- چه خبر همشهری؟
- جنگِ "عبودی": تن به تن نه، تن به قشون...
در دالان سکوت سنگینی که از گوشی بیرون می زند، چه فرو می ریزد؟
سراپا گوش و چشم به صورت دایی، آخرین جمله اش هم چنان در جانِ سراپا زخمیم از این سال ها به پژواک در می آید:
"امنیتی ها مثل مور و ملخ ریختند رُو سرش..."
چشم هایم را بسته ام، تا "عبودی"، این خادم از خود گذشته ی نیروی کار را کامل، زنده و پر از رنگ شاد تجسم کنم که ناگهان فریاد دایی مرا از این رویای دوست داشتنی به بیرون می پراند:
- هان دایی! لفته! چی شده؟ صدای بغضِ ت میاد. حرف بزن...
لفته فین فین می کند.
چشمان دایی نمی خندد...در آن ها تصاویر آشفته ای نقش بسته: سرنیزه ی زمخت پوست را درانده و استخوان ها را شکسته...
- هان دایی اون جا چه خبره؟
- دایی ما داریم گریه می کنیم...
- چرا؟
- برا عامو تام...که ریختن روش...یکی به چن نفر...نامردیه تُو دعوا دایی...
از مژه های دایی اشک بیرون می زند... می خواهد تلفن را خاموش کند و بنشیند، لفته ادامه می دهد:
- دایی جان! از آقای دبیر بخواه اینا رو بنویسه...
- چی یارو؟
- بلاهایی که بر سر اوبادان آورده ن از گذشته تا حَلا...
- حتمن!
- دایی! خودت می دونی مُ درس نخوندوم، هنوز می گوم: مدرسه بنگاه خرفت پروریه! زنی دایی بود که بِهم یاد داد بخونوم و بنویسوم...خیلی کتاب برام خوندُ خودوم خوندوم.. گفته باشوم: مُ همینه می دونوم که اوبادان فقط یه تاریخ جغرافیا نیس...خطش بزنن...به خاکِ سیاه بنشوننش، بفروشنش مفت به دلالای سیاسی، آشغالدونی..اوبادان، هر تیکه ش هر جا باشه بر می گرده...به تیکه های دیگه می چسبه...یکی می شن: به روزش واویلا که می افتن به جوونِ ئی خرخاکیا!
- آفرین لفته! واقعن که امید دایی هستی...خب دیگه برای امروز بسه...ما تا یه ساعت دیگه اون جاییم....
- باشه...
آه بلند لفته در دالان بی انتهای گوشی می پیچد.
دایی ناشاد و فرو رفته در فکر می نشیند.
من هم می نشینم.
سر را در کف دست فرو می برد.
لیوان ها را پر می کنم.
- بفرمایید!
نگاهم می کند. در چشم های شرجی زده اش، هزار روایت بی کلام نقش بسته...
لیوان را بالا می گیرد:
- خب، ناراحتی و آه کشیدن، به قول صادق هدایت "چُس ناله!"، کار موجوداتِ منفعله...ای که دستت می رسد، کاری بکن!
لیوان را پیش می آورد. پیش می برم تا آن ها به هم دست بدهند و با هم پیمانِ تازه ای ببندند.
گلوهایمان جانی تازه می گیرد. لخته ی بغض فرو می رود.
او لبخندی می زند:
- تو از دستگیری و آخر و عاقبت "عبودی سیاه" ، این عامو "تامِ" لفته چی می دونی؟
من که فرصتی یافته ام، خودی به افتخار بنمایانم، سینه را صاف می کنم:
- خیلی!
- چه محشر، کاکا! دبیر جان! هُپ هُپ هُپ!
می خندد. برمی خیزد. به سراغ ضبط گراندیکِ ریلی جا داده در قفسه ی بالای سرم می رود. دو شاخه را به برق می زند.
- می خوام جدا از نوشته هات، صدات ُ ضبط کنم...روایت کن کاکا! از عیّار فدایی شهرمون، رابین هود اوبادان، خادمِ ئی کعبه ی معرفت بگو!
حس و حالِ خوشی به من دست می دهد. سر را پایین می آورد رو به من:
- آماده ای؟
- آماده.
دکمه ی نقطه سرخ دار را فشار می دهد.
- اون شب که لشکر سرکوب ریختند روی سرِ عامو "تامِ" تنها، ماندنی از عمو زاده های پدرم که در نونوایی آن نزدیکی ها خمیر گیر بود، دراز کشیده روی خنکای بام، سر و صدا را شنید. به خیابان نگاهی انداخت. خوب می دید که خیاط، دوان دوان بیرون پریده و داشت در تاریکی کوچه ی بغلی ناپدید می شد.
و او به دو، پله ها را پایین که می پرید، آن نیمروزِ چله ی تابستان را به یاد آورد:
عبودی سیاه، همراهش زن جوانی کت و دامنی، مودب و دست به دفتر یادداشت، آماده ی نوشتن آمدند سراغش.
او که دراز کشیده بود، نیم خیز شد. عبودی گفت راحت باش. خالو! دستمزدت چه طوره؟ به موقع؟ کم و کسری نداری؟ کسی مزاحمت نیس؟ کی می ری ولایت؟ هر کی حتا اخم بِت کرد، نیازی داشتی، کم و کسری، بیا خیاطی "گلابتون" خبر بده...
ماندنی در یک چشم به زدن به سراغ بچه های روستای "چشمه گل" رفت، دراز کشیده روی پشت بام خانه ی نیمه کاره:
- آهای شنبه! رمضون! خداداد!
سه کله بر لبه بام ظاهر شدند:
- ها چی شده؟
- عبودی سیاه تِینای تینا با یه قشون دست به جنگه...دسته بیل، کلنگ، پتک بردارین بیایین دنبالُ م...
مامورها هنوز نتوانسته اند، عبودی آش و لاش را سوار کنند. او شکم دو نفر را سفره کرده...
آن ها بنا به مصلحت شلیک نکرده اند...اما با دیدن ماندنی و همراهانش که وارد صحنه می شوند، چند تیرِ هوایی در می کنند.
ماندنی با دیدن سر و وضع خونی عبودی، بی اختیار جلو می رود و گرز را بالای سرش می چرخاند.
عبودی با دیدن این چهار روستایی آمده به کمک، پنجه ی خونین را به سویشان تکان می دهد:
- ممنون...ممنون...شما برگردید...
افسرِ فرمانده نهیب می زند:
- عبودی سیاه! دیگه کارِت تمومه! مثه بچه آدم سوار شو...هر کی با سلطنت در افتاد ور افتاد! وطن فروشی ننگه! زیر عَلَمِ داس و چکش سینه نزن!
عبودی، از نفس افتاده، در یک دست کلت و دست دیگر چاقو ضامندار، به کاپوت جیب تکیه می دهد:
- خوب گوش کنین! ما همه مون ایرانی هستیم...مُ با شماها دعوا نداروم...دشمن سلطنت هم نیستوم... اهل بازار می دونن شاه وختی با ملکه ش اومدن استودیوم اوبادان، م ُ کسی بودم که رفتوم نامه دادوم به دستش...نوشته بودم ما با هم دعوا نداریم، فقط نصیحتت می کونوم این هایی که بعدِ مصدق دور خودت جمع کردی آشغالن، اسم بدنوم کن هستن...باید روی آدمای پدر مادر دار حساب کنی...براش با خط درشت نوشتوم به کارگر و کشاورز برس...اگه امثال ماها از حقوق ئی دو رکن تاریخ حمایت می کنیم، به نفع خودته....شاخه های زیر تخت سلطنت را نبر!
عبودی تف که می کند، تکه های دندان های جلویش که سرنیزه خور شده و با قنداق تفنگ شکسته شده اند، بر کف آسفالت فرو می ریزند....
ادامه دارد