شوشان - فاضل خمیسی :
چه بر من رفته ، روزگاری فکر می کردم ثروتمندان همان شیاطین مجسمند .
از لباس اتو کشیده بیزار ، و فقط خودم را شایسته آزادی میدانستم.
عاشق شدن را رفتار انسانهای متدین نمیدانستم و به انسانهایی که عاشق میشدند به چشم حقارت می نگریستم . اینقدر از علاقه و عشق می ترسیدم که به دام دروغ افتادم .
فقط در تاریکی عشق میورزیدم و در روشنایی خط اخمم هر روز عمیق تر میشد .
چه بر من رفته؟ با خود چه کرده ام ؟
میخواستم باور کنم که دنیا طور دیگری میچرخد اما راستش را بخواهید ، دنیا از ازل همین چرخش را داشت .
فاصله خودم را با بعضی از مردم مثل فاصله خدا با ابلیس میدانستم ، فاصله ای که نه زمان و نه مکان قادر به حل کردنش نبود، کنون تنها !در گوشه ی اتاقی بدون پنجره چشم به سقف دوخته ام . فهمیدم همانطور که پول مهمترین پدیده زندگی نیست منهم بافته ی ، جدا بافته نیستم ،
بعضی روزها آنقدر سرم شلوغ میشد که غرق نفس های دیگران می شدم اما کنون در انتظار یک سلام به سوگ نشسته ام .
من قبل از اینکه دیگران ترکم کنند از خودم تنها شدم!
باید روزی همه چیز را ترک می کردم ؛ خانه، پول، خانواده ، سلامتی و کلیدهایی که در جیبم سنگینی میکردند اما نمیدانستم که همه آنها به یکباره میروند ، فکر کنم خدا در این مورد زیاده روی کرده ... ،
سقف اتاق مثل ساعت دیواری لحظات را میشمارد ، سرفه امانم را بریده و نفسم به خروج خلطی از سینه گره خورده ، نمیخواهم با سینه ای پُر خلط بمیرم و در پاسخ دادن به خدا دهانم بوی تعفن بدهد.
شب های سختی را می گذرانم ؛ سرم پر از صداهای آشنایی است که مورد قضاوت قرار دادم ، هر چقدر میخواهم از تجاربم رهایی پیدا کنم راهی پیدا نکرده ام ،
آه نمازهایم!
بجای اینکه مرا مخضوع مردم و خدا کنند مایه فخر فروشی و فاصله ام گشتند ، در قنوت طوری دستانم را میگشودم که انگار که طلبکار خدایم . من با خود چه کرده ام؟!
فکر می کردم تمام نشدنی هستم اما الان نه تنها دارم تمام میشم بلکه از بودنی ! که سپری کرده ام پشیمانم.
دستمال پر از خلط هم از دستم خسته شده او میتوانست در دست نازنین دختری که دستانش بوی عطر میدهند باشد اما حالا گرفتار تعفنی است که من برای او ایجاد کرده ام .
انگار در این اتاق سالهاست نوری تابیده نشده و حتی مرگ اجازه ورود ندارد ، معلوم نیست تصمیم خدا چیست ؟
شاید هم مرُده ام ! و اینها خیال است..
سرفه امانم را بریده ...، احساس کردم دیگر در اتاق تنها نیستم ، بله تنها نیستم !پرنده ای زشت رو که بجای منقار ،دهان گشادی داشت از سمت انگشتان پایم شروع به خوردنم کرد ... بله من در اتاق هیچوقت تنها نبودم ..
خیلی نوشته عجیبیه ، با تمام پیچیدگی حس کردم خیلی بهش نزدیکم
این نوشته داستان سرنوشت همه ما و انسانهای دیگری است که در شلوغی و هیاهوی روزمرگی ایام در حال سپران عمر هستیم ولی هیچ وقت رفتار و کردار خودمان را مورد بازبینی قرار نمیدهیم
این نوشته به سان روحی است که از کالبد چرکین ما جدا شده و دوگانگی و دورنگی وجودمان را از نمای باز آسمانها به تصویر میکشد