شوشان - مهری کیانوش راد:
از روزی که خود را شناختم ، آینه بودم ، اَینه ی خود و دیگران.
دیگران نیز آینه بودند ، آینه ی خود و دیگران.
در دنیای اَینه ها ، هر تصویری هزار هزار می شود و تو سرگردان ، که کدام تصویر توست.
در آینه ی دیگران ، گاه زشت بودم ، گاه زیبا.
گاه آن گونهبیگانه که نمی شناختم ، خود را.
کدام بودم ؟
در اَینه ی خود ، زیبا بودم ،چون الهه ای که باید تقدیس می شدم .
گاه سنگی بر آینه ی من می خورد ، مخدوش می شدم و تصویر مرا جور دیگری نشان می داد.
روزها با خود سرگردان بودم ؛ که کدام تصویر من است؟
باید سنگی برمی داشتم ، به گونه ای که همه ی آینه ها خرد شوند،تا مجذوب آینه های دروغین نباشم.
روزی دانستم ، آن سنگ روی آوردن در آینه ی توست .
در آینه ی تو ، چگونه هستم؟
آزمونی بس دشوار است .
مرا به من بنمایان ، آن گونه که هستم .
پیرامون مرا به من بنمایان ، آن گونه که هستند.
من تشنه ی آموختن تو هستم.
و تشنگی بر تشنگی می آورم تا مرا بیاموزی.
این راز آموختن و شاگردی است.
این راز مهربانی با خود است .
آموختن ،دیدن و شدن.
برای دیدن خود ، باید به سوی کسی می رفتم ، که مرا به من بنمایاند ؛ آن گونه که بودم.
در اَینه ی او ، خلق همه ، گیاهان ، دریاها ، سنگ ها و ...همه به هم گره خورده بود.
تصویر شگفتی بود ، اَینه ی او.
نمی دانستم خود هستم یا دیگری .
گیاه هستم یا جماد.
اَب هستم یا سنگ.
برای دیدم خود باید همه را می دیدم .
برای عشق به خود، باید عاشق همه می شدم .
و من در این آیینه بود،که عشق را تجربه کردم.
عاشق شدم ، تا تو باشم ، گیاه باشم ، آب باشم.
تا آسمان باشم ، زمین باشم ، تا ...
و من نباشم.
در آینه ی او ، جزیی بودم که اگر جدا می شدم ، دیگر نبودم ،نه خود و نه دیگری.
و من
آیین دیدن آموختم
آیین پیوستن آموختم
آیین آموختن آموختم
و اینک ایستاده ام و به خود نگاه می کنم
به سرزمین محبوبم
به همه ی دریاها ، خشکی ها ، کوه ها
به همه ی خنده ها ، گریه ها
تا دوردست ها نگاه می کنم ، مرزی نمی بینم .
زمان و مکان درهم تنیده اند و من خود را نگاه می کنم.
اگر افسون نگاه تو نبود که زیر بارش آن ، هر روز تازه شوم،
اگر روزنی را که به سویم گشوده ای ، بسته می ماند ،
اگر مرا به سوی خود
نمی خواندی ، من در خود می تنیدم و من ، من نبودم .
چه جفایی بر من بود ، اگر نامهربانانه خود را نمی دیدم و می رفتم.