سلام! عشقت را حلالِ من کن
با دلیلی که دل استوُ، وسوسهای که بوسه
که رسواییِ نگاههای گاهبهگاهت را خواهم نوشت
آنارشیگریِ یک ذهنِ محافظهکار
خوانشِ شعرِ «قیلولهای که پزشکاحمدی میبیند...» سرودهی امید حلالی
فردین کوراوند
آنچه در سطرهای پیش رو بازگو می شود، نه نقدی فنی و دقیق، که خوانشی -گذرا و شتابزده - بر شعری (نمونهوارِ آثارِ) امید حلالی، به نیّتِ آشنایی (یا یادآوریِ) شعرهایی که پیش از این در سه دفترِ «پرندگانِ بیوقت و آبیِ مختصر»، «نیهیل» و «تا متافیزیک» به رویتِ اهلاش رسیده است. اجازه میخواهم از شما دعوت کنم تا با هم خوانندهی شعری باشیم از مجموعه شعر «نیهیل» و البته چه موهبتی ارجمندتر از آنکه انسان خوانندهی شعری باشد، که دوست میداردش؟ «بورخس» در یکی از سخنرانیهایش با اشتیاق (و البته با مقداری فروتنی و وارستگیِ بورخسی) رازی را با ما در میان میگذارد:
«خودم را ذاتن خوانندهی شعر میدانم، همانطور که خبر دارید من دست به کارِ خطیرِ نوشتن زدهام، اما فکر میکنم آثاری که خواندهام، از آنچه نوشتهام خیلی مهمتر است. چون آدم آنچه دوست دارد میخواند، اما آنچه دوست دارد، نمینویسد، بلکه آن چه از عهدهاش برمیآید مینویسد.»
(خورخه لوییس بورخس/ این هنر شعر/ ص90)
شاید بتوان مدعی شد که «نیهیل» کتابی خوشاقبال و خوشاستقبال بود. کتابی مشتمل بر 22 شعر کوتاه و بلند که علاوه بر عُلقهی ادبی؛ مَشی فکری و سیاقِ سیاسیِ امیدِ حلالیِ بیستوسه-چهار ساله را افشا میکند.
«امیدِ نیهیل» – آنروزها - بر سُنَّتِ میانداری و میانهروی نبود - شاید تمایلِ احتمالیِ شیوخیتِ اینروزها؛ بر آن شیدایی وُ شور وُ شورش، می چربد. (این را نه «من» و «ما»، که قیاسِ بینِ میزانِ تولیدِ شعرهای آنروز و مقالاتِ امروزِ «او» لو میدهد. و شاید سوالِ «این چربش قیل و قالِ مقالات» بر «آن شور و شیداییِ شعر» با دقت در همین نکته، جواب داده خواهد شد.)
یاد جملهای از میشل فوکو (فیلسوف و تاریخدانِ فرانسوی) میافتم که: «خِرَد، تنها راهِ زیستن نیست! نابخردی و جنون هم راههای تازهای برای زیستن هستند. جنون نیز میتواند شیوهای از زندگی باشد تا آزادیِ معینی بهوجود آید»
قصد ندارم این مجالِ اندک را مصروفِ دقیق شدن بر زوایای گفته و ناگفتهی شعرِ حلالی کنم؛ که اگر بر چنین عزمی بودم –لابد- از «ظرفیتِ حضور و پذیرشِ صداهای گونهگون» در شعر حلالی میگفتم. یا از «تکنیک»هایی که گرچه روزگاری بدیع و دست نخورده بودند، اما با وجود تکرار و استعمال، هنوز در شعر حلالی زیبا و تاثیرگذارند. از «موسیقی پیدا و پنهان شعرش، که لحن و نوای سوگ و حماسهی توامان را به خوبی افاده میکند». از «تاریخ و زادبوم». از «پُرگویی»، که گاه به حشو و اطناب منجر شده و دیگر و دیگر...
