شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۸۶۴۸۸
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۶:۱۵
رضا بهرامى

فرسنگ‌ها دور از اهواز، گوشه‌ای دورافتاده از جغرافیای ایران، کارخانه‌ای که نه نامِ خودش و نه نشانِ مدیرش کم‌ترین ارتباطی به داستان ما ندارد. پس از ساعت‌ها جستجو در فضای مجازی، این تمام آن چیزی است که از قهرمان داستانِ حاج آقا خرمگس دستگیرم می‌شود. عرق سردی بر پیشانی‌ام مى نشيند! عصبی و مستاصل صفحات دنیای مجاز را یکی پس از دیگری در جستجویِ نامی آشنا می‌کاوَم اما دریغ از سرنخی امیدوارکننده جز همان کارخانه! حتی در قسمت تصاویر و فیلم‌ها در پیِ مردی که سر را پايين برده و خود را در شانه‌ها مخفي كرده می‌گردم اما باز هم خبری از او نیست. نیست که نیست! گویی اصلاً در انقلاب نقشی نداشته است. به تلخی از جستجو دست می‌کشَم و در سکوت به فکر فرو می‌روم. 

از دوردست‌ها صدا می‌آید. سالگرد انقلاب است و مطابق معمول تمامیِ این سال‌ها، صداوسیما پایِ سخنان مقامات ارشد نظام می‌نشیند تا از انقلاب بگویند. از جمله دبیر شورای عالی امنیت ملی که در محاصره‌ی دوربین‌ها، میکروفون‌ها، محافظان و از پشت عینک آفتابی گران‌قیمتش از آن روزها می‌گوید: حجم دستاوردهای انقلاب اسلامی نسبت به رژیم منحوس پهلوی قابل قیاس نیست...

روایت محمد کیانوش‌راد از آن روزها را دوست می‌دارم. ساده، روان، منصفانه، بی‌غرض و البته با دقت تام و تمام در توصیف و تشریح ریزترین حرکات و جزییات. در کنار تم اصلی داستان یعنی فعالیت‌های جوانان انقلابی دهه 50 و البته وابستگی‌های فکری و تشکیلاتی آنان، از روابط شخصی و عاطفی انقلابیون نیز سخن به میان می‌آید و بدین ترتیب روایتی جذاب‌تر به خواننده عرضه می‌شود. این‌جا، شخصیت‌های داستان همگی زمینی‌اند و برخلاف قرائت‌ رسمی، همگی در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان نگشوده‌اند. 

همگی اعلامیه‌های امام را پخش نمی‌کنند و البته همگی سرانجام زیر شکنجه‌های قرون‌وسطاییِ ساواک به شهادت نمی‌رسند. این‌جا، آدم‌ها یا بهتر بگویم انقلابیون عاشق می‌شوند و برای وصال با رقیب رقابت می‌کنند. وصالی که گاه بخاطر اولویت دادن مبارزه بر عشق و زندگی به جدایی می‌انجامد. این‌جا، آدم‌ها اشتباه می‌کنند، از رمان و شعر و تئاتر لذت می‌برند و البته متعلق به نحله‌های فکری گوناگون هستند. 

از مارکسیست‌های دوآتشه تا مذهبیونِ طرفدار امام و شریعتی همگی حضور دارند و بحث‌های پرشور و اغلب بی‌سرانجامی بین‌شان درمی‌گیرد و صدالبته برخلاف قرائت رسمی، سرنوشت بسیاری از همین نیروهای انقلابی در سال‌های پس از انقلاب نه به جبهه و شهادت و یا احتمالاً بعدها به شرط حیات، به میز ریاست که به حبس و غربت و عزلت و مسکنت می‌انجامد. 

در خوانش روایت حاج آقا خرمگس، تصویرسازی مثال‌زدنی نویسنده را نباید از نظر دور داشت. اصولاً روایت‌های اینچنینی اگر با تصویرسازی قوی و منسجم توامان نشود، خواننده را همان آغاز راه خسته و فرسوده و به سرعت از قافله‌ی مخاطبان داستان‌ جدا می‌کند. در این‌جا اما مخاطب صدای خرد شدن شیشه‌های فیلپر زیر پاهایِ اسماعیل، جلیل و حمید را با تمام وجود حس می‌کند و هنگامی که اسماعیل حین فرار نقش بر زمین می‌شود، دندان به دندان می‌سایَد و حاج آقا را به فرار از معرکه و نجات از تعقیب دژبان ارتش تشجیع می‌کند.

 در این‌جا، خواننده چوب پلاکاردها و پارچه‌ نوشته‌های تظاهرات را همراه با نگارنده از کنار کشتارگاه تحویل گرفته و دوان دوان و مخفیانه از میان نخلستان‌ تا ورودی دانشکده کشاورزی نفس‌نفس زنان حمل می‌کند و سپس در میان جمعیت گم می‌شود. این‌جا و با برآمدن آفتاب و تابش اولین اشعه‌هاى طلايى از فراز نخل‌هاىِ سر به گردون ساى، گرمای مرطوبِ مطبوعی تا عمق جان مخاطب نفوذ می‌کند. او گرمایِ روح‌بخشِ "آتیشا" در شب‌های زمستان را لمس کرده و به ناگاه خود را در جمع شاد و سرزنده‌ی خانواده‌های صمیمی اهوازی می‌یابد.

تکنیک غافلگیری در کنار حفظ انسجام و نظم موضوعی داستان، از اصول مهم دیگری است که رعایت آن در روایت‌های داستانی مهارت خاصی می‌طلبد که راوی به خوبی از عهده‌ی انجام آن برآمده است. در حاج آقا خرمگس و در موارد متعدد که تعمّد نویسنده را القا می‌کند، ذهن مخاطب به ناگاه از فضایی به فضای دیگر با ویژگی‌های شکلی و محتوایی کاملاً متمایز و تیپ‌های شخصیتی متفاوت برده می‌شود. با این حال اما کوچک‌ترین خللی در انسجام و نظم موضوعی روایت وارد نمی‌آید. فلاش‌بک‌هایی که نویسنده به گذشته می‌زند نیز از همین ویژگی حرفه‌ای و گیرا برخوردار هستند. 

بدین ترتیب، هنگامی که خواننده از فضای دراماتیکِ لابلایِ نخل‌های انبوه و تناورِ پشت دانشکده کشاورزی و لب کارون و در حالی که محو قصه‌ی دلدادگی عشّاق جوان و نوای بلبلان خوش‌الحان است، به فضای ذهنی یک خانواده نظامی مهاجر و یا جمع انقلابیون در یکی از خانه‌های تیمی لشکرآباد پرتاب می‌شود، نه تنها گله‌ای نمی‌کند که خشنود از این اتفاق، مشتاق‌تر از همیشه، ادامه‌ی ماجرا را به تماشا می‌نشیند.

صداقت و انصاف، از ویژگی‌های اصلی داستان هستند که به خوبی به مخاطب منتقل می‌شوند و راوی در متن، بارها و بارها و به صورت خودکار، اعتماد خواننده را جلب می‌کند. آن‌جا که در جریان تظاهرات دانشگاه، صادقانه خود را نه گرداننده‌ی ماجرا که نیروی دم دست و پا به کار معرفی می‌کند یا آن‌جا که در جریان همان تظاهرات و حمل چوب پلاکاردها، صادقانه از ترس و دلهره‌اش می‌گوید در حالی که حداقل می‌تواند این حقیقت را روایت نکند یا آن‌جا که صادقانه طرح ترور سرگرد عیوقی را فاقد هرگونه دلیل منطقی می‌داند. 

به تمامی این‌ها البته باید انصاف راوی را نسبت به کنش‌گرانی که روزگاری با اون هم‌عقیده و امروز فرسنگ‌ها از هم فاصله گرفته‌اند، ستود. با این حال، بهتر بود براى ثبت در تاريخ و البته اقناع خوانندگان پرسشگر و كنجكاو، به جای عباراتى نظير "سرنوشت دیگری یافت"، در مورد فعالان سياسىِ آن سال ها صراحت بیش‌تری به خرج داده شده و حقیقت روشن می‌شد.   

از طرف دیگر، حاج آقا خرمگس دریچه‌ای است رو به اهوازِ آن سال‌ها. اهواز جدیدی که در تاریخ معاصر ایران رد پایِ قابل ذکری از آن نمی‌توان یافت اما از اوایل دهه 50 و با رونق یافتن صنعت نفت که منجر به بهبود نسبی وضعیت اقتصادی کشور و بالتبع آن، رشد چشم‌گیر جمعیت شهرنشین، گسترش قابل‌توجه طبقه متوسط و البته توجه بیش از پیش افکار عمومی به دانشگاه‌ شد، حرکت شتابان خود به سمت و سوی توسعه را آغاز نمود. در جای‌جایِ روایت، اهواز را به سان ملغمه‌ای جذّاب می‌بینیم که اقوام و ادیان مختلف با آبشخورهای فرهنگیِ متمایز را به خوبی در خود جای داده است. 

در حاج آقا خرمگس، لشکرآبادِ عرب‌نشین مامنی امن برای لرها می‌شود و ترکِ تبریز خویشتن را در اهواز غریبه نمی‌بیند. از طرف دیگر، سراسر داستان مملو است از نقش‌آفرینی دانشجویان غیرخوزستانی که از سرتاسر ایران به اهواز آمده‌ و در پیش‌برد اهداف انقلاب در خوزستان نقش انکارناپذیری داشته‌اند. علاوه بر این، توصیف دقیق و بی‌کم و کاست مختصات و ويژگى هاى محلات، خیابان‌ها، مساجد، کتابفروشی‌ها، کاباره‌ها، زندان ها و ... از نقاط قوت دیگری است که خواننده را بیش از پیش با اهواز معاصر پیوند می‌زند.

فارغ از تمامی این‌ها، از گذرِ داستان حاج آقا خرمگس، بسیاری از حقایق سیاسی – اجتماعی در بستر تاریخ خوزستان شفاف می‌شود. آن‌جا که از دو هسته‌ی اصلی انقلابیون نام برده می‌شود. دوگانه‌ی دانشجو - کارگر و البته دوگانه‌ی روحانی – بازاری که در آن سال‌ها، اولی به طور ویژه در غرب کارون – دانشگاه و لشکرآباد - و دومی در شرق کارون – نادری و خیابان‌های منشعب از آن -  فعالیت می‌کند. به عبارت دیگر، در حالی که تقریباً تمامی اعتراضات دانشجویی از منازل تیمی دانشجویان – چه چپ و چه مذهبی - در لشکرآباد و البته با حمایت و همکاری اقشار این منطقه‌ی عمدتاً کارگری برنامه‌ریزی و هدایت می‌شود، اعتراضات روحانیون در مساجد و معابر شرق کارون و با حمایت مادی و معنوی بازاریان متنفّذ اهواز طراحی و اجرا می‌گردد. 

با این حال، شواهد متقنی در روایت وجود دارد که نشان می‌دهد اکثریت انقلابیون از حداقل‌های آمادگی فکری و پیوستگی اجتماعی برای انقلاب و سپس تشکیل حکومت برخوردار نبوده‌اند. آن‌جا که از موحدین و منصورون به عنوان دو گروه محوری در میان طیف مذهبی انقلابیون نام برده می‌شود که بدون مطالعه، فقط و فقط مشغول عملیات مسلحانه هستند و به عبارت دیگر، اصل مبارزه بدون تحلیل را سرلوحه کار خویش ساخته‌اند و یا آن‌جا که اسماعیل بعد از ماجرای فیلپر، وارد قهوه‌خانه‌ای می‌شود و آن‌جا تازه مردم عادی را می‌بیند و درمی‌یابد که در تمام ایام مبارزه، قسمت اصلی داستان یعنی مردم عادی را ندیده است. با تمامی این‌ها اما باید پذیرفت که حاج آقا خرمگس دوای درد جامعه امروز است. 

او که تقریباً با تمامی گروه‌های مبارز در تعاملی مثبت و سازنده است که اتفاقاً همین مسئله دلیل اصلی حذفش از گروه موحدین می‌شود. او که اخلاق را حتی در مبارزه سرلوحه قرار داده و بخاطر اجاره‌نشین طبقه بالای فيلپر، از به آتش کشیدن مشروب‌فروشی منصرف می‌شود و در نهایت او که برای خود هیچ نمی‌خواهد و آرام از صحنه کنار می‌رود.

روزهای پایانی سال است. بوی خوش اسفند ماهِ اهواز آدم را مست می‌کند. دست در دست همسر در بازار امام قدم برمی‌دارم. او غرق تماشاست و من غرق افکار دور و درازم. او از بوی عیدی، بوی توپ و بوی کاغذ رنگی می‌گوید. از جوش و خروش بازار و از شور و شوق مردم برای نو شدن و نو کردن.

 من اما صادق کرمانشاهی را می‌بینم که آمده وسط خیابان و فریاد ‌می‌زند: "شاه جلّاد شریعتی را کشت" و کتانی‌پوشانِ کلاه کاموایی بِسَر نیز او را با این شعار تا چهارراه حافظ همراهی می‌کنند. در گوشه‌ای، بحث میان عباس، شیرین، رها و فرید مطابق معمول بالا گرفته و راوی از نزدیک ماجرا را نظاره می‌کند. شیخ هادی را می‌بینم که تنها و غمگین با گوسفندهایش گوشه‌ای کز کرده و صدیقه را که جزوه‌ی "چگونه می‌توان مبارزه کرد" را از حاج آقا می‌گیرد و به سرعت دور می‌شود. زینی‌وندها را می‌بینم که به زبان زیبایِ لریِ بالاگریوه‌ای اسماعیل را خطاب قرار می‌دهند و  اسماعیل را می‌بینم که سرش را پايين برده، خود را در شانه‌ها مخفي كرده و به سرعت در یکی از فرعی‌ها گم می‌شود...

comment
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۳
comment
comment
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۰:۰۵ - ۱۳۹۶/۱۲/۲۴
comment
0
2
comment رضا بهرامى اسم مستعار نويسنده هست؟ خيلى زيبا نوشته ولى من نشناختم.
comment
Saeed shafiee
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۱۷ - ۱۳۹۶/۱۲/۲۴
comment
1
1
comment لذت بردم. احسنت. امثال اسماعيل كروشاوى بايد الگوى جوانان دهه ٧٠ و ٨٠ باشه.
comment
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۲۵ - ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
comment
0
0
comment نویسنده محترم شما فهم و برداشت خود از داستان را نوشته اید و استفاده از کلمه نقدی بر داستان درست نیست چرا که نقد آداب و اصولی دارد و در نقد باید کمبودها و کاستی ها را دید ولی شما به تعریف و تمجید از داستان پرداخته اید و باید گفت که در تعریف از داستان و نویسنده داستان متن زیبایی نوشته اید ولی اسمش نقد نیست .
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار