال نخست دوره کارآموزی در آموزشگاه حرفه ای نفت اهواز همان سالی که او زمستانش را به سر نبرد و در ۲۸ دی ماه سرد همان سال از شلمچه پرکشید و آسمانی شد؛ در عملیات کربلای ۵ . آن سال و بعد از آن برخی جزوه ها و سخنرانی هایش تکثیر و در اختیار ما کارآموزان قرار می گرفت. حالا که زمان گذشته و من نسل ها را با هم‌مقایسه می کنم، از خود می پرسم جوانی در آن سن و سال و با آن همه درگیری و کار روزانه، از کجای زندگی اش زده است تا برای آن حجم مطالعه و تفکر جا باز کند؟ چه رازی در میان بوده که از دل آن پسکوچه ها دهها چهره ماندگار برخیزند که نام هر کدامشان برای شهرت شهری کفایت می کند؟

چه نیرویی سبب شد که علی جمال پور در ۲۴-۲۵ سالگی به پختگی استادی میانسال رسیده و صفوف فشرده دانشجوها و طلاب را مبهوت کلام خویش سازد؟

به هر روی هرچه بوده لابد با معیارهای آن روزها شدنی بوده است ولی این قدر می شود استنباط کرد که گویا این سنت روزگار تغییر و خاصیت نسل انقلاب و جنگ است که مقاطع سنی را یک در میان طی کند و در کودکی به جوانی برسد و میانسالی را در جوانی تجربه کند و پیری را حتی برای خود متصور هم‌نباشد.

از علی یادگارهایی مانده است دختر فرهیخته اش مریم که افتخار خانواده است و برادرش محمد که فرمان موتوا قبل آن تموتوا را تمام و کمال اجابت کرده و باجسمی خراب و رد پای چند تیر و ترکش بر چهره، خانه دل را آباد نگاه داشته است. اهل درک است، آدم با جنبه ای است، رفیق باز است تمام صفات حالا دیگر نایاب ِ بچه های بیست متری شهرداری را در خود حفظ کرده است. گاهی که مجالی دست بدهد از خاطراتش می گوید با چاشنی طنز و بهتر بگویم: تراژدی-کمدی! از حکایت همسفری اش با حسین پناهی به جبهه برای بار اول و اینکه تحت تاثیر سینمای جنگی هالیوود از کله سر تا نوک پا را غرق در سرنیزه و نارنجک و خشاب و نوار کرده بودند و هنوز صد قدم نرفته از فرط خستگی به خاک افتاده و اسباب خنده بچه ها شده بودند و یا مجروحیت شدیدش از ناحیه سر و صورت و فرستادنش به سردخانه و زنده شدنش پس از ۲۴ ساعت و بازگشت دوباره به جبهه به محض سرپا شدن و مواجهه با برادر در شب عملیات که صدای علی درآمد: تو اینجا چه می کنی؟؟ با این وضع و حال روزت!!

محمد مانده است و بعد از چندین بار عمل جراحی صورت و با سینه شرحه شرحه از فراق و هم جراحت شیمیایی، او اما زندگی را دوست می دارد مردم را دوست می دارد و نفاق و دو رویی و نیرنگ را دشمن! او هنرمند است از پایه گذاران و ارکان هنرهای نمایشی و تئاتر مدرن. ده دوازده سال پیش اقتباسی از دست های آلوده سارتر را به روی صحنه برد. هر جایی نمی شود پیدایش کرد اما آنجا که باید باشد هست؛ مثلا در بزرگداشت شهید غریب- سید حمید تقوی فر سنگ تمام گذاشت؛ یک فقره فقط ۷ ساعت پیاپی با آن چشم آسیب دیده نشست و صدها صفحه متن گفت و گو های یادنامه را با وسواس مطالعه، خلاصه و ویراسته کرد.

می گوید: "دلم برای علی خیلی تنگ می شود. جای خالی اش و خلاء و شکاف ناشی از نبودن او و امثال او را خیلی حس می کنم ."

یک بار برایم نقل کرد: "در عملیات طریق القدس زخمی شدم- آزادسازی بستان که بعدا فتح الفتوح لقب گرفت. شدت جراحات زیاد بود یک چشم و بخشی از صورتم را از دست داده بودم . بعد از مداوا و سر پا شدن برگشتم خط و آنجا بود که با علی مواجه شدم، و متاثر شد که با این وضعیت یکی باید مواظب تو باشد و این حرف ها...

سال ۶۲ هم در جریان عملیات خیبر شیمیایی شدم که خفیف بود ولی بناچار و به دستور پزشکان مدتی از خوزستان دور شدم بعد از درمان که شرح اش طولانی است باز به جبهه برگشتم و این بار در گردان اباالفضل به کار تبلیغات مشغول شدم که مقرش در هویزه بود و ماندیم تا قطع نامه پذیرفته شد و به خانه هامان برگشتیم.

تب و تاب جنگ که فروکش کرد به این فکر افتادم که پیگیر وضعیت استخدام علی بشوم که حداقل یک چیزی ماهانه دست همسر و دخترش را بگیرد اما با تعجب دریافتم در تمام این مدت تدریس در دانشگاه و حوزه، هیچگونه پرونده ای برای استخدام تشکیل نداده و حتی در آن دو سال همکاری با روابط عمومی نفت هم ظاهرا درخواستی برای استخدام پر نکرده بود. بنابراین خانواده اش به همان حقوق حداقلی بنیاد شهید بسنده کردند تا روح این معلم وارسته اخلاق و فلسفه قرین رحمت و آرامش بیشتر باشد.

القصه حالا ۳۱ سال از پرکشیدن این وجود نازنین کنگره ای برای او تدارک دیده اند که انشاءالله به سهم خود پیوند نسل حاضر با نسل پاکباخته و تاریخ ساز دوران جنگ را سبب بشود. لازم می دانم در پایان این یادداشت شتابزده، از تمام دست اندرکاران و نقش آفرینان این رویداد فرهنگی، تقدیر و سپاسگزاری نمایم .

نام:
ایمیل:
* نظر:
اینستاگرام شوشان
شوشان تولبار