نشستن دراتاقی خلوت و خالی از تجهیزاتی که بتوان با آنها سرگرم شد کنار فرزندم که حالا در حال عبور از مرز جوانی خویش است فرصتی فراهم آورد تا سر از گوشی برداریم و باب گفتگو را باهم باز کنیم ، از فرزندم خواستم برایم ازخاطره های شیرینش بگوید جملاتش را باحسی عجیب ادا می کند و در میان کلماتش نشانی از حرکت نبود !آنچه باز می گفت یا از صفحه تلویزیون و دسته های آتاری بیرون آمده اند یا از درون سرویس مدرسه ! بی خاطره ایش کلافه ام می کند و حوصله ام را سر می برد ! نسل بی خاطره بدون نگاه نوستالوژیک به پدیده ها و محیط پیرامونی ،احساس تعلق به آن نخواهدکرد وبتدریج ازهویت خویش فاصله می گیرد و همین فاصله تضادها و ناهنجاریهای فرهنگی را به همراه خواهد آورد وبرای دفاع از میراث تاریخی انگیزه قوی نخواهد داشت و در این گسل به گسست می افتد .
اتاق را تنگ می بینم و درخواست می کنم باهم در کوچه های شهر قدم بزنیم ، عبور در مسیر کوچه وتماشای دیوارها پر از قصه بود ، نم نم باران که قطراتش آنروزها پراز ترانه و نقره ای به نظر می آمد و دوست داشتم با آنها خیس شوم انگار مرثیه می خواندند! ناودانها بر طبل موسیقیای زمین نمی کوبند و غریبه اند! وارد خیابان می شویم وبر پلی می ایستیم که بالای باغ خان ساخته اند می توان جای پای بسیاری از مردم گذشته را از کنارپل دید! اینجا تصویری از هنرمندی مردم این دیار وعظمت و شکوه یک فرهنگ است .
ابتدای پل می ایستم برایش شرح می دهم : فرزندم اینجا پایان گامها و آغاز نگاه بود ، اینجا را (سرکوم) می گفتیم و دوستان را صدا می زدیم ، اگرجواب می دادند ، بسوی باغ خان راه می افتادیم واز زیر سابات حمام خان بطرف پایین و سمت رودخانه روانه می شدیم ، میان پل می آیم و به او می گویم : این باغ خان است ، زیباترین باغ تاریخی خوزستان و نمونه زیبای آبیاری، درب ورودی این باغ چوبی بود با میخهای درشت فلزی وقتی باز می شد صدایش همه را خبردار می کرد! لیموها،نخلها،انجیرها ، انارها ، توتها و کُنارهای پیررا جداگانه نشانش می دهم و تمشکهایی که دور باغ را محصور کرده بودند ، غرق تماشا شده است و سئوال می کند و با شعف پاسخش می گویم ،انتهای باغ نیزار است به آن (بیرهون) یعنی بیراهه می گفتند کمترکسی به آنجا می رفت ، حوض سنگی که به زیبایی آب در درون آن جمع می شد و در کنارش می نشستیم رامی خواهم از روی پل برایش توضیح دهم تا ببیند ولی با اشتیاق درخواست می نماید تا از نزدیک تماشاکند ، راه طولانی تر از آن روزها ست با سختی به باغ میرسم و داخل می شویم .
جای پاهای برهنه نوجوانی ام بر روی زمین خاک آلود که باخیسی کف آنها مطبوع می شد را دوباره می بینم ،شاخه های انار را کنار می زنم و می گذرم زیر درخت توت کمی می ایستم !دیواره باغ را پیچک فراگرفته است .
فرزندم ؛ این درخت شاهد بسیاری از خنده های جوانی ام بوده است ، گرمای ظهر زیر اندازی می انداختیم و چُرتی می زدیم یا با دیگر بچه ها که حالا خیلی از آنها چشم از جهان بسته اند و بسیاری دیگر جاودانه شدند می نشستیم و گپ می زدیم و در موسم غروب خورشید کنار حوض می آمدیم ،کمی آب روی زمین می پاشیدیم و روی تخت چوبی می نشستیم چای دَم شده بود و با لیموهای ترش باغ می نوشیدیم و لذت می بردیم و گاهی از زیر درخت توت به داخل رودخانه می پریدیم و جلوی باغ بیرون می آمدیم !
فرزندم؛ بخشی از نوجوانی و جوانی ام به این خاک و سبزینه درختان باغ تعلق دارد ورفاقت و باهم بودن را از فروتنی و افتادگی همین درختان سربلند آموخته ام ، پاکی ، زلالی و شفافیت را از آبی که می بینی از دل کوه بیرون می آید به ارث برده ام و وفاداریم را از رطبهای شیرین باغ خان که سالهاست از نخلستان جدا شده اند ولی هر گز به کام کسی تلخ نشدند یاد گرفته ام و اینجا قطعه ای از سرزمین من است و قطعه ای از تاریخ زندگی و کندوی خاطرات شیرین جوانی که پس از سالها بازهم می توانم آن را نشان دهم ، تونیز باید ردّ خاطرات را بتوانی پس از چندسال برای فرزندانت نمایان سازی !
مشعوف از باغ خان خارج شدیم ، خانه بزرگ بالای باغ که به نام شاه نشین می شناختیم ویرانه است، با اینکه در مسیر راه زیر زمینی که به آن شوادون می گفتیم زیر خاک مدفون بود ولی آثری ازآن می توانستیم ببینیم تا در ذهن جوانش حک شود .به نفس نفس افتاده ام ، خیلی خسته شدم ،به او گفتم عمر که گذشت نفس به سختی می آید ! من هر روز چند بار با سرعت این مسیر را طی می کردم و از نگاهش فهمیدم که دوست دارد بنویسد .خوشحال شدم و در انتهای سابات باغ که بازسازی شده است ایستادم تا نفسی تازه کنم ، زمین پس از باران را می نگرم و از باغ دور می شوم فی البداهه شعری برای باغ خان خواندم:
قصه های نخل و لیموهای باغ
تخت چوبی یک تعارف چای داغ
سنگها چون خورد بر لِشکِ کُنار
می پَرَد گنجشک ، می آید کلاغ
وقتی برایش خواندم سری تکان داد اما نمی دانم از سر افسوس یا ....هرچند از تخت چوبی خبری نبود و باغ آن هیاهوی سابق را نداشت و در مسیر کسی سلام و علیکی نکرد! ولی نگاه فرزندم پر از امید بود و چشمهایش که مهربانانه تماشایم می کرد، خوشحالم در اوج دلتنگی که فردا می تواندازامروزبرای فرزندش بگوید.
جناب سوارنژاد دل نوشته شما را خواندم اشک از چشمانم جاری شد نمیدانم افسوس گذشته بود یا حال فرزندم
برادر شما ابراهیم ایزدیان
مونب بینید مونم شوشتر به دست شما بووسم دمبر اچه کل گرختیت اچه حوشان کل فرختیت
مخی تا مردت ونن می مو....
اچه ننگت میا ا مو سر خور
سیل کن رودم پلتی تاریخم ...
ای شما کل ا می مو نمجسیت قدرم یه پلتی دونستیت وضع مو نمبوس ایطور بغرنج....
بله خودکرده را تدبیر نیست