ساعت ۱۱ شب ! روز و ماهش مهم نیست زیرا همه ی آنها تکرار بیخودی است !
خیابان انقلاب اهواز و موتورسیکلت باری که بصورت محلی به آن «ستتوته» میگفتند هر دویشان به نفس افتاده و در کنار هم گیر کرده بودند.
موتور سیکلت گویا وسط خیابان خراب شده و راننده ی مستأصلش ، عرق ریزان بدون توجه به بوقهای پشت سرش داشت با تمام زورش و پیاده ، موتور را به کناری هل میداد ، پشت موتور نیز دو دختر بچه با سنین حدود ۱۰ و ۷ در این تلاش به کمک پدر آمده بودند ، اما موتور به سنگینی بیچارگی آنها حرکت میکرد ، مثل دهها بار توقف ِبی نتیجه که در آن حس خفت و درماندگی میکردم اینبار نیز توقف کردم . میدانستم هیچ کاری از من ساخته نیست.
بارِ موتور زباله و آدم بود ، پنج کودک! و مادر و پدری مریض احوال با یک کلیه و دیسک کمر !
دو تا از بچه هاشیرخوار بودند سه تای دیگر دانش آموز دوره ی ابتدایی فاصله ی سنی بچه ها گویا به اندازه ی یک دوره ی بارداری بود.
پدر بیمار و رنجور ، و مادری که نمیدانست دنیای زنانگی و ناز چیست ؟ از زمان ازدواج فقط زاییده و شیر داده ، فکر نکنم حتی فرصت کرده یک خاطره از کودکی اش را مرور کرده باشد و لبخند بزند هر چند بعید بدانم کودکی و بزرگسالی اش با هم فرقی داشته باشند.
همه شان برای یک لقمه ی نان بسیج شده بودند ، نانی که باید از زباله جمع شود هیچوقت انسان گرسنه ای را سیر نخواهد کرد و برای سیر شدن آدمها حفظ کرامتشان اولین شرط زندگی اجتماعی است !!
نمیخواهم متفکرانه ایراد بگیرم که چرا پنج بچه با این شرایط ؟ چرا راه دیگری برای معاش برنگزیده اند ؟ و چرا بچه ها را با خود همراه کرده اند!
همه ی سوالاتم را این پدر و مادر پاسخ گفتند ، کاملا قانع شدم که حق با آنهاست ، این وسط ماند دختر خوشروی کلاسِ پنجم شان که در وسط کارتن و بطریهای پلاستیکی استفاده نشسته و فقط میخندید ... اسمش و شکل و رویش همگی معصوم بودند اما رنگ پریدگی اش ناشی از بیماری دیابت بود ، او انسولینی بود! و یک بیماری دیگر که حاضر نشدند بگویند!!
دوست همراهم که شغل وکالت داشت ، برای پیگیری و کمک به آنها شماره ی تلفن مردِ خانه را گرفت ، با اجازه ی آنها و برای انعکاس موضوع عکسی از آنها انداختم ...
خداحافظی که کردم ، دختر انسولینی هنوز میخندید ... عکسش را گرفتم ، گور بابای خنده ی «ژکوند» ... ..
دختری که من دیدم با آن رنگ پریدگی و بیماری و شرایط سخت زندگی اگر تا یکسال دیگر زنده باشد معجزه است! اما او میخندید و چقدر هم مودب بود...
باز هم نتوانستم برای آنها کاری کنم، سر راه برای خانه میوه خریدم ، شد ۸۵۰۰۰ تومان ، وای که چقدر بی رحمم !!
چطور میرسد که خنده ی آن دختر دیگر در دنیا نباشد !!