شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۰۳۹۸۱
تاریخ انتشار: ۲۲ آذر ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۷
شوشان - محمد شریفی :
اول حکایتی بگویم ز آب و گل...
در دهه پنجاه متولد شدم ، یادم میاد بچه که بودم یک روز مانده به عید نوروز به اتفاق دیگر کودکان همسال آبادی به کوهپایه های اطراف می رفتیم و برای سفره ی عید نوروز گل قلندری می چیدیم ، این گل، لاله ای خوشبو است که گلبرگ های آن یک در میان سفید مهتابی رنگ و قرمز آتشین هستند ، عطردلاویز این شقایق های وحشی چنان سرمست مان می کرد که از یادمان می رفت که گل محمد مجنون آبادی، دشمن سرسخت گلها در کمین است، وقتی می دیدیم که آن مجنون دیوانه  با خشم زایدالوصفش از بیخ و بن می کند لاله های قلندر را، دل مان می گرفت و اشک مان سرریز می شد و عیدمان طعم طراوت بهاری نداشت...هر عید که با دسته ای از گل های قلندری به منزل می آمدم ، اول از همه پدرم و مادرم و مادر بزگم ازم می پرسیدند که گل محمد برایتان مشکلی درست نکرد؟ و هیچوقت هم در ارتباط با دشمنی گل محمد با گل های قلندری چیزی نمی گفتند و همیشه طفره می رفتند چون این ماجرا به عشق و عاشقی ختم می شد و به قول خودشان دهان ما بچه ها هم  بوی شیر می داد، نمی بایست از حقیقت ماجرا سر در بیاوریم ، یک روز مادر بزرگ سربسته گفت : گل محمد چون از مرحوم خالو "قلندر"کینه و نفرت عمیق دارد ، دق دلش را روی گل های قلندری خالی می کند، چون اسم قلندر روی آنهاست، گفتم آخه چرا ؟ گفت : بزرگ که شدی خودت می فهمی، نجف و براتعلی و علی کمک هم شنیده های بی سر و ته مادر بزرگ هاشون را نقل می کردند ولی ابهام در فهم موضوع همچنان به قوت خود در ذهنمان باقی مانده بود، تا اینکه بزرگ و بزرگتر شدم ، درست پنج سال بعد از مرگ گل محمد متوجه عمق موضوع شدم که چرا گل محمد به این حال و روز افتاد ...

 دوم : داستان نامراد گل محمد
 گل محمد عاشق گلبانو دختر حاجت مراد شده بود،پدرش مخالف این وصلت بود،با هزار بدبختی خانواده اش را راضی کرد. مطابق رسم ایلیاتی در راستای مضنه زنی و انجام مقدمات اولیه می بایست یک آدم خیرخواه و امین نزد خانواده عروس فرستاده شود که آیا اجازه می دهند خانواده داماد به صورت رسمی به خواستگاری بیایند یا خیر؟ به همین منظور خانواده گل محمد، خالو قلندر که آدمی سرد و گرم چشیده و ملا و میرزا و حراف و زبان چرب و نرمی داشت و مثل بلبل داستان رستم و اسفندیار و حکایت ها و اشعار سعدی و نظامی و فخرالدین اسعد گرگانی و سایر عشاق نویسان و غزلسرایان را با فصاحت تعریف می کرد و در مجلس آرایی همتا نداشت، با دو کله قند و یک پاکت چایی سرنیزه و دو کیلو تنباکوی دخترپیچ خوانساری و ده پاکت سیگار اشنو ویژه تحت عنوان انعام و حق القدم اولیه دمش را دیدند که مقدمه ی وصال گلبانو و گل محمد را مهیا و در صورت موفقیت به ایشان مشتلق شایان و در خور توجه بیشتری خواهند داد. خالو قلندر که خانواده داماد حسابی سبیلش را با دنبه چرب کرده بودند، الله گویان کوبه درب منزل حاجت مراد را بصدا در آورد بعد از سلام و احوالپرسی و  سرکشیدن یک استکان چای دبش، پک محکمی به قلیان زد وگفت: خالو حاجت مراد غرض از مزاحمت اول از همه به قصد آداب ادب و حق همسایه گری و  احوالپرسی خدمت رسیدم ، دوم اینکه برای  کار خیر امدم و کار خیر هم حاجت به استخاره نیست، خالو جهانشاه من را خدمتتان فرستاد، که اگه گل محمد پسرش را به غلامی و نوکری قبول می کنید؟ تا سایر مراحل با عزت و احترام مطابق رسومات انجام بشود، و اگر هم نظر موافق ندارید بحث را مختومه و بی جهت گوهر خود را به سنگ نزنیم ...

خالو حاجت مراد گفت : شما صاحب  اختیار دار و ندار ما هستید، البته گل محمدپسر خوب و نجیبی هست،اما پدرش آدمی دهن لق و پرخاشگر است،که از صبح تا شب فقط لیچار بلغور می کند،شما که خانواده ما را  خوب می شناسی و خوب هم میدانی که تا به حال هیچکس صدای ما را خوب یا بد نشنید، سرمان تو لاک خودمان است و آزارمان به مورچه هم نرسید،راسیتش خیلی  دلواپس و  نگرانم که اگر این کار سربگیره هر روز خدا گلبانو با لچک کنده و پیراهن پاره با قهر  بیاد در خونه مون.... 

خالو قلندر  اختیار گلبانو دست خودت هست هر طور که خیر و صلاح می دانید  ما حرف نداریم.
در همین حین گلبانو با سینی استکان پر از چای وارد شد، به خالو قلندر سلام کرد، خالو چشمش که به جمال آراسته و قد رعنای گلبانو افتاد، به ذهنش خطور کرد که چرا دختری با این همه زیبایی جمال و فهم کمال را بگذارد عروس جهانشاه بشود، مگه پسر خودش سیف الله چه کم و کسری دارد. 

خالو قلندر بلافاصله تغییر تاکتیک داد و چرخش ۱۸۰ درجه ای کرد و ماموریت قبلی را منتفی و برای اینکه وصلت گل محمد و گلبانو سرنگیرد ، نقشه ای شیطانی کشید و با نگاهی عاقل اندر صفیه  گفت: خالو حاجت مراد میگم  گل محمد پسر بزرگه ی جهانشاه است یا پسر  کوچیکه ...؟

حاجت مراد گفت : پسرکوچیکه است.

خالو قلندر  گفت : من فکر کردم پسر بزرگه است ،صد رحمت به جهانشاه ، این پسر قلچماق به تف و لعنت هم نمی ارزد، این لندهور بی خاصیت به  پوست  پیاز هم نمی ارزه، مثل سیب زمینی یک رگ غیرت توی بدنش نیست ،یک وقت دخترتو حروم نکنی به این قاز قلنگ بدی ... خلاصه موضوع بحث اندر معایب جهانشاه و پسرش گل محمد تا پاسی از شب ادامه داشت..... 

گل محمد عاشق بی نوا که روی دیپلماسی قلندر کلی حساب باز کرده بود ، با بانگ خروس ماهپری در کوچه ی قلندر پرسه زد تا افتاب تیغ کشید ، درب خانه ی قلندر را زد و قلندر با اخم و تخم گفت : پسر جان به شما دختر نمیدن برو فکر دگر کن ... گل محمد با هزار تاکتیک و تکنیک توانست گلبانو را ببیند، پرسید دیشب که عامو قلندر از طرف ما برای خواستگاری امد نتیجه چه شد؟

گلبانو گفت: پدرم داشت راضی می شد ولی خالو قلندر یکباره با یک چرخش ۱۸۰ درجه همه چیز را کن فیکون کرد ... نمی دانم در کله اش چه نقشه ی شیطانی کشید، اولش خوب رفت اما آخرش همه چیز را خراب کرد..
بیچاره گل محمد مات و مبهوت زبانش قفل شده بود .. بازور گلبانو را به عقد سیف الله در آوردند ، شب عروسی گل محمد دست به تفنگ شد اما قبل از آنکه ماشه را بچکاند گرگ الله برادر سیف الله  با چوب بلوطی به کله ی گل محمد زد و گل محمد زد ، حکیم و دکتر و دوا افاقه نکرد، زخم ها خوب شدند اما روح و روان گل محمد به شدت آسیب دید و چون مجنون صحرا گرد بدور از چشم  مردم آبادی سر به کوه و بیابان گذاشت ،شب ها را در اشکفت انباری در شکاف کوه با دمیدن به نی لبک مرغ شباویز را همراهی می کرد.چوپان های آبادی به نوبت هر صبح  مقداری  آذوقه برایش به نوک بلوط مشرف به اشکفت می گذاشتند، یک هفته بعد از دیوانه شدن گل محمد ، گلبانو هم دق کرد و در خاک سرد آرمید...  برای همین است که گل محمد از قلندرها کینه ی عمیق داردح تی اگر اسم قلندر روی لاله ای زیبا باشد. ...
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار