شوشان - ابراهیم مکوندی (سکوت) :
- صبح جمعه ششم دی ماه نود و هشت،سومین روز عروج ملکوتی بزرگ مردی ازتبار ابرار و نیکان،که همه شب، تا به سحر،چشمم نخفته بود! -بر تربت پاک استاد و مراد زندگیم،شادروان عبدالرضا حیاتی عزیز، حضور یافتم.
آخر چندروزی است که بی نهایت بی قرار گشته ام! شبنمی سرد بر خاک پاکش،نشسته است.
در این پگاه آدینه،که دلم تا اوج ملکوت پرواز نموده است.بر تربت عزیزش، زانوی ادب زدم. کوکویی می خواند!
انگار در غم استاد ما ،او هم دلتنگ است....
در خلوت آرامستان کوت عبدالله،نرم و آهسته، نشسته بودم.که مبادا چینی نازک تنهایی عمو عبدالرضا،ترک بردارد!!!
-آخه او، عاشق سکوت و آرامش بود.
- اشکی از گوشه چشمم چکید.و بغض فرو خورده ام .به واسطه اشک هایم، رها گشت.
هیچ نگفتم:فقط و فقط، گریه می کردم.
ناگهان دستی ،شانه ام را ،لمس نمود!!!
- انگار روح از بدنم جدا گشت!!!
ترسی شفاف مرا فرا گرفت!
با تردید ،بالای سرم را نگاه کردم!
- وای خدای من،عمو عبدالرضا بود!!!
زبانم از ترس،بند آمده بود.و هیچ چیز،نمی توانستم بگویم:
عرق سردی بر پیشانیم نشست.در آن سرمای دی ماه،بند بند تنم داشت، متلاشی می گردید...
آری عمو عبدالرضا بود!
پس از چند لحظه،گفت:
ها ابرام جان،
خوش آمدی ...
بازهم گلی به جمالت...
چه خبر؟چه کار می کنی؟
خانواده خوب هستن؟
لبخند زیبای همیشگی ،از روی لب های همیشه خشکیده اش،محو نمی گشت.
-تا به خودم آمدم،و خودم را جمع و جور کردم.
با تردید و ترس،گفتم:
عمو ،خودتی؟من که دارم از حال می رم.!!!
آخه چطور ممکنه؟!؟!
مگه تو... مگه تو...
گفت:آره عزیزم...
من الان سه روزه که راحت شدم.تازه حس پرواز و آزادی رو دارم تجربه می کنم...
نمی دونی چه حالی داره.
یادته فیلم دیگران رو باهم تماشا کردیم؟
بعداز فیلم،بهت چی گفتم؟
- گفتی:چه فیلمی بود،آدم از مردن خوشش میاد!!!
- گفتم: عمو جان؛
گفت:جانم...
بگو تا یادت نرفته...
-واقعا خودتی؟یا من مسخ، شدم؟!؟!؟
یا دارم خواب می بینم؟!؟!
آخه غیر ممکنه!!!
خودت می دونی که من آدم واقع بینی هستم.
یعنی یا تو اومدی توی دنیای من،یا من اومدم توی دنیای تو!!!
- گفت:نه عزیزم.
هیچ کدوم از این ها نیست.!!!
یادته توی یکی از کتاب هام،که بهت هدیه داده بودم.همین طور ،شروع می شد؟
گفتم:آره اتفاقا الان یادم افتاد.چقدر جالب،تو در اون کتاب، در یک صبح جمعه برسر مزار همسنگرت رفته بودی،...
و همین اتفاق هم برات افتاده بود.
گفت :آره،وقتی دلت با یکی باشه و عاشقش باشی.فاصله ها و دنیا ها و کائنات، دنیای فانی و ملکوت ،باهم یکی می شن.و فاصله و پرده ها کنار میرن!!!
گفتم:خیلی دوست داشتم قبل از رفتنت .زیارتت می کردم.و به همین خاطر هم از خودم دلگیرم.وخودم رو نمی بخشم.
آخه تو تنها کسی بودی که قلم مقدس روبه دستم دادی.من در مکتب و مرام تو بود.که تونستم به اینجا برسم.من همه ی موفقیت های زندگیم رو مدیون تو هستم.
وقتی از مکتب نوشتاری خوزستان،سخن به میان میاد.نام تو می درخشه.
نمیدونم چطور بگم:
حالا، خیلی مونده تا ما بفهمیم که خلا تو،چقدر برای فرهنگ،ادب وهنر این خطه ی زرخیز، گرون ،تموم شده!!!
گفت:ناراحت نباش...
حالا همدیگه رو دیدیم.
گفت :حوصله داری؟
یه چیزی هایی رو بهت نشون بدم و برات تعریف کنم؟
گفتم:سراپا گوشم،استادم.
- دستمو گرفت،گفت:بیا باهم بریم.گفتم:کجا؟
گفت:نترس،بیا تا بهت بگم:
گفتم:بزار برم ماشین رو بیارم،گفت:ای بابا،داری عصبانیم می کنی،
پیاده میریم.
گفتم:چشم عمو جان...
وبراه افتادیم...
-گفت:چشماتو ببند.
-گفتم:چی؟
- ببنید دیگه،وقت نداریم.
- وقت تنگه...
- باشه عموی عزیزم....
اپیزود اول...
- رفتیم به خیابان سی متری اهواز،یک سال پیش از انقلاب ،دو مامور ساواک،زیر بغل استاد را گرفته بودند. پاهای برهنه او برزمین ،کشیده می شد.دهانش پر ازخون بود.پاهایش دیگر تاب راه رفتن نداشت.مامور ها به دوستش، هوشنگ، که رسیدند.با پرخاش،گفتند:تو هم انقلابی؟
هوشنگ که کمی جا خورده بود.گفت:بله ،من هم انقلابی هستم.
مامور ها اورا هم دستگیرکردند.دوتا یار دیرین را به مرکز ساواک بردند.
اون ها رو کلی شکنجه دادند.
در اینجا عمو عبدالرضا گفت:ابرام جان،گفتم :جانم عمو،
گفت :این یک گوشه از اون ها مشقت و سختی هایی بود که ما و امثال ما،برای پیروزی انقلاب، کشیدیم.حالا یک مشت اختلاس گر و خائن ،دارند آرمان ها و منابع این خاک پرگهر رو به یغما می برند.
و کلی افسوس خورد.که چرا به اینجا رسیدیم.
که چرا این گونه شدیم؟
اپیزود دوم ...
-شلمچه ،عملیات کربلای پنج،در دشتی تفتیده و سوزان،پیکر پاک شهیدان گلگون کفن ،را نشانم داد...
- گفت:می بینی. ابرام جان،این جونای مملکت ،این طوری تیکه تیکه شدن،تا درخت انقلاب و ایران،بارور و آبیاری بشه.
ولی بازهم افسوس که انقلاب به دست نااهلان و نامردمان ،افتاد!!!
چهره ی نورانی و پاک شهیدان گلگون کفن، همچون قرص ماه شب چهارده، می درخشید .
-آنان به عمو عبدالرضا که نگاه می کردند.لبخندی زیبا و دلنشین می زدند.و به او خوشامد می گفتند.
وقتی به من حقیر، نگاه می کردند.هیچ حسی را منتقل نمی کردند.
انگار که اصلا"مرا در آدم ،به حساب نمی آورند.!!!
گفتم:عمو عبدالرضا،اینا چرا با من این طوری رفتار می کنن!؟!؟
مگه من،غریبه ام؟
مگه من،آدم بدی هستم؟
عمو گفت:نه عزیزم،تو خوبی ،ولی هنوز باید خیلی ریاضت بکشی.
تو هنوز اول راه عاشقی هستی.البته راه راستی که انتخاب کردی.خیلی عالی داری به جلو میری.
و با شوخی گفت:باهمین فرمون برو جلو...
بعدهم ،یکی از اون خنده های زیبایش رو نثارم کرد. - گفتم:استاد؛من چکار کنم؟
گفت:تو برگرد و راه ما رو ادامه بده.و به همه بچه های هنرمند خوزستانی هم ،سلام خاصه ی منو برسون.بگو:همشون رو
دوست دارم.و عاشق یکی یکی اون ها هستم.
بگو:حلالم کنن،
گفتم:استاد تو باید ما رو حلال کنی.
ما هرچی داریم از وجود نازنین تو بود.
اصلا تو بودی که رسم انسانیت،رسم جوانمردی، رسم رفاقت و بخصوص هنر متعهد و هنر والا را رو به ما آموختی.
تو قلم به دست ما دادی.
تو به ما یاد دادی که صحنه ی تئاتر مقدسه.
خطاطی و نقاشی مقدسه.
سینما رو در مکتب تو شناختیم.
ادب حضور رو ،در مکتب تو یاد گرفتیم.
و خلاصه تو پدر معنوی همگی ما هنرمندان خوزستانی بودی.
تویی که همیشه و همواره،بادیدن و ملاقات تو،یاد خدا می افتادیم.
ولی افسوس که دیگه سایه ی رحمت و پرفروغ تو رو از دست دادیم...
گفت:نصیحت آخر من به شما اینه که:هنر رو به دنیا نفروشید.
قلم خودتون رو به مال دنیا نفروشید.
صحنه ی تئاتر رو مقدس بدونید.تا می تونید.مطالعه کنید.تا می تونید.فیلم های روز و هنری سینمای جهان رو تماشا کنید.
اپیزود آخر
- خیالی قشنگ در آرامستان کوت عبدالله اهواز،به خودم که اومدم.
نزدیک یک ساعتی بود که در این دنیای فانی نبودم.
کلی لذت برده بودم.
استادم من رو پذیرفته بود.و من رو قابل دونسته بود.که باهام هم کلام بشه.
خدایا ازتو سپاس مندم.
آخرین کلام من به عمو عبدالرضا این بودکه ؛عمو جان،حالا که در جنت و فردوس برین، جا داری.
که مطمئن هستم.حتما هم همین گونه است...
از جانب من،
روی ماه خدا را، ببوس...
والسلام علی من اتبع الهدا
جمعه ششم دی ماه نود وهشت، آرامستان کوت عبدالله،اهواز