شوشان - خیام عباسی:
مارکز در «عشق سالهای وبا» از قول دکتر الیویا در واکنش به خودکشی سنتآمور، آورده که: «چقدر باعث تأسف است که ببینی هنوز کسانی هستند که به خاطر مسائلی به جز عشق خودکشی میکنند».
یکی از دانشجویان پیشینام تصویری از همکارش برایم فرستاد و بعد تماس گرفت. همکارش معلمی جوان بود که با سختی و مشقت فراوان، سر بر آستانهی آموزش در منطقهای محروم ساییده و با شوقی وافر و ذوقی سرشار، دل در گرو تعلیم دانشآموزاناش نهاده و اینک دست به خودکشی زده بود.
نمیدانم چهگونه روی این کلمهی «مشقت» تأکید کنم که رسانای شوق و ذوق آن سفرگُزیده در تنگنای زندگی شخصی و حرفهی معلمی، و سوگواری و آشفتگی روانی این یکی معلم باشد.
با وجود این که سالها است تلاش کردهام آمادگی هر دقیقه و هر ساعتهی دریافتن اخبار شوم از جغد بدیُمن زمانه در جامعهای بهتمامی آنومیک را در ذهن و ضمیر خود بپرورم، اما مگر میشود از خبر انتخاب چنین راهی توسط یک معلم متأثر نشد؟
به نظرم هیچ راهی، هیچ ایدهای، هیچ مذهبی، هیچ دینی، هیچ فلسفهای، هیچ تئوریای نیست که در روزهای درگیری ذهن و روان با مرگ دیگران، ساحل سکینه یا تشفی ِ خاطر جراحتدیدهی بازمانده باشد.
راه رهایی، تنها گذشت زمان است و سرکوبکردن خاطرات و سوقدادناش به ضمیر ناخودآگاه. چه پاسخی میتوانستم بدهم؟ اکتفا کردم به همین که «به انتخاب آقای معلم احترام بگذاریم»؛ که ترجیحاش چنین بود که از بند چیزی به نام زندگی – اگر باشد – رها شود.
هرچند خودکشی در این روزگار، به نظرم به هیچوجه انتخابی آگاهانه و ارادی نیست. شورش و انقلابی است ناگهانی و اجباری و تدارکدیدهی ایدئولوژی نظام سیاسی در مقابل مردن تدریجی. انقلاب درونی آقای معلم برای اقدام به خودکشی، چهار دهه مقدمهسازی داشته است.
فکر میکنم سزاوار نیست چنین مرگهایی را «خودکشی» نام بدهیم. «دگرکُشی» بهتر افادهی معنا میکند. ما کشته میشویم. ما به دست سیاستمداران تمامیتخواه کشته میشویم. یکی چون آن معلم ایذهای ناگهانی، و دیگرانی چون ما بهتدریج. بله آقای مارکز، هستند هنوز کسانی که به خاطر مسائلی بهجز عشق، به خاطر چیزی چون نان، کشته میشوند.
روزگار گویی روزگار حافظ است در عهد امیر مبارز:
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رأی برهمنی؟!