اما نه! تنها قصد دارم در مَعیّتِ شما، شعری از امیدِ حلالی را در این فرصتِ کوتاه، دوبارهخوانی کنیم:
چه حاجت است که بگویم: «امید حلالی شاعر است، به گواهی سطرهایی که سروده و اعتراف قلمهای شریف و دقیقی که این سطرها را تایید کردهاند»؟
و نیز چه برهانی قاطعتر از دلالتِ شعر، وقتی واقعیت و رویا (این سفیران توامانِ تخیل و حقیقت) در ساحتی مشترک بههم سلام میدهند؟
«-سلام! عشقت را حلالِ من کن
با دلیلی که دل استوُ، وسوسهای که بوسه
که رسواییِ نگاههای گاهبهگاهت را خواهم نوشت
زودا که مذهبِ من چشمهای تو گردند» (نیهیل.ص21)
حلالی در یکی از شعرهای دفترِ «پرندگانِ بیوقت و آبیِ مختصر» وعده داده بود که: «پرواز/ اسیرِ پرندهفروش نمیشود» (چاپِاول.ص11)؛ اما این حکم –گویا- همیشه وُ هرجا وُ هر زمان صِدق نمیکند. چه بسیار پروانههای زیبا که خشک و بیپرواز لای دفترهای قطور و در کتابخانههای گَرد گرفته فراموش شدهاند.
آخرین شعر دفتر «نیهیل» (که در زمستان1379 چاپخش شد، شرحی غمگنانه و تلخ است از آنچه بر «اهلِ هنر و فضل» در این «مرزِ پُر گهر» رفته وُ میرود. چونانکه امیدِ خراسانی در شکواییهای سرود، از حالتِ خویشو احوالِ چون خویشان که :
«حالت بِهاز اینست، چهدرشرق وُ چهدرغرب
اهـلِ هنـر وُ فضـل وُ خداونـدِ بیـان را»
شعرِ آخرِ دفترِ «نیهیل»، شعری زیباست با عنوانِ «قیلولهای که پزشکاحمدی میبیند.کرکس با آن کلهی طاسش، سرنگ را فرو کرده توی کاسهی چشم چپش».
شعر با شرحِ عکسی شروع میشود که تصویرِ ماتی از جوانیِ راوی را ثبت کرده است. مخاطب، همراه با راوی، همزمان به عکس و شعر، وارد می شود. عکسی که گزارش از مفقودات می دهد:
{بهاری که تنها ردّی از آن بهجا مانده... گُلهایی که جای خالیِ آنها مشهود است/ حوضی که از جنبوجوشِ ماهیهای قرمز تهیست/ سالی که تنها سه سال دارد/ و حتی باغچهی «سه در یک» خانه که دادهاند کاشی کنند...} باغچهای، که –یحمل- در حافظهی مبارزاتی انسان ایرانی، یادآورِ ایامِ اقتدارِ «ساواک» و مدفون شدن کتابهاییست که خاطرِ «شاه» و «شیخ» و «شحنه» را مُکَّدَر میکرد.
تفسیر و هشدارِ شاعر از اوضاعِ بیرونی- بی هیچگونه مماشات و محافظهکاری- این است: همه چیز یا نابود شده است یا در سرحدّات تباهی و زوال سیر میکند:
«از درختهایی که سیل با خود میآورد... ریشهها بیشتر به چشم میآیند... ریشهها»
حلالی در این شعر، سطرها و شخصیتها و زمان و مکان را عامدانه به هم میریزد تا از گزارش شیوع رذایل، جای خالیماندهی پارهای فضایل را نشان دهد.
تاریخِ ما – همواره - از نادیده اِنگاشتن و خامُش خواستن (تو حذف و ترورِ) آنان که میخواستند طرحی برای این «بهارِ مفقود» در اندازند، استقبال کرده است.
تاریخ، پُر است از ساز و کارهایی که به اتکای قدرت سیاسی وُ نظامی وُ فرهنگی وُ غیره، صداهای شعلهور و دهانهای زیبا را به سرنوشتی شگرف (و اغلب تلخ) خاموش خواستهاند.
حلالیِ نیهیل، تاریخِ خود وُ جغرافیای خود را دارد و در شعرش «روحِ تاریخ، از کالبدِ تقویم میزند بیرون». (در نقشهی حلالی، اهواز و یزد و پلدختر و زندان قصر و گرمابهی فین و کارون و ارس... مختصاتی یکسان دارند وُ؛ عزت ابراهیمنژاد، فرخییزدی، امیرکبیر، میرزا رضایکرمانی، رضا بختیاریاصل، صمد بهرنگی؛ تقدیری به سیاهی و تباهی یکدیگر.) چرا که معتقد است: «این روزها همه چیز از یک بینظمیِ عجیب پیروی میکند».
شعر، از مختصاتی روایی برخوردار است. روایتی متمایل به مولفههای پسامدرنی، که «بینظمی زمانی در احضارِ رویدادها» و «زوالِ مفهومِ زمان» را توجیه میکند.
بیشک در نهادِ هر چریک و انقلابی، مقداری تمایلاتِ آنارشستی میتوان جُست، اما، جالب است که، راویِ این شعر در گرماگرمِ تیغ و رگ، صدای پیر و پُرِ فاتحِ قلعههای زُمُخت و تو در توی آپارتاید را هم میشنود که: «نمیتوانم فراموش کنم... اما میتوانم ببخشم»
«قیلولهای که پزشکاحمدی می بیند ، کرکس با آن کلهی طاسش سرنگ را فرو کرده توی کاسهی چشم چپش»
شما هم در عکس بودهاید
کنارِ پلِ قدیمی در یک جوانی مات و رَدّ ساده ای که از بهار آن سال بر جای مانده
هر چند که جای خالی گلها کاملن در عکس مشهود است
باید کتف های سبزت را می بوسیدم
کنج امن گریه های خودم را یعنی
پیش از آنکه از دست شستن قصابان در حوض
ماهی های قرمز بمیرند
تنها تو باشی / جادهای که تو را زیر نظر دارد / و اتومبیلی که پیش پایت ترمز می گیرد
نه برای به مقصد رساندن
برای از مقصد پرسیدن
برای آنکه ماهی قرمز باد کرده را توی پلاستیک آب به دستت دهند
نوروز امسال توی گردنه های پلدختر تصادف کرده
حال بهار وخیم است
سال سه فصل !
از درخت هایی که سیل با خود می آورد
ریشه ها بیشتر به چشم می آیند ریشه ها
باغچه ی 1 *3 خانه را بدهیم کاشی کنند
مفتش ها می گویند فرخی باز هم شعر تازه سروده
دیوارها را از کلمه آکنده
متلک بار شاه و شیخ و شحنه کرده
اما یقین که مرگ دانه های تسبیح پزشک احمدی ست
یا دندان های یک در میان و لب های تریاکی رییس نظمیه
جاده رم میکند از زیر پای اسب ، پل ، اتومبیل
یزد روی نقشه ی جغرافیا جای خودش را با پلدختر عوض می کند
و هر دوی اینها جای خود را با اهواز
اینطور شهرها تکثیر می شوند، شعرها
و گرمابههایی که محل مناسب برای خودکشی دارند
اما عکس ها:
چطور لب های دوخته ی فرخی می نشیند جای لبخند عزت
هر دوی آنها منطبق می شوند با لبان رضا
روح تاریخ از کالبد تقویم می زند بیرون
سال هژده می شود سال هفتاد و هشت یا بالعکس
قیلوله ای که پزشک احمدی می بیند
کرکس با آن کله ی طاسش سرنگ را فرو کرده توی کاسه ی چشم چپش
دهان های زیبا چه سرنوشت شگرفی دارند!
داشتم از درخت ها برایتان می گفتم یا گل ها
وقتی که غرق می شوند اما عطر منتشرشان اینجا ، آنجا ...
این روزها همه چیز از یک بی نظمی عجیب پیروی می کند
من می نشینم روی صندلی و طناب و سرنگ تو می آید در دستم
تو مینشینی روی زمین و مثلن عینک های مرا میزنی به چشم
چشم در چشم هم!
«نمی توانم فراموش کنم؛ اما می توانم ببخشم»
** توضیحِ ضروری: این متن برای قرائت در جلسهی معرفی و بررسی و تجلیل از کارنامهی ادبی امید حلالی (اهواز- آذرماه 1394) تحریر؛ شد.
قلمت نویسا باد فردین جان