شوشان ـ عبدالرحیم سوارنژاد :
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دراوست
وفا و صحــبت یاران مـــهربان ماند
در شهری که ساکن بودیم قبل از انقلاب به مناسبت های مختلف برای اوقات فراغت بخشی از جوانان و نوجوانان، مسابقات و همایش ها و جشنواره هایی در ورزشگاه بزرگ شهربرگزار می شد ، ما ازجمله افرادی بودیم که از شرکت در این برنامه ها محروم بودیم و حتی برای تماشا هم اجازه ورود به ورزشگاه پیدا نمی کردیم ولی شدت علاقه ما را وامی داشت تا به نحوی از انحاء خود را تحمیل کنیم . برای یکی از این برنامه ها از روی فنس های اطراف ورزشگاه داخل شدم و به سرعت خود را به سکوهای تماشاگران رساندم و در کنار دیگران نشستم و شروع به تشویق نمودم ، اما ناگهان ماموری آمد و با زدن سیلی و برخوردی تحقیر آمیز از سکوها کشان کشان نزدرئیس پاسگاه که بسیار خشن بود ،برد . مانده بودم که چه خطایی کرده ام مگر تماشا کردن جرم است ؟ جناب رئیس گوشم را پیچاند و مرا در عقب جیپ نظامی سوار کرد و به طرف دروازه خروجی شهر برد و بعد از عبور چند متری از میله فلزی دروازه شرکت نفت با یک اردنگی از جیپ پیاده ام نمود و با لحنی خاص گفت: دیگه توی شهرپیدات نشه! چند دقیقه گذشت و وانت باری نمایان شد و برایش دست بلند کردم ، توقف نمود و سوار شدم با رنگی پریده و حالتی پریشان ! به طرف شوشتر می رفت و من نیز همراهش شدم و مدت دو روز در شوشتر ماندم و برگشتم، متاسفانه پاسگاه مطلع گردید و به سراغم آمدند و به پاسگاه بردند !متعجب بودم که برای بالا رفتن از فنس و تماشا کردن جوانانی مثل خودم باید این چنین تاوان بدهم ! در پاسگاه ابتدا مرا با یک طناب ضخیم به درخت بستند و هرکس می رسید کتک می زد و ساعت از ۲ شب گذشته بود که باز بر جیپ سوار کردند و از شهر بیرون انداختند، توی بیابان از تنهایی خیلی ترسیده بودم داشتم زهره ترک می شدم و شدید می لرزیدم! رفتم روستای زالومک، صدای پارس سگها اهالی را بیرون آورد و یک نفر صدا می زد : تو کی ؟ چه ایخای (می خواهی)؟ از ترس نمی توانستم حرف بزنم ! آنها فهمیدند که من دزد نیستم و گرفتار شده ام ! آن شب با محبتها و دلداری روستاییان ترس را فراموش کردم و در یکی از خانه ها بیتوته نمودم و صبح صبحانه ای صرف کردم و به شهر برگشتم ، مستقیم به دادگاه رفتم و از رئیس پاسگاه شکایت کردم اما وقتی درخواست را به دست قاضی دادم دستور بازداشت خودم را صادر کرد !یکی از دوستان خانوادگی در مرکز شهر مغازه داشت برایش پیغام فرستادم ، خود را به دادگاه رساند و باضمانتش آزاد شدم و با عصبانیت بر سر ماموران فریاد کشید و دو روز بعد رئیس پاسگاه را عوض کردند !خیلی جوان بودم با خود گفتم:چقدر خرش می رود! طولی نکشید انقلاب شد و گذر رئیس پاسگاه به ما افتاد، تامرا دید ، در آغوشم کشید و دلجویی نمود ! و لبخند می زد ، مانند اینکه سطل آب سردی بر سرم بریزند بدون حس انتقامجویانه نگاهش کردم و گذشتم به او گفتم :همیشه باور کن که از پس امروز فردایی هست،
نعره های خشمگینانه در اوج قدرتش را فراموش کردم و لبخندهایش را می دیدم و لذت می بردم . او دیگر قدرت نداشت و اما من قدرت داشتم و هر اقدامی مولود قدرت است از این مقوله برای بدست آوردن دل استفاده کنیم نه شکستن آن . باید تفاوت را نشان می دادم؛ از او پرسیدم: چرابجای رها کردن در بیابان بازداشت نمی کردید؟ پاسخ داد: اجازه نداشتیم و اگر اطلاع می یافتید تکرار می کردید و برقراری نظم شهر دشوار می شد !! گفتم : برای یک بالا رفتن از فنس این همه تنبیه ؟ گفت : بالارفتن از فنس عادت به خطا و جرم و شکستن قبح عبور از حریم هابود. گفتم : شما به سلیقه خود عمل کردید و قانون چنین اختیاری به شما نداده بود و مشکل ها از همین اعمال سلیقه هاست . بی خیال شدم و با هم رفیق شدیم ،هرگز گذشته اش را به رخ نکشیدم و او نیز نسبت به من محبت داشت و بارها مرا در سختی ها یاری نمود تا در بستربیماری افتاد و دنبالم فرستاد، به عیادتش رفتم. علی رغم ارتباط خوبی که داشتیم باز هم حلالیت طلبید ، بغض کرده بودم ،به او گفتم: سالهاست با تو رفیق شده ام به گذشته ها فکر نکن. باید برای نسلهای آینده نمونه عبرت گذاشت، تا وقتی صاحب قدرت شدند بتوانند از آن بدرستی استفاده کنند و نگذارند قبح انجام ندادنی ها بشکند و عادت شوند . خدا خیلی بزرگتر از آن است که می پنداری ، بزرگ باش و پر امید ،لبخندی از روی رضایت زد و آرام چشمهایش را بست.
سالها می گذرد و شاکرانه باور دارم که زندگی چون رود در گذر است باید با هر بهانه ای به شاداب کردن زمین و نشاط بخشیدن آدمها اندیشه کرد.با گذشت و فداکاری زندگی را زیبا بسازیم که زیبا پسند چنین می خواهد .
بر تو خوانم ز دفتر اخلاق
آیتی در وفا و در بخشش
هر که بخراشدت جگر به جفا
همچو کان کریم زر بخشش
کم مباش از درخت سایه فکن
هر که سنگت زند ثمر بخشش
از صدف یاد دار نکتهی حلم
هر که برد سرت گهر بخشش