روزنامه «همشهری» مینویسد: قهرمانها چه شکلی هستند؟ چطور قهرمان شدهاند؟ چطور اسمشان برای همیشه در کتابها ماندگار شده؟!
به اندازه همه قهرمانهای واقعی، نه شخصیتهای تخیلی فیلمهای هالیوودی، هزار روایت وجود دارد از فداکاریهایی که یک نفر را درست سر بزنگاه، در یک لحظه از یک آدم عادی، از یک شخصیت معمولی به قهرمانی فراموشنشدنی تبدیل کرده است؛ آدمهایی که در همان لحظه، همان لحظه سرنوشتساز، تصمیمی گرفتهاند که حال و آینده و گذشته آنها را تحتتأثیر قرار داده است.
دکتر حشمتالله ویسی، پزشک ایرانی هم یکی از این قهرمانهاست. در کارنامهاش نجات جان دهها کودک شیمیایی حلبچه نوشته شده است؛ کاری که شاید خیلیها جرأت و جسارتش را نداشته باشند اما او بیمحابا دست کمک به سمت آنها دراز کرد.
حالا به پاس قهرمانی این مرد، مسئولان نظام آموزشی عراق تصمیم گرفتهاند موضوع یکی از درسهای کتاب سال چهارم دبستان را اختصاص دهند به ماجرای شجاعت مردی ایرانی که نه خویش آنها بود و نه قومشان، حتی همخون آنها هم نبود، اما بهخاطر انسانیت خودش را به خطر انداخت و کودکانی را نجات داد. البته کار این مرد به همینجا ختم نمیشود؛ او سالها بعد دو کودک عراقی که شیمیایی شده بودند را به خانوادههایشان برگرداند.
با او درباره آن روزهای تلخ و این روزهای پرآشوب کشور عراق حرف زدیم.
قرار است اسم و داستان زندگیتان وارد کتابهای درسی عراق شود. باید افتخار بزرگی باشد؟
بله، ماجرای نجات کودکانی است که در بمباران شیمیایی گرفتار شدهاند. آنها با این کار میخواهند از ایرانیای تشکر کنند که خود قربانی شیمیایی شده بود؛ یک ایرانی که بهدست عراقیها سوخته و بدنش مجروح بود اما به حکم انسانیت برای نجات مردم اقدام کرده بود.
اسم درس را میخواهند «من یک ایرانیام» بگذارند. پارلمان کشور عراق هم این موضوع را تأیید کرده و قرار است در سال تحصیلی جدید، این درس را به کتاب اضافه کنند.
وقتی فهمیدید میخواهند نامتان را در کتاب کشوری دیگر چاپ کنند چه حسی داشتید، وقتی صدای بچهها را میشنوید که در کلاس درس بلند فریاد میزنند حشمتالله ویسی، مرد فداکار؟
حسش توصیفناپذیر است. نه اینکه بخواهم نامام جهانی شود که خدا میداند من برای تقدیر و تشکر و سپاس این کار را انجام ندادم. روزی که رفتم به حلبچه، نه به این فکر کردم که بیماریام بیشتر میشود نه به این فکر کردم که روزی قرار است از من تقدیر کنند. رفتم چون کودکانی قربانی میشدند که هیچ جرمی نداشتند و هیچ کاری از دستشان برنمیآمد.
من خودم شیمیایی شده بودم و میدانستم کسی که شیمیایی شده است چه دردی دارد و چه میکشد. من همدرد آنها بودم و اگر من نمیرفتم، کسی که شیمیایی نشده بود و درد آنها را نکشیده بود، چطور میتوانست در این کار پیشقدم شود؟ اینطوری همه، دنیا آن بچهها را رها میکردند و معلوم نبود با دردهایی که دارند چه بلایی سر آنها میآید. من حتی جایزه داروی تقویت ریه جانبازان شیمیایی را که اختراع کردم استفاده نکردم و تلاش کردم این دارو رایگان به دست مصدومان شیمیایی سراسر جهان برسد.
من با خودم عهد کردم که بهخاطر وطنم هم جان بدهم و هم مال، اول جان دادم و حالا نوبت مالم است و افتخار میکنم که یک ایرانی میتواند به مردم دیگر جهان کمک کند. من عضو پزشکان بدونمرز شدم تا با جان و دل به مردم کمک کنم. هر کاری که من انجام میدهم، به این دلیل است که ایرانی هستم و ایرانیها محبتشان محدود نیست و این را همه جهانیان باید بدانند. ما هرگز در ازای رفتار ناشایست، پاسخ ناشایست نمیدهیم و با کار خیر آن را جبران میکنیم، چون مسلمان و ایرانی هستیم.
شما که برای نجات رفته بودید، تخصصی هم در این رابطه داشتید؟
آن زمان مدرکم گیاهپزشکی بود، اما بهخاطر جنگ و برای مبارزه از کرمانشاه به تهران آمدم و دورههای مبارزه با سلاحهای شیمیایی، میکروبی و رادیواکتیو را آموزش دیدم. در کنار آن امدادگری هم یاد گرفتم به همین دلیل میتوانستم به افرادی که گرفتار شیمیایی شدهاند کمک کنم.
آقای دکتر! شما خودتان هم شیمیایی شدهاید؟
بله، عملیات کربلای 5 در شلمچه، شیمیایی زدند و من که در حال امدادگری بودم نیز شیمیایی شدم و مرا برای درمان به بیمارستان بقیهالله تهران آوردند. روی تخت بیمارستان بودم که شنیدم حضرت امام خمینی(ره) میگوید به کمک مردم حلبچه بروید، حلبچه مصیبت دیده است و باید به مصیبتدیدگان کمک کرد.
با شنیدن این حرف روی تخت بیمارستان بند نشدم و راهی شدم. رهبرم به من دستور داده بود. حالا با گذشت حدود 28سال از آن ماجرا، با آنکه چندین باری BBC از من خواسته تا در این رابطه با آنها صحبت کنم، قبول نکردهام. آن هم تنها به یک دلیل، آنها به من گفتند اسمی از امام خمینی(ره) به میان نیاورم.
من چطور میتوانستم این کار را انجام دهم درحالیکه یکی از دلایل رفتن، صحبت رهبرم بود؟ اگر من یاد گرفتهام که کمک کنم، برای این است که رهبری مثل آیتالله خمینی(ره) داشتم. با این کار، من بهخودم، به باورم، به انسانیت و به وطنم خیانت میکردم. به همین دلیل هم هرگز با این شبکه مصاحبه نکردم. نمیتوانستم صحبت رهبرم را نادیده بگیرم. وقتی و به داییام گفتم میخواهم برای کمک به مردم حلبچه بروم. او مخالفت کرد اما مادرم که شنید، رخصت داد.
او در حالی به من اجازه رفتن به حلبچه را داد که چشمهایش پر از اشک بود اما اجازه داد که به مردم جهان کمک کنم. از بس که ایرانیها و مخصوصا مادرانشان مهربان هستند و این محبت آنها مرز و زبان نمیشناسد.
از حلبچه بگویید. زمانی که به آنجا رفتید، چه دیدید؟
کلمه فاجعه در برابر آنچه من دیدم، هیچ است. اجسادی بود که در کنار هم افتاده بودند، کودکی نتوانسته بود از دو پله پایین بیاید و خودش را به بیرون برساند. پسری هشت ساله، خواهر شیرخوارش را در آغوش گرفته بود و به تبعیت از مادر به کودک شیر میداد.
زنی، کودکش را در آغوش گرفته و درحالیکه میدوید تا نجات یابد روی زمین افتاده بود. کودکی چند ماهه در گوشهای رها شده بود و مادر برای نجات کودکان دیگرش رفته بود. چشمها بودند که قربانی شده بودند و خیلیها از درد چشم مینالیدند و خیلیها چشمهایشان را از دست داده بودند.
کلمه، یارای آنچه من دیدم نیست، حتی تصاویر گرفته شده از آن روزها هم گویای درد و فاجعه هولناکی که رخ داد نیست. عراق طی دو روز 25 و 26 اسفند سال 66 آنجا را با سه نوع گاز خفهکننده، خردل و سمی بمباران کرده بود. فورا آنجا خیمه زدیم و هر کسی بچهای را میآورد؛ بچهای که برای خودش نبود.
کودکی که مفهوم از دست دادن مادر و پدر را به خوبی درک نمیکرد؛کودکی که از درد بهخود مینالید و من نمیدانستم چه باید انجام دهم در برابر تمام جنایتی که رخ داده بود.
امکانات پزشکی در آنجا به چه صورت بود؟
در حد صفر. من کیسهای را با خودم برده بودم که در آن مقدار کمی داروی پانسمان بود. تا آنجا که میتوانستم به کودکان آنجا کمک کردم و دهها کودک را مداوا کردم و 17 بچه را که کوچکتر و سبکتر بودند با خودم به کرمانشاه آوردم. بچهها را داخل استخری گذاشتیم و آنها را شستوشو دادیم و بعد از آن در تهران و کرمانشاه بستری کردیم.
از سرنوشت بچهها خبر دارید؟
بعد از آن ماجرا بهخاطر اینکه خودم هم شیمیایی بودم و وضع جسمیام خوب نبود، کمی از بچهها دور شدم. اما بهبود که پیدا کردم به سراغ بچهها رفتم. واقعا زمین و آسمان را زیر و رو کردم تا آنها را پیدا کنم. حدود 40بچه از فاجعه بمباران شیمیایی حلبچه در بهشتزهرای تهران و کرمانشاه پیدا کردم، با سنگهایی که روی آن نوشته شده بود شهدای گمنام، بدون هیچ اسم و نشانی. زمانی که به بهشتزهرا رفتم، هر قبری را که میدیدم، چهره یکی از بچهها جلوی چشمهایم میآمد.
صدای نالههای آنها به گوشم میرسید؛ فریادهایی که از درد بیمادری و بیپدری بود؛ درد سوزش بمبهای شیمیایی. بچههای زیادی قربانی شدند، آن هم تنها به یک جرم، آنها کشته و شیمیایی شدند تنها بهخاطر اینکه در سرزمینی به نام حلبچه میزیستند؛ درعراق دوران صدام. اما در میان تمام بچههایی که نجات داده بودم، دو نفر از آنها را پیدا کردم. خیلی از آنها را خانوادههای ایرانی درحالیکه خود قربانی جنگ بودند، به سرپرستی گرفته بودند. اما کدام خانواده؟ چطور؟ کجا؟ هیچ رد و سرنخی در دست نداشتم.
با این حال مایوس نشدم و مدام پیگیر آنها بودم. تا اینکه حدود دو سال پیش متوجه شدم یکی از بچهها به نام علی به کرمانشاه آمده و در جستوجوی پدر و مادرش است. به سراغ علی رفتم، علی یکی از همان بچههایی بود که من نجاتش داده بودم. خانوادهای مشهدی که دارای فرزند هم بودند، در زمان جنگ به کرمانشاه آمده بودند و با دیدن علی او را به سرپرستی گرفته بودند.
بعد از مدتی آنها واقعیت را به علی میگویند و علی 2سال قبل تصمیم میگیرد که خانوادهاش را پیدا کند. من به او کمک کردم و خانوادهاش را پیدا کردیم که در عراق زندگی میکردند. دختر دیگری هم به نام مریم پارسال پیدا کردم، به مریم هم کمک کردم تا والدینش را پیدا کند.
روایتی از فاجعه
کامیون توقف کرده است و مردانی که هر کدام کودکی را در آغوش گرفتهاند به سمت کامیون در حرکت هستند. کودکان یکییکی روی قسمت بار کامیون رفته و مردان از آنها فاصله میگیرند و در شهر به راه میافتند.
گوشهایشان را تیز کردهاند و با تمام وجود در جست و جوی صدای خفیف نالهای هستند. چشمهایشان میسوزد، مواد شیمیایی که فضای حلبچه را پر کرده نهتنها دید آنها را دچار مشکل ساخته بلکه نفس کشیدن را هم سخت کرده است.
اما دست از تلاش برنمیدارند؛ با شنیدن کوچکترین صدایی در میان اجسادی که روی هم انباشته شدهاند به جستوجو میپردازند و کودکی را پیدا میکنند و دوباره راهی محلی میشوند که کامیون ایستاده است. اینجا حلبچه است؛ 28 سال قبل، 26 اسفند سال 66، صدامحسین دستور بمباران شیمیایی در حلبچه را صادر کرد و بیش از پنج هزار نفر غیرنظامی، زن و بچه قربانی این جنایت هولناک شدند.
اینها همه گوشهای از تصاویری است که دکتر حشمتالله ویسی آنها را با خود به همراه آورده است؛ مستندی تلخ و تکاندهنده از جنایت رژیم بعث.