شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۲۰۲۰۵
تاریخ انتشار: ۲۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۷
احمد بیگدلی رفت. هیچ کس انتظارش را نداشت که به این زودی چشم‌هایش را روی جهان ببندد...اما همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می‌افتد.
الهه خسروی‌یگانه:

«آيا خبر مرگ، خوشايندي دارد؟ براي بسياري كسان گفتنش، دشوار است. نه آنهايي كه عادت كرده‌اند و دل گفتنش را دارند. نه اينكه دل شان سخت باشد يا ازجنس سنگ، نه. زبان سربي هم مي‌تواند اين دوكلمه را بگويد. اصل مطلب، پيدا كردن همان دوكلمه است و شيوه گفتن شان، آرام بخش و دلداري دهنده، لحني كمابيش از جنس فرشتگان ـ كه صبوري را در دل و جان خودشان داشته باشد. بر‌اي من، تحملش آسان نيست. شنيدن خبرمرگ را مي‌گويم، آن هم مرگ رفيقي كه رفاقتمان از مرز 40 سالگي گذشته بود. «بود؟» لعنت براين فعل ماضي بعيد، بر اين بودم، بودي، بود ـ كه نتيجه به جا مانده از ويراني است. آوار آن هستي عظيم كه به نرمي فرو مي‌ريزد. به گمان من، شمارش معكوس اين ريزش فناپذير، از همان ابتداي تولد آغاز مي‌شود و چنان است كه پنداري به وقت ميلاد، برآستانه مرگي بي‌آغاز ايستاده‌ايم...»

این جملات، را احمد بیگدلی برای رفتن دوستش حمید مهرآرا نوشت و حالا مصداق معنا یافتن‌شان رفتن نابه‌هنگام خودش است. منتظر چاپ نخستین رمان عاشقانه‌اش بود، «ذبیح» که داستان زندگی پسری به همین نام بود. آخرین بار که با احمد بیگدلی گفت‌وگو کردیم، از کتاب‌هایش گفت، از داستان‌هایی که می‌خواهد برای نوه‌هایش بنویسد و خبر انتشار «اندکی سایه» را داد که قرار است توسط نشر چشمه منتشر شود.

اما امروز، خبر رفتنش تیتر یک خبرگزاری‌هاست و آدم‌هایی که در بهت، درباره او حرف می‌زنند. درباره این که چقدر زود رفت و بی‌هوا و ناغافل. نویسنده ۶۹ ساله‌ای که هنوز حرف‌ها برای گفتن داشت.

احمد بیگدلی در اهواز به دنیا آمد. پدرش مثل اکثر جنوبی‌های آن زمان کارمند شرکت نفت بود و طرفدار دکتر مصدق و ملی شدن صنعت نفت. همان جا چشم به جهان گشود و چند سالی هم در اهواز ماند اما مهاجرت خانواده به آغاجاری و سکونت در خانه‌های سازمانی امیدیه، درهای جدیدی را بر روی او گشود. آنجا بود که پای کتاب‌ها به زندگی احمد بیگدلی باز شد، کتاب‌هایی که پسرک را از درس خواندن می‌انداختند.

آرزوی پدرش این بود که پسرش، افسر نیروی دریایی شود، اما پسر سوداهای دیگری در سر داشت. حالا دیگر کتاب‌ها آنقدر حضورشان در زندگی احمد تثبیت شده بود، که همه زندگی‌اش را تحت‌الشعاع قرار داده بودند. دیپلم گرفت و با یکی از دختران فامیل ازدواج کرد. دختری که سال‌های سال تنها عشق احمد بیگدلی بود و ماند حتی وقتی که رفت. زنی که معلمش شوهرش بود. از شوهرش خواندن و نوشتن را یاد گرفت و البته خیلی چیزها را هم به او یاد داد. مدارا کردن و همدل بودن. آن روزها که همسرش تازه فوت شده بود هر کس به احمد بیگدلی زنگ می‌زد صدایی خسته را می‌شنید که نای حرف زدن نداشت: «دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. همسرم رفته و من ...»

دوره سربازی اما دوره دیگری بود. دوره‌ آشنایی با جان اشتاین بک، همینگوی، فاکنر، دوره دوستی با نظام رکنی که یکی از شاعران مطرح جنوب بود و دوره عضویت در سپاه دانش خرم‌آباد و زندگی در کرمان.



احمد بیگدلی به همراه شاگردانش در روستای آب پنگوئیه از توابع زرند کرمان

سربازی که تمام شد دوباره اهواز، شهر زادگاهش، را برای زندگی انتخاب کرد. زندگی سخت بود. روزهای بی‌پولی و بیکاری. روزهایی که گاه شرمنده زن و بچه می‌شد و گاه برای پیدا کردن کار ساعت‌ها راه می‌رفت. بالاخره در بانک پارس استخدام شد. نویسنده‌ای که کارمند بانک شده بود اما نتوانست طاقت بیاورد، به آموزش و پرورش رفت که اعلام کرده بود سپاه دانشی‌ها را استخدام می‌کند. رفت و ثبت نام کرد و سر از لاهیجان درآورد.

سخته‌کوه، روستایی بود که احمد بیگدلی به آن اعزام شد. از سرزمین تفتیده جنوب به رطوبت دریا و سبزی جنگل. یک پایش سخته‌کوه بود یک پایش لاهیجان و بر اساس آن قانون نانوشته که اهل دل همدیگر را پیدا می‌کنند در این رفت‌ و آمدها با م.موید آشنا شد. شاعری که مسئول کتابخانه لاهیجان بود و اهل دل و شعر.

اما از آن پدر سیاسی که به خاطر دفاع از مصدق عذرش را از شرکت نفت خواسته بودند بعید بود پسری بی‌تفاوت به سیاست و جامعه تربیت کند. مهاجرت بیگدلی به لاهیجان مصادف شد با قیام جنگل و واقعه سیاهکل. همان ماجرایی که چریک‌های فدایی خلق آن را شکل دادند. به پاسگاه سیاهکل حمله کردند و آنجا را به تصرف خود در آوردند. آقای نویسنده برای چند وقتی ادبیات را فراموش کرد و قاطی سیاست شد. وقتی هم که به ادبیات برگشت سراغ نمایشنامه رفت تا در آن انقلاب سفید و شاه و وضعیت مردم را به نقد بکشد.

نمایش را با بچه‌های کلاس، دانش‌آموزانش به روی صحنه برد. خبرش که به گوش ساواک رسید، آوارگی‌ احمد بیگدلی هم شروع شد. او را از لاهیجان به هفت تپه، شوش و دست آخر دزفول منتقل کردند.

طی این سال‌ها نمایشنامه‌های زیادی نوشته بود، اما بالاخره زمانی رسید که فهمید کارش نمایشنامه‌نویسی نیست. تصمیم گرفت داستان‌نویس شود و به خاطر همین سال ۵۶ یعنی زمانی که ۳۲ ساله بود، دانشجوی دانشکده هنرهای دراماتیک شد. اینجا بود که فهمید حریف اصلی‌اش داستان است نه نمایشنامه یا شعر. با این حال نمایشنامه «دالو»یش بسیار مورد استقبال قرار گرفت. قصه پیرزنی تنها و ایلیاتی که از نظر بزرگان برای کوچ ناتوان است. به خاطر همین پیرزن را در حفره‌ای در کوه می‌گذارند با آب و غذا تا پیرزن تنها، شروع کند به مرثیه سرایی برای خودش و سرنوشتش.

اما داستان هم دیگر جای خود را در ذهن احمد بیگدلی تثبیت کرده بود. او نوشت و نوشت و داستان‌هایش را در مجلات مختلف منتشر کرد. در کنار آن مجموعه داستان «شبی بیرون از خانه»‌را منتشر کرد که در اصفهان چاپ شد.

انقلاب فرهنگی تحصیلاتش را نصفه کاره گذاشت. دیگر لیسانس به کارش نمی‌آمد. آن هم وقتی که غم نان مجال نفس کشیدن هم نمی‌گذاشت. خاصه در شهری مثل تهران. فکر رفتن به نجف‌آباد و زندگی در آن شهر همان وقت‌ها به سرش زد. اهواز درگیر جنگ بود، آبادان محاصره و اصفهان هم گران. نجف‌آباد برایش بهترین گزینه بود. هم نزدیک شهر بزرگی مثل اصفهان، هم قدیمی و تاریخی.

آن سال‌های جای مهاجرین، یزدان‌شهر نجف‌آباد بود. جایی برای جنگ‌زده‌ها، آنها که خانه خراب شده بودند و آنها که توان مالی زندگی کردن در شهرهای بزرگ را نداشتند. در همین یزدان شهر وام گرفت و با دست خودش خانه‌ای ساخت. خانه‌ای که هنوز تمام نشده صاحبانش ساکنش شدند. تدریس می‌کرد و زندگی فرصتی برای نوشتن به او نمی‌داد. اما آشنایی با زاون قوکاسیان دوباره پای ادبیات را به زندگی‌اش باز کرد.

به دعوت زاون در نشریات اصفهان شروع به نوشتن کرد و چند سال بعد با همراهی علی یزدانی، سید رضی آیت و حسن محمودی نشست ادبی جمعه را شکل دادند که ده سال ادامه یافت. از آن نشست مجموعه داستان «من ویران شده‌ام»‌در آمد که انتشارات نقش خورشید اصفهان آن را منتشر کرد.

سال‌های بازنشستگی از آموزش و پرورش سال‌های نوشتن بود. نوشتن رمان‌هایی مثل «اندکی سایه» که جایزه کتاب سال را گرفت و مجموعه داستان‌هایی که پر فروش می‌شدند. احمد بیگدلی دیگر راهش را پیدا کرده بود. بعد از یک عمر دویدن و جنگیدن، حالا با فراغ بال می‌نوشت و هنوز چه حرف‌ها، چه داستان‌ها و چه قصه‌ها داشت که باید ثبت می‌کرد.

با این حال امروز، در شهرکرد، وقتی از تاکسی پیاده شد تا به سراغ داستان‌هایی برود که جوان‌های شرکت کننده در جایزه ادبی آنها را نوشته بودند، قلبش دیگر یاری نکرد. آقای نویسنده، ناغافل رفت و ما را سپرد به دست «ذبیح» نخستین رمان عاشقانه‌اش که بی‌صبرانه منتظر انتشارش بود. داستان پسری که پیگیر داستانی عاشقانه می‌شود و در نهایت جلوی دانشگاه با شلیک یک گلوله، می‌میرد.
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار