امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - محمدرضا خالقی زاده / روزنامه نگار : بعضی قصه ها یا بهتر بگویم نوشته ها، آنقدر عزیز می شوند که آدم حیفش می آید آنها را به چهارچوب فنی و تکنیکی بکشاند و آنجا درباره شان اظهار نظر کند. میلت می کشد سوار امواج سطر به سطرشان شوی و دلت را بسپاری به داستان و کیف کنی.
"زمستان 62" نوشته "اسماعیل
فصیح" برای من یکی از معدود رمانهایی است که این حال را دارد. شاید در کنار
"چراغ ها را من خاموش می کنم" "زویا پیرزاد".
دلیلش را نمی دانم ولی
احتمالا هجوم یک دنیا خاطره در حین خواندن داستانی که چهارتا خانه آنسوتر از بچه
گی ات رخ داده بی تاثیر نباشد. قصه ای که تک تک آدمهایش را می شناسی. دور وبرت
همیشه پر بوده از این آدمها. گوشهایت همیشه این اسمها و آدرس ها شنیده اند تا بزرگ
شده ای.
پس لطفا از این یادداشت پر
نقص من ، خیلی انتظار های عجیب و غریب نداشته باشید.
من مهرماه 62 وارد کلاس اول
دبستان شدم. در اهواز. در دبستان دکتر هوشیار که آنسالها به همت بمباران مکان اصلی
اش، مهمان یک مدرسه دو طبقه اما نقلی شده بود روبروی دادگستری در فلکه سه گوش. یک
تایم پسرانه دکتر هوشیار بود و نوبت بعد دخترانه بوعلی. در فاصله ای حدود پانصد
ششصد متری از پل سفید. پل سفیدی که آنسویش میدان مجسمه است، یا همان میدان شهدا. همانجا
که "جلال آریان" ماشینش را پارک کرده است. جلوی کتابفروشی مطبوعات بین
الملل خدا بیامرز که آنسالها برای خودش کبکه و دبدبه ای داشت و دو سه سال پیش سقفش
آمد پایین و بسته شد. همانجا که قصه "دکتر منصور فرجام" تازه از ینگه ی
دنیا برگشتهآغاز می شود. زمستان 62 اسماعیل فصیح کلید می خورد.
پدرم ارتشی بود. ما در ابتدای
خیابان لشکر زندگی می کردیم. آن دست کارون. در منازل سازمانی شصت دستگاه ارتش. اگر
اشتباه نکنم آن سالها روبرویمان در آنسوی باریکه ای که امروزه بلوار قدس نامیده می
شود. دیوارهای پادگانی بود که گویا سکوی موشکی پدافند را پشت خود پنهان کرده بود.
من و همبازیانم که همه فرزندان نظامی ها بودند هیچگاه سکوها را ندیدیم اماهرازگاهی
که هواپیماهای دشمن ظاهر می شدند؛ موشکهای پرتاب شده به سویشان را می شمردیم و قند
در دلمان آب میشد که( این یکی می زندش) که تا آخر جنگ آرزو به دلمان ماند که یکی
از آن موشکها دمار از روزگار جنگنده بعثی و خلبان نامردش دربیاورد. از ترس خیلی
خاطره ای ندارم. هر چه بود برایمان عادی بود و عین زندگی. راحت. خوش و شاد. تنها
خاطره ام از وحشت دوران جنگ برمی گردد به یکی از بمبارانها
وقتی جنگنده های دشمن اهواز را بمباران کردند و من و خواهرم در گوشه اتاقک بلوکی
که قرار بود نقش پناهگاه را برایمان بازی کند به آغوش مادر پناه برده و کز کرده
بودیم در گوشه ای کنار یک ستون. صدا که آمد چشمها را که بستم، یک سئوال در ذهنم
جان گرفت. (یعنی دوباره چشمام باز میشه!؟)
زمستان 62 را که خواندم همه
چیز برایم عوض شد. نه اینکه خاطرات عزیزی که داشتم سیاه شود، نه. حالش عوض شد. در سالهای جنگ، زندگی برای ما و
خانواده هایمان در جریان بود. پدر ها و مادرها به سرکارمی رفتند و بر می گشتند. ما
مدرسه می رفتیم و درس می خواندیم. امتحان می دادیم. قد می کشیدیم و هیچگاه به این
فکر هم نمی کردیم که همین جنگنده هایی که برای ما بازی شده اند، قادر اند در یک
لحظه کاری کنند که دیگر پدر برای همیشه به خانه برنگردد. مادر که برای درس دادن به
مدرسه رفته برای همیشه همانجا بماند و ما یک روز صبح که می رویم مدرسه در همان شش
و هفت سالگی جاودانه شویم. هیچوقت اینکه پنجره های کلاسمان به جای شیشه، با گونی
های شن بسته شده برایمان غیر طبیعی نبود. حتی وقتی"سید علی طالقانی" که
کلاس چهارم را با هم سر یک میز و نیمکت شروع کرده بودیم. بعد از تعطیل شدن دبستان
در میدان راه آهن با ترکشی که به شکمش خورد، پرواز کرد و من سال تحصیلی را با قاب
عکس و خاطراتش به پایان بردم.
شاید به این خاطر باشد که
زمستان 62 قصه آدم بزرگهاست تا بچه ها. قصه جنگ بین اینوری ها با خودی هاست تا ایرانی
ها با عراقی ها. داستان جنگ بر سر مالکیت میزها و صندلی ها. منصب ها.
جدل بر سر وطن است. اینکه
اغلب شخصیت های داستان با فاصله نسبتا زیادی که با ایدئولوژی حاکم دارند، قصد ترک
شهر و کشورشان را ندارند، یک نشان است. اینکه تلاش دارند خود را هماهنگ کنند و حتی
اگر شده خدمتی هم نظام حاکم کنند، یک نشان است. "یارناصر، آریان، لاله، مریم
و فرجام" با تمامی ناملایمتی ها می مانند و به گریز نمی اندیشند.
در زمستان 62 تنها برنده
"منصور فرجام" است. او برای دلش آمده و برای دلش هم پرواز می کند. فارغ
از نام و نشان. فارغ از منم های رایج. فارغ از سبقت گرفتن در تقوای بیشتر.
"زمستان 62" به
حسرت ها و یادش به خیرهای که بعد از مرور خاطرات کودکی در دهه 60 می آمد، یک آسمان
همیشه ابری هم افزود. که شاید به علت شادی ذاتی کودکانه در خاطرات ما محسوس نبود.
در آن سالها همه چیز در حال تغییر است از جامعه گرفته تا تک تک اعضای خانواده ها.
این یعنی فاصله میان آدمها.
تنهایی و تک افتادگی انسان
ها، ویژگی مشترک افراد " زمستان 62 " است. آنان همچون شرایط بیرون، جنگی
سخت و طاقت فرسا را در درون از سر می گذرانند. مریم جزایری بعد از اعدام شوهر و زیر
نگاه های بدبین و شماتت بار انقلابیون ، حتی فامیلی شوهرش را نیز از نام خود برداشته
است. لاله که به خاطر مادرش از سفر خارج و رهایی از مهلکه منصرف شد با مرگ مادر
دچار افسردگی و انزوا شده و یارناصر نیز دور از خانواده به اهواز آمده و اندیشه
خدمت به مردم و ماندن در سر دارد. از سوی دیگر جلال در تنهایی های همیشگی اش به
دنبال ادریس، عزیزیک خانواده آمده و در سوی دیگر منصور فرجام با از دست دادن
معشوقه خود در سانحه تصادف، بار سفر بسته و در میان ناباوری دوستان و نزدیکان به
اهواز خطرناک ترین و مرگ آساترین نقطه دنیا آمده است. همه به نوعی منتظر پایان
جنگ، تغییر شرایط موجود و رخ دادن اتفاقی تازه هستند.
جغرافیای قصهدقیق و درست
بود. ما در قصه با مکانها و آدرس ها مجهول روبرو نیستیم. اگر چه بارها و بارها به
عشق یافتن خانه دو طبقه "دکتر یارناصر" از پشت باغ ملی پیچیده ام جلوی
کلانتری و در و دیوارهای دبیرستان نظام وفا را با نگاه حسرت آمیزی پشت سر گذاشته
ام که (یه روزی فروغ اینجا تدریس می کرده) و به طرف کوچه باریک "بختیاری"
رفته ام اما هرگز به خانه و مطب دو طبقه "دکتر یارناصر" نرسیده ام.
اما همه آدرسها درست است.
پانسیون سعدی هنوز که هنوز است در خیابان "تیر""نیوساید" جا
خوش کرده، خیابان ها، هتل ها، مغازه ها، اداره ها، بیمارستانها حتی کوچه پس کوچه
ها همه با دقت آدرس شده اند. انگار که فصیح در حین اهوازگردی، "زمستان 62"
را نوشته و این کد های درست حال و فضای
داستان را حداقل برای من مخاطب اهوازی قوی و جاندار می کند.
فصیح سالها در اهواز کار وز ندگی کرد و از دقت در تصویر آدمها و موقعیت های داستانی می توان حدس زد که بخش عمده ای از "زمستان 62" از زندگی و آدمهای اطرافش گرفته شده او بی گمان یکی از جاودانه ترین آثار ادبیات معاصر خلق کرده؛ "زمستان 62 "به نوعی ادعانامهای است علیه متجاوزین به سرزمین ما. فصیح با قدرت تمام مقاومت یک ملت را نشان داده است.