شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
شب گذشته صدای موسیقی از واحد همسایه بالایی او را به گذشته ی نزدیکی فرستاد ؛ ضاع الحبی ، ضاع ... ام کلثوم خواننده مصری آنچنان این دو کلمه را اداء میکرد که احساس کرد ، اشکی بر گونه اش نشست ، اون شب آرزویش این بود که همسایه اش کمی صدای تلویزیون یا ضبط صوتش را بیشتر کند حس کرد که چقدر به شنیدن این ترانه نیاز دارد .
بخاطر اینکه حس میکرد عشق و قدرت غیر قابل جمع هستند ، قدرت را انتخاب کرده بود ، راننده و منشی داشت و کلی آدم منتظر بودند که با حضورش جلسه را شروع کنند ، اصلاً نمیخواست نقطه ضعفی داشته باشد ، بجز اینکه برخی اوقات انگشتر عقیق خود را روی میز فراموش و یا در حضور جمع پُر خوری میکرد نگذاشته بود کسی در خصوص او قضاوت خاصی بکند .
نه در ماشین و نه در خانه موسیقی حرام!گوش نمیداد ، از ترس اینکه مبادا همسایه ها برداشت بدی در باره او داشته باشند از ماهواره و دیش هم چشم پوشی کرده بود ، وقتی هم شنید موبایل ها بخصوص برای امثال او شنود میشوند احتیاطش را در حرفهای روزمره دو چندان کرده بود، اما اون شب مثل اینکه پتکی به سرش خورده ، پشیمانی سراسر وجودش را گرفت . انگار از قمارخانه ای
بر می گشت که در آن تمام دارایی اش را باخته باشد ، بغض گلویش را گرفت ، چشمانش سوخت ...
ترانه تمام شده بود اما او تا اذان صبح آنرا زمزمه کرده بود ، بعد از اذان نامه ای نوشت :
ریاست کل محترم ......
سلام؛
از امروز تصمیم گرفته ام خودم باشم ، لذا با احترام ، خواهشمندم عذر بنده را پذیرا باشید ، ضمناً بدلیل اینکه نمیخواهم منبعد از کلمه چشم و قربان استفاده کنم ، دوست ندارم خاطرات گذشته شغلی ام به سراغم بیاید لذا این استعفاء نامه را توسط راننده بحضورتان ارسال میکنم. با احترام...
لبه های پاکت نامه را با دقت چسب زد ، این بار او دم درب خانه منتظر راننده اداره بود ...
قبلاً تصمیم داشت بعد از بازنشستگی کتاب الطواسین حلاج را بخواند ، اما امروز برای آن کتاب مشتاق تر از همیشه بود .