شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۹۵۳۰
تاریخ انتشار: ۳۰ شهريور ۱۳۹۲ - ۲۱:۰۲
آن چه خواهید خواند خاطره ای است که توسط امیر ابراهیمیان پور از رزمندگان لشکر هفت ولی عصر روایت شده است

ابوالقاسم از مکانیکی سر در میاورد.رفت پائین وکاپوت آمبولانس رو زد بالا.گفت یه استارت بزن .استارت زدم دیدم روشن نمی شه. اومد بغل درسمت من وگفت ببین این ماشین پمپ بنزینش نمی کشه

به گزارش شوشان، آن چه خواهید خواند خاطره ای است که توسط امیر ابراهیمیان پور از رزمندگان لشکر 7 ولی عصر (صلوات الله علیه)[یگانِ متشکل از رزمندگان خوزستانی] روایت شده است:

شب درحدود ساعت 11 من وابوالقاسم با یه آمبولانس پاترول می خواستیم از خط برگردیم به اورژانس بهداری لشکر که یه امدادگر صدا زد:برادر!اگه ممکنه یه مجروح بد حال داریم بذار زخم هاشو ببندم ببرینش عقب.

گفتم: چشم ولی اگه بدحاله خوبه یه امدادگر بیاد باهاش تا اورژانس بهداری، بعد برگرده.راستی آمبولانس شما کجاست؟

گفت : رفته مجروح ببره هنوز برنگشته.

مجروحه رو گذاشتن داخل ماشین و ابوالقاسم حرکت کرد.

یه کمی از خط که دور شدیم عراق جاده رو گرفت زیر آتش خمپاره .دود و خاک وآتش بود و ما ومجروح بدحال وحرکت در مسیر جاده خاکی پر از دست انداز وچراغ خاموش.یه مقدار رفتیم که یکدفعه ماشین خاموش شد.ابوالقاسم از مکانیکی سر در میاورد.رفت پائین وکاپوت آمبولانس رو زد بالا.گفت یه استارت بزن .استارت زدم دیدم روشن نمی شه. اومد بغل درسمت من وگفت:

ببین این ماشین پمپ بنزینش نمی کشه باید من بخوابم روی موتور با دستم براش کمک بگیرم تا کابراتور پر از بنزین بشه وماشین حرکت کنه.

گفتم: بابا .خطر داره. چطوری می خواهی بخوابی روی موتور؟ ممکنه پروانه موتور بهت بخوره. .صدای امدادگر از پشت آمبولانس بلند شد:

تو را بخدا یه کمی عجله کنید وضعش خوب نیست.

ابوالقاسم خوابید روموتور وکاپوت ماشین رو گذاشت رو کمرش.استارت زدم روشن شد و شروع کردم به حرکت .

عراق همچنان مسیر رو می زد ودرب کاپوت آمبولانس با هر بار رفتن ماشین در دست اندازهای جاده که بعضا از اصابت گلوله های خمپاره بوجود اومده بود محکم به کمر ابوالقاسم میخورد.این راه دو سه کیلومتری برای من انگار شده بود صدها کیلومتر.بالاخره به بهداری رسیدیم بچه ها اومدن مجروح رو از داخل آمبولانس پیاده کردن وبردن تو سنگر اورژانس.من هم منتظر ابوالقاسم بودم که از رو موتور بیاد پائین .ولی دیدم ابوالقاسم هیچ حرکتی نمی کنه .صدا زدم:

-..اوسا. .اوساابوالقاسم! دست مریزاد.گل کاشتی. بابا رسیدیم. بلند شو .

هیچ خبری نبود اول خیال کردم شوخی می کنه .نگران شدم .پریدم پائین رفتم کاپوت ماشین رو از روی کمرش بلند کردم. ودیدم ابوالقاسم بی هوشه.فریاد زدم :

بچه ها بیاید کمک.

ابوالقاسم رو آوردیم داخل اورژانس.تمام سینه ابوالقاسم از رو موتور و رادیاتور ماشین سوخته بود و اهرم نگهدارنده کاپوت که نوک اون مثلثی شکله و تیزه رفته بود توکمرش ودر اثر ضربه به نخاعش بیهوش شده بود.ابوالقاسم آخ هم نگفته بود برای اینکه میخواست مجروح رو برسونه.اون رو اعزام کردن بیمارستان وخدا رو شکر بعد از چند روز مراقبت برگشت به خط...ابوالقاسم خیلی مرد بود.خیلی...چون ممکنه دوست نداشته باشه کسی اون رو بشناسه فقط اسم کوچیکش رو بردم .



نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار