شوشان / محمد شریفی:
حکایت یکم:
مرحوم کربلایی مه باقر ، همه ی بچه های قد و نیم قد آبادی را توی خرابه های کاروانسرای قدیمی جمع کرد، اول توی مشت شان یک دانه آب نبات ترش مزه گذاشت، بعدش گفت : بچه ها شما دلتان پاک است، امروز عصر هار،هار ،هارونکی کنید (دعا برای بارش باران ) شاید خدا به گندم ها تشنه در دل خاک رحمی بکنه و نم نم بارانی بر آنها ببارد ورنه گرسنگی همه را از پا در میاره،…
یک نی به غروب آفتاب مانده بود که نجف و خیرالله و چندنفر دیگر با سوت بلبلی و کوبیدن سنگ ها به روی هم تجمع اولیه ی هار هار هارونکی را فراخوان دادند ، طفلان معصوم یکی پس از دیگری به گروه ملحق می شدند ، شیرخان با لباسی مندرس و وصله دار و کلاهی که دو شاخ بر روی آن تعبیه شده بود به عنوان نماد طلب باران خودش را به رخ می کشانید،
کیسه ای که به گردن شیرخان آویزان بود بخشی از جلال و جبروت و هیمنه، خصوصا آن دو تا شاخ بزرگش را کم اهمیت جلوه می داد،آفتاب زمند و خسته غروب کرده بود، سوز سرمای خشک در واپسین روزهای اسفند ۱۳۵۵کولاک می کرد، نجف زنگوله ی بزرگی که در دستش بود با حرارات و قدرت تمام به صدا در می آورد و با سوز دل نعره می زد:
هار هار هارونک خدا بزن بارونک
سی او عیال دارون خدا بزن بارونک
گندما که زیر خاکن ز تشنگی هلاکن
هار هار هارونک خدا بزن بارونک
و ما بچه ها که مفهوم خشکسالی را خوب درک می کردیم با حرارت تمام شعارهای نجف را فریاد دوباره می زدیم
من اونموقع هفت سال سن داشتم که در فراخون کربلایی، چسبیده به دم نجف هار هار هارونک سر دادم ، درب هر خانه ای که می رفتیم ، اول یک سطل آب به سر و کولمان می ریختند و بعد یک کاسه آرد می دادند ، نجف کاسه های آرد را به کیسه ای می ریخت که به گردن شیرخان آویزان بود…
بدین سان همه ی خانه ها را دور می زدیم ، اول خیس مان می کردند بعد با پیاله ای آرد دلمان را بدست می آوردند آخر سر خیرالله دم آسیاب خرابه ی ملا احمد آتش بزرگی روشن می کرد و نجف در لگن بزرگی که بهمراه داشت آردها را خمیر می کرد،فریدون از خمیر گرده هایی درست می کرد و زیر تلنباری از خاکستری فرو می برد، تپوهای زیر خاکستر که خوب مغزپخت می شدند شیرخان با عدالت و وسواس تمام بین بچه ها تقسیم می کرد، بعدش سوت پایان را نجف می زد،بعد از مراسم مردم تا سه روز منتظر باریدن باران می ماندند،
سه روز و سه شب از هارهار هارونکی ما گذشته بود و خبری از باران نشد ،تا اینکه یکباره ابر سیاهی آسمان آبادی را فرا گرفت و شروع کرد به تش برق زدن (رعد و برق) اما دریغ از یه نم باران، مرحوم شیر احمد خطاب به کربلایی گفت : کربلایی قربون به نظرت آسمون چه مرگشه که فقط غرومبه می کنه و تش برق می زنه و از بارون خبری نیست؟
کربلایی گفت: خدا عالمه….اما این ابر بارانی نداره دعا کن صاعقه اش خونه خرابمان نکند…
حکایت دوم:
هر ننه قمری که توسعه نیافتگی و عقب ماندگی و سیاه بختی خوزستان را تحلیل و تفسیر و تاویل می کرد، اول از همه کاسه و کوزه ها را روی سر نماینده های استان خوزستان در مجلس ده هم و قبل از آن خراب می کرد، یک عده هم می گفتند از ماست که بر ماست ما در انتخاب گزینه های انقلابی و کارآمد خوب دقت عمل نکردیم و نمی کنیم ، تا اینکه ابر و باد و مه خورشید و فلک و مردم انقلابی با تلاش های جناب والی، همه و همه دست به دست هم دادند و مجلس یازدهم را سرتا پا انقلابی طراحی و با موفقیت صد درصدی به خانه ی ملت روانه کردند.!
اما هنوز غوره نشده مویز شدند و همان روزهای نخست با تغیر چند بخشدار و فرماندار و سرایدار و خدمتگزار و…. قانع شدند و الحمدالله هیچکدامشان نه در هیئت رئیسه مجلس و نه در رأس کمیسون ها و نه هیج جای دردبخور دیگر قرار نگرفتند …نه فریاد کارگران هفت تپه را شنیدند و نه صدای العطش غیزانیه را و نه آن شعارهای انقلابی که در ایام تبلیغات گفته بودند یادشان آمد…
بازهم گلی به جمال تنی چند از نماینده های سمنان و تهران و کرمان که به نیابت از مردم خوزستان در غیبت نماینده های انقلابی خودمان گوش و چشمی به غیزانیه و هفت تپه و سایر بلاد خوزستان داشته اند. یکی دوتا از نماینده های انقلابی خودمان که قبلا نطق های آتشین داشتند هم راضی به رضا شدند و از آن هیاهو ها هم دیگر خبری نیست…خوب که داشتم چند ماه نخست نمایندگی آقایان وکلای انقلابی را ورانداز می کردم یاد همان هارهار هارونکی دوران کودکی افتادم که هیچ بارانی جز غرومبه و صاعقه در پی نداشت…….
قصه ما هنوز به سر نرسید و ادامه دارد.