شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۹۵۴۹۰
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۱:۰۶
شوشان - فاضل خمیسی:

ساعت ۱۷ و ۵۰ دقیقه را نشان میدهد، غریبه بلاتکلیف ساعت و دقیقه های بعدی است،  بلاتکلیف اینکه درقلمرو بیگانه است، یا گرفتار همسایه ای متخاصم!

نگاهش  رااز چمدان نیمه بسته می دزدد،    دیگر حل کردن جدول هم برایش بی معنی است، در این چند سال بجز مطالعه کردن کار مفیدی نکرده، بعضی از سوالات جداول او را عصبانی میکنند ،  پاسخ صحیح با خواسته ی طراح جدول فرق دارد، اما او ناچار به تسلیم شدن است. 
 بارها خواسته به رمز جدول اعتراض کند ، اما احساس کرده کار احمقانه ای است ، خب ! حل نکند ، کسی مجبورش نکرده!!

ساعت از ۱۹ گذشت ، عقربه های ساعتش ۲۴ عددیند، اینجوری حس میکرد دیرتر پیر میشه ، دقیقاً ، ۱۰۸۰۰ ساعت از زنش بزرگ‌تر بود ،  و مهم این بود که این مقدار فاصله همیشه ثابت بود ،کاری به بقیه تقویم ها و فاصله ها نداشت .

شناسنامه اش را از جیب کتش در میآورد ، روی نام پدر مکثی میکند،  ، اولین بار است ، چشمش به محل تولد  شناسنامه پدر می لغزد ، کلمه ی نامشخص و بیخودی است ، مانند اینکه با اکراه نوشته باشند ،  یادش آمد که پدرش تعریف میکرد ، روزی که دولتی‌ها وارد روستا شدند ، فقط اسم می پرسیدند ، حتی در جاهایی که زبان اهل روستا را نمیفهمیدند خودشان نامگذاری می کردند و بلافاصله ورقی بنام سجل تحویل میدادند ! عجب کارمند بی انصافی ، کلمه ای نوشته که هنوز برایش مکانی نساخته اند ؛ « تارزان» !! شاید هم خواسته برای شب ،جوکی برای زن یا رفیقه اش داشته باشد .

آخر شناسنامه مملو از جای انواع مهر است ، از انتخابات ریاست جمهوری تا جای مهر بزرگی که بخاطر دریافت یک کیسه آرد نیمی از صفحه آخر را گرفته :< آرد دریافت شد>، همیشه ی خدا بین روشنفکری و آرد سفیدی که با شناسنامه میدادند ،بلاتکلیف بود ،چمدان را میبندد ، نیمی از جورابی که بمناسبت روز پدر از زنش گرفته بود ، بیرون میماند ، با خودش عهد کرده ، آنرا همیشه همراه خود داشته باشد ،  سر راه ،سر ی به قبرستان شهر ، میزند ،   اینبار به نوشته های روی سنگ قبر بیشتر دقت میکند ، مثل محل صدور شناسنامه پدر  نیست ، واضح و پر خاطره!
-اومدم  خداحافظی کنم ،  ببین جورابت را هم با خودم میبرم .

لبخندی میزند ، اگر  او زنده بود ، بخاطر این  بیرون بودن جوراب از چمدان کلی با هم میخندیدند... خنده ی تنهایی، خیلی کوتاه است ، نمی چسبد.!
ساعتش را نگاه میکند ، گلدان بالای سر قبر بجز خاک چیز دیگری ندارد ، قبل از رفتن باید یادگاری بگذارد، حفره ای در گلدان درست میکند ، حالا ساعت و زنش در یک جا آرمیده اند .

به اولین اتوبوس که می‌رسد ، سراغ شهر تارزان را میگیرد، راننده با بی حالی پاسخش را اینچنین میدهد : مثل اینکه زیادی خماری!! برو جدول حل کن مخت باز شه ...
comment
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۲
comment
comment
جمال پور
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۵۱ - ۱۳۹۷/۱۲/۰۹
comment
0
0
comment بخاطر این نوشته به جناب خمیسی تبریک میگم ، فوق العاده
comment
خواجه زاده
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۲۳ - ۱۳۹۷/۱۲/۱۱
comment
0
0
comment مرا یاد چشمهایش بزرگ علوی انداخت . انصافا تصویری سازی خوبی انجام شده است
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار