شوشان - دکتر خیام عباسی :
ملالزدگی یا ملالشدن از مختصات زندگی در جامعۀ مدرن است یا پیش از مدرنشدن زندگی، پیش از صنعتیشدن جوامع یا پیش از شهرنشینی به شیوۀ امروزین، عارض انسان میشده است؟. معنای ملالشدن چیست؟. چرا ملال میشویم؟. چگونه میتوان از ملالشدن رهایی یافت؟. چرا وقتی دچار ملال میشویم سرعت گذشت زمان به کندی میگراید؟.
لارس اسونسن در بخشی از کتاب «فلسفۀ ملال» برای پاسخ به پرسشهای بالا، متوسل به پدیدارشناسی هایدگر شدهاست. وقتی تمامی تحلیل هایدگر در «وجود و زمان» حول محور «دازاین» میگردد، طبیعیاست که نسبت بین موقعیت یا حالمندی ملالزدگی و دازاین در پدیدارشناسی مهم باشد. هایدگر گفته است:« چیز ملالانگیز چیزی است که به موقعیتی ملالانگیز تعلق دارد». به گفتۀ اسونسن، این جمله در ظاهر پوچ و همانگویه است، اما در اقع چنین نیست. ملالزدگی نسبت وثیقی با زمانمندی دارد. «هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد»، اما زمانی که نسبت بین این دو به هم میخورد، ملال از راه میرسد. چیز زمانمند وقتی در زمان خود قرار نداشته باشد، وقتی در تعارض با زمان آشکارشدن یا بودن خود باشد، دازاین را دچار ملال میکند. هایدگر البته ملالزدگی را مدرج میبیند. از سطحی تا عمیق؛ و تفاوت میگذارد بین «ملولبودن از چیزی» با « خود را با چیزی ملول کردن». ظاهر زندگی نشان میدهد که آدمیان از ملالشدن پرهیز دارند. از موقعیت ملالشدن هم فرار میکنند.گاهی که خود را در وضعیت تهیشدگی میبینند، میکوشند خود را به چیزی مشغول یا سرگرم کنند تا از تهیبودن زمان رها شوند. فروغلتیدن در موقعیت ملالشدگی، به این ترتیب، خواست ارادی آدمی نیست. ملال بر آدمی عارض میشود؛ بر او چیره میشود.دازاین، ناخواسته و ناآگاهانه به آن دچار میشود اما به محضی که از این وضعیت آگاه شد، میکوشد از آن بگذرد چرا که ملال را در تعارض با وجود و هستی خود میبیند. اما گاهی مشغولشدن به چیزی برای رها شدن از حالت ملالزدگی، خود تبدیل به ملال میشود. بر اساس تحلیل هایدگر، «ملال و وقت گذرانی با یکدیگر تلاقی دارند» چرا که وقتگذرانی در یک موقعیت اتفاق نیفتاده، بلکه خود تبدیل به موقعیت ملالبرانگیز شده است.این آگاهی از موقعیت ملولشدن، احساس تهیبودن را در پی دارد، تهیبودن در معنای بدون معنا بودن همان موقعیت. اکنون میتوان تصور کرد وجود و زندگی کسی را که به طور مداوم، وضعیتهای تهیبودن یا بیمعنایی در زندگی را تجربه میکند. چنین کسی هرچند تلاش میکند موقعیتهایش مشابه نباشند، اما اگر توان متفاوت کردن آنها را نداشتهباشد، یعنی تمام هستی او معروض تهیبودگی و ملالزدگی بشود، چه احساسی از زندگی دارد و زندگیاش رو به چه سویی میرود؟. هیدگر شکل سوم ملالزدگی یعنی «ملال واقعا عمیق» را در همین نقطه تحلیل میکند؛ آن گاهی که ما به ملالزدگی خو بگیرم و با آن مأنوس شویم. در اینجاست که حال فرد ملول ، به او اجازه نمیدهد که چیز ارزشمندی در اطراف خود بیابد. همه چیز ارزش خود را از دست میدهند. دازاین، به «هیچکس» تبدیل میشود؛ هیچ کس تهی و پوچ. « آن کس که ملول است هیچکس است یا ملال، خود ملول شده است». در این وضعیت، همۀ هستی دازاین معروض ملالزدگی واقع شده و نمیتوان میان ملال و ملول تمییز نهاد و یکی را از دیگری تشخیص داد. اگر فرد این موقعیت خود را دریابد و نسبت بدان آگاه شود، گویی خویشتن خویش را در برابر خود، عریان میبیند. هایدگر میگوید ملالزدگی نوعی زندان است ( بخوانید جبر اجتماعی)؛ اما دازاین امکان فرار از این زندان را دارد: گشودن درهایش به روی زندگی.
به نظرم فرار از این زندان یا گشودن آن، آنچنان که در فلسفۀ هستیشناسی هایدگر و سارتر عنوان شده، چندان هم ساده و سهل نیست. مسأله این است که ملالزدگی، توان و امکان رهاشدگی و خلاصی را از دازاین میستاند و این یعنی ستادندن اراده از دازاین. دازاین بدون امکان و به گفتۀ هایدگر، امکانها، و بدون اراده، چگونه میتواند خود را از موقعیت ملالزدگی که عین محبوسبودگی است، آزاد کند؟. « در کف شیر نر خونخواره» چه میتوان کرد؟.
بدونشک، اغلب ما دچار شکل سوم ملالزدگی هایدگری شدهایم. مأنوس و مألوف با آن؛ گویی هستی ما عین ملال شدهاست. بدیهیاست که این عارضهمندی را هم نمیپسندیم. جویای راهی هستیم برای رهاشدن از این طلسم، از این تار عنکبوت. اما نمیتوانیم. کمی دقت کنیم، بیچارهتر از آنیم که میپنداریم. شاید، آگاهی از بیچارهگی در مقابل ملالزدگی هم گامی به پیش باشد اما همچنان ملولیم چندان که خود ملالزده را از ملال تشخیص نمیدهیم.