شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۸۷۸۸
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۹:۱۵

شهاب داودی

در تكراري روزي از شهريور 87 انتظار غروب را مي كشيدم كه خبر آمد: سيروس رفت! ... لحظاتي گُنگ و بعد از آن بالاي سرش بودم ... دراز كشيده بود ... چند كاغذ سفيد جلويش بود ... فلاكس چاي هم بود ... به كاغذها خيره شدم ... سفيد بود، مثل دل سيروس ... گويي مي خواست چيزي بنويسد ولي كلمات از سلولهاي مغز به دستش نرسيد؛ همان سلولهايي كه سخت ترين كلمات ، واژه ها و جملات را براي سيروس به لب و كاغذ آورده بود .سلولهاي خاكستري رنگي كه با جنب و جوش، سيروس ؛ كودك گريز پاي روستاي بُن آسياب هفتكل را به شاعري پرآوازه تبديل كرد ... شاعري كه شعر نمي گفت بلكه با شعر زندگي مي كرد، شاعري كه شعر نمي گفت بلكه هنرمندانه كلمات و واژه ها را روي هم مي چيد و با پرچيني زيبا حصاري براي باغ ادبيات ايران مي ساخت ، ايراني كه او عاشقانه دوستش مي داشت و به آن افتخار مي كرد.

مي گويند فهم شعرهايش سخت است !... اما من مي گويم فهميدن سيروس از شعرهايش سخت تر بود . ساده و به قول يكي از دوستانش در وادي عرفان بود . در خيابان غرق در افكار و عالم كلمات راه مي رفت اما سلامش مي كردي به گرمي جواب مي داد... از هر دري و در مورد هر موضوعي كه با او بحث مي كردي با مطالعه و شناخت كامل پاسخ مي داد و تاكيد زيادي بر پارسي سخن گفتن داشت و روي برخي كلمات و واژه ها عمداً مكث كرده و با حالتي خاص آنرا تلفظ مي كرد و به همين دليل همواره بر نوع نوشتار و گفتار شعرهايش تاكيد داشت و به قول خودش (( برخي ندانسته علائم نوشتاري شعرهايش را رعايت نكرده و معني و مفهوم شعر را عوض مي كنند)).

يك روز قبل از آسماني شدن سيروس، ديدمش ... ساعت نه صبح بود با شتابي كه نشان از تاخيرو در حاليكه كيف دوربيني به شانه داشت از جلوي مغازه ام رد شد ... چند قدمي دور شد ولي بازگشت ... عرق شرجي از سر و رويش مي ريخت . مي گفت به سر كار در سيمان خوزستان مي رود... از بچه هايش كه بعد از چندين ماه ديده بود سخن گفت ... سرحال بود ، خيلي بهتر از هميشه ... گفت : دخترم مي خواهد با لباس پر افتخار بختياري عكس بگيرد و به همين دليل فردا با بچه هايم خواهم آمد ... بعد از كمي بحث در مورد مهرباني و دوست داشتن ، رفت اما هنوز از درب مغازه خارج نشده بازگشت و كاغذي خواست ... كاغذي سفيد به او تقديم كردم ... كيفش را باز كرد ... همان كيف دوربيني كه در آن دوربين نبود ... خود نويس هميشگي و شيشه جوهرش را بيرون آورد و به زيبايي (مثل هميشه ) نوشت:

و رفت ... رفت كه فردا بازگردد ... ولي فرداي آن روز من بالاي سرش بودم و او هيچ نمي گفت اما دستهايش و كاغذهاي سفيد روبرويش حرفهاي زيادي داشتند و سيروس ناگفته هاي بسيار... و كتابهايي كه خوانده بود ... صفحاتي كه نوشته بود ... سيگاري كه هنگام راه رفتن همقدم و در وقت تنهايي هم نفسش بود... قاب عكس پدر و مادرش كه مهربان نگاهت مي كردند؛ همان مادري كه سيروس با احترام و وقار از او ياد مي كرد ... و كمي آن طرفتر از جايي كه سيروس (( به خواب نوشين)) رفته بود ، همانجايي كه گويي مي خواست چيزي بنويسد اما ننوشت ، خواهرش با گوشه دستمال اشكهايش را پاك مي كرد ؛ همان خواهري كه دلخوشي سيروس در هفتكل بود... آنطرفتر دخترش ايستاده بود و به چند روز آخر كه با پدر بود فكر مي كرد و گريه ... پسرش مسيحا بغض در گلو دوست داشت نفسي مسيحايي داشت تا پدر را بازگرداند .

هنرمندان ، شاعران و آنانيكه مي شناختندش جلوي منزل پدري و زير سايه اوكاليپتوس پير ايستاده بودند و برخي اشكهايشان را با تصويري از او برگونه هايشان سرازير مي كردند.

زني كه از خيابان مي گذشت از جواني پرسيد : چه خبر است ؟!... گفت: سيروس رادمنش مُرد... زن با هزاران سئوال در ذهن و اسمي كه نشناخته بود زير لب گفت: خدا بيامُرزش . و رفت ... شاعري آن طرفتر به جوان نزديك شد و در حاليكه اشكها و بغضش را مخفي مي كرد گفت: سيروس نمُرد ، تا شعر جاريست سيروس زنده است.


comment
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۳
comment
comment
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۱۶ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۸
comment
0
1
comment خدا رحمتش کنه
comment
سرلک
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۱۷ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۸
comment
0
1
comment شاعر بزرگی بود
comment
سرلک
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۲۰ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۸
comment
0
0
comment شاعر بزرگی بود
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار