نبی الله خون میرزایی
به نام خداوند اندیشهها؛ بهین رهنمای خرد پیشهها
از دید صاحبنظران اسطوره، حماسه و ادبیات، شاهنامه کتاب بینظیری است و من نیز که از خردسالی با این خردنامه انسی داشتهام، با هر بار خواندن داستانی از آن، درسی نو میآموزم. در شاهنامه، رستم در جایگاه و مقام عصاره و چکیدهی روح، منش و فرهنگ ایرانی یک ابرمرد و اسطورهی بیهمانند است؛ اسطورهای برآمده از عشق در بستری از کینخواهی. جهان پهلوان و سپهداری که از هنگامی که بازوبند پهلوانی میبندد، تا پایان عمر بار سنگین مسئولیت ایرانبانی را بر دوش می کشد، رنجهای فراوانی به جان میخرد، همواره جان بر کف مینهد و از همهی این آزمونها سربلند بیرون میآید تا آنجا که در این راه از کشتن فرزند برومند خویش نیز پروا و تردید نمیکند و از این راه باز نمیگردد.
اما رستم خود فرزند یک پیوند زناشویی پرماجراست؛ پیوند زال سیستانی که گویا اصل و ریشهاش به زاگرسیان باز میگردد، با رودابه؛ شاهزادهی کابلی از پدر (مهراب شاه) و مادری (شاهبانو سیندخت) عرب؛ هر دو از نوادگان ضحاک و مرداس.
جایگاه مرداس این نیکمرد خداترس دادگر عرب، در شاهنامه بسیار والاست:
یکی مرد بود اندر آن روزگار؛ ز دشت سواران نیزه گذار.
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد؛ ز ترس جهاندار با باد سرد.
که مرداس نامه گرانمایه بود؛ به داد و دهش برترین پایه بود.
پایگاه مهراب آزاده نیز در بیان سراینده نامهی باستان، ارجمند و برجسته است:
یکی پادشه بود مهراب نام؛ زبردست و با گنج و گسترده کام.
به بالا و کردار آزاد سرو؛ به رخ چون بهار و به رفتن تذرو.
ز ضحاک تازی گهر داشتی؛ به کابل همه بوم و بر داشتی.
و اما سیندخت، ستارهی پرفروغ داستان، زنی با تدبیر و بیهمال است که خورشیدخویی او بر خورشیدروییاش فزونی دارد و آنگاه که مهرابشاه با ناامیدی ره به تاریکی میبرد، با نور اندیشهی و تدبیر خویش، تاریکی راه پیوند خجستهی زال و رودابه را میزداید و گره از کار فروبسته میگشاید. همو که در رویارویی با سام جهاندار، خود را اینگونه معرفی می کند:
که من خویش ضحاکم ای پهلوان؛ زن گرد مهراب روشن روان.
همان مام رودابهی ماهروی؛ که دستان همی جان فشاند بروی.
و با منطق و سخنوری نه تنها آب سردی بر خشم سام میپاشد، بلکه دستور کابُلسوزی منوچهرشاه را به آب میسپارد تا به جای آن، نوعدوستی، آرامش، وصلت و خجستگی بروید، و عشق جوانه بزند و شکوفه کند.
ناگفته پیداست که در این میان، بجز گمراهی ضحاک به دست ابلیس، و کشتن پدر خود (مرداس) و نیز جمشید پادشاه ایران و آسیبی که در این راه به دودمان خود و نیز ایرانیان وارد نمود، نقطهی تاریک و نامتعارف دیگری در اصالت و زندگی این خاندان نمیتوان یافت و نشان داد.
البته در هنگام خشم، سخنان درشت و نادرستی از زبان دو سوی ماجرا؛ ایرانیان و مهرابشاه، ردوبدل شده است، که اصالت ندارد و به گواه همان گویندگان به هنگام آرامش و انصاف، نادرست و بیاهمیت بوده است.
این پیوند زناشویی از آن جهت پرماجرا میشود که زال؛ این شخصیت اسطورهای شاهنامه عاشق دختری از نژاد و قومی شده است که سرداری از آن قوم؛ ضحاک، روزگاری پدر خود و پادشاه ایران را کشته، بر تخت شاهی دو کشور نشسته بود و جوانان بسیاری را برای تغذیهی ماران روییده بر دوشش، به تباهی و مرگ کشانده و بیداد و جفای بسیاری بر مردم بیگناه روا داشته بود، و گویا هنوز کینهی آن خونها فرو نخفته بوده است.
ولی سرانجام نیروی عشق، با پافشاری زال و رودابه بر تصمیم خود، و البته تدبیر و شجاعت شاهزن داستان؛ سیندخت، بر خشم، کینخواهی و تفرقه چیره می شود و غلبه میکند و زال و رودابه؛ به عنوان نماد دو جوان شایستهی دو قوم، به هم می رسند و پیوند زناشویی میبندند؛ پیوندی که پایانی بر دشمنی و کینخواهی دو قوم است. طرفه آنکه فرزند این پیوند فرخنده؛ رستم است؛ که جهانپهلوان تاجبخش ایران میشود.
غرض از این نوشتار، بازخوانی یکی از پیوندهای ناگسستی اقوام ایران بزرگ و یکپارچه در دورهی اساطیری است؛ که در دوران تاریخی؛ که نمونههای آن بسیار فراوان هستند، تداوم مییابد و نمونههای بیشمار معاصر آن نیز، در پیش چشم هستند. پیوندها و اشتراکاتی که گاه به گاه با سخنانی سست و بیپایه در سایهی نامیمون و تاریک کمخردی، نادانی و کوتهفکری به بازی گرفته میشود و تهدید میشود و یک روز دل عربها؛ این مرزبان وطندوست و فداکار، روز دیگر قلب لرهای پهلوان یا آذریهای قهرمان و یا هر فرزند شایستهی دیگری از این مرزوبوم را میآزارد.
امروز بایسته و وظیفهی اندیشمندان خردورز و نیز فعالان اجتماعی و سیاسی متعهد آن است که با نورافشانی خیرخواهانه و دوراندیشی آگاهانه، بکوشند که گردوغبار فراموشی را از این پیوندها و داشتهها بزدایند و یادآوری نمایند که نه تنها همهی ایرانیان سهامدار این برادری و اتحاد دیرینه بودهاند، بلکه با تکرار درس انسان دوستی دین رهایی بخش پیامبر نور و رحمت؛ محمد (ص)، در راه رهایی بنیآدم؛ به عنوان اعضای پیکرهی انسانیت، از جهل و تعصب و تفرق بکوشند.
چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم؟ خانهاش ویران باد